eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
@mahruyan123456 : همیشه برایم جای تعجب داشت .دختری که همه در حسرت گوشه نگاهش بودند، چیزی از زیبایی و کمالات کم نداشتم، زیبایی ام زبان زد عام و خاص بود. دختر عزیز دردانه فرهاد امیدی از سر شناسان تهران ، تاجر فرش کسی که به قول معروف پولش از پارو بالا می رفت . اما ذره ای به چشم علی نمی آمد نه خودم و نه موقعیتم. همیشه از من فراری بود‌‌‌. سلامی خشک و خالی داد و رفت. قلب بی قرارم دیگر طاقت نداشت .پا تند کرده و راهش را سد کردم. بغض راه گلویم را بسته بود.مثل ماری روی حنجره ام چنبره زده بود. دل عاشقم نمی فهمید. بی محلی های معشوقش را. سرش پایین بود وبا تسبیح قرمز رنگی که دستش بود بازی می کرد. بغضم را قورت داده وگفتم: دلیل این بی محلی ها چیه ؟ چرا از من فرار می کنی ؟ جزام که ندارم خیال کردی نمی فهمم هر وقت منو میبینی فرار میکنی و میری؟ خیال کردی کی هستی ؟ که اینطور رفتار میکنی !! تو که ادعای خدا پیغمبرت میشه چرا دیگران رو ناراحت می کنی!؟ ادامه دارد... ✍نویسنده: *ح**ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗|#رمان_مسیحـا ✨|#پارت_ششم _سلام بچہ ها استاد داخل کلاس می شود، احترامش بلند میشویم و می‌نشینیم.
💗| ✨| متحیرم،نه به چادرش،نه به این کارهایش...نکند مثل آدم هایی باشد ڪه مامان همیشه میگوید؟...به خودم نهیب می زنم:قضاوت ممنوع کلاس تمام شده، می خواهم از کلاس خارج شوم که فاطمه صدایم میزند: نیکی جون برمیگردم، دستش را به طرفم دراز میکند: دوستیم دیگه؟ نمی دانم چه بگویم، اول که دیدمش از ته دل آرزو کردم که دوستم باشد اما... ناچار دست میدهم:معلومه میخندد،لبخند، زیبایی اش را دو چندان میکند.شاید من اشتباه کردم،شاید...شاید باید به او فرصت دهم،شاید او دوست خوبی.برایم شود،شاید جایگزین این همه تنهایی... کسۍ از پشت صدایش میزند:فاطمه؟ هردو برمیگردیم،همان پسر است. حس میکنم،مغزم منفجر می شود. _ باز جزوه ات رو جا گذاشتی و جزوه را به دست فاطمه می دهد. فاطمه می خندد:من اگه تورو نداشتم چی کار میکردم؟ حس می کنم محتویات معده ام میخواهد از دهان بیرون بزند، شرمم می آید از این حجم وقاحت.به سرعت از آنهل فاصله میگیرم حرف هایمان مثل پتک بر سرم فرود می آید:همه ی مذهبیا،مثل مان،فقط هرچی که دارن تو ظاهره! پله ها را با سرعت پایین میروم... حرفای مامان،کاسه سرم را می ترکاند: تو فکر می کنی همه مذهبیا مریم مقدس ان؟ نھـــ جونم،این همه چادری،همه شوک دوست پسر دارن... کارای اونا همش ریاس...فقط واسه گول زدن امثال توعه... سرم را بین دستانم میگیرم، دانم که حق با ما نیست... اما.... از ساختمان بیرون میزنم، کاش هرگز نمی دیدمش...کاش پایم را اینجا نمی گذاشتم... صدای موبایلم می آید، به خودم می آیم، سر خیابان رسیده ام... _ الو اشرفی است، راننده تشریفات شرکت بابا _ سلام خانم، شما کجا تشریف دارین؟ _ آقای اشرفی من سر خیابونم _ الان خدمت میرسم خانم. دیگه نباید به فاطمه فکر کنم... چند لحظه بعد، ماشین آخرین سیستم مشکی شرکت جلوی پای توقف می کند. اشرفی پیاده می شود تا در را برایم باز کند. قبل از این خودم در را باز می کنم و می نشینم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456