@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_چهل_و_چهارم
مانتوی گشاد و شلوار دم پایم را که بی اندازه گشاد بود پوشیدم .
اصلا از این مانتو و شلوار خوشم نمی آمد .
اما به خاطر مدرسه مجبور بودم که بپوشم .
مقنعه را که نگویم بهتراست ؟
تا پایین کمرم بلندی اش می رسید !!
انقلاب که شد مجبور شدیم لباس هایمان را هم تغییر بدهیم .
سرش را روی فرمان گذاشته بود .
بازهم دیر کرده بودم !!
همیشه سر وقت می آمد اما من !!
-- در ماشین را باز کرده و نشستم .
نه مثل این که خواب بود .
حتما دیشب نخوابیده که حالا خوابش برده .
صدایش زدم : علی آقا ، علی آقا
جوابی نداد نه مثل این که خوش خواب تر از این حرف ها هست .
-- علی آقا ، بیدار شو من الان دیرم میشه
علی آقا ....
نه جوابم را نمی دهد .
بازهم صدایش کردم اما جوابم را نداد.
دل عاشقم شور می زد و نگران شده بودم .
خدایا نکنه علی ...غش کرده !!
وای نه ...
اگه سکته کرده باشه چی ؟؟
تمام فکرهای درهم به ذهنم هجوم آورده بود .
نمی توانستم دست هم بزنم چون به قول خودش نا محرم بود .
لیوان استیلم را از کوله ام بیرون آورده و از ماشین پیاده شدم .
لیوان را پر از آب کرده و در سمت راننده را باز کردم .
تنها راهی که برایم مانده بود همین بود.
تپش قلبم هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد .
دل به دریا زدم و چشمانم را بستم .
یک ، دو، سه ...
لیوان آب را روی سرش خالی کردم ....
با صدای فریادش چشمانم را باز کردم .
موهای یک طرفی اش به سمت بالا سیخ شده بود .
و اب از سر و رویش می چکید .
طلب کارانه نگاهم می کرد .اگر امکانش بود با همان دست هایش که فرمان را فشار می داد خفه ام می کرد.
اما دیدن قیافه اش واقعا خنده دار شده بود .
نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم .
از خنده ریسه می رفتم .
صورتش از شدت عصبانیت سرخ شده بود ...
ادامه دارد...
✍نویسنده :
* ح* * ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃