eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
@mahruyan123456 سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست و آرام شروع کرد به حرف زدن و پر کشید به سال ها پیش ... احمد رضا عاشقت بود .خیلی هم عاشق بود . از وقتی از آب و گل در اومدی مهرت به دلش افتاده بود و حرفت همیشه نقل زبونش بود . کسی نمی دونست ، منی که مادرش بودم می دو نستم چی تو اون دلش می گذره.. اوایل خجالت می کشید تا بهم بگه ! اما یه مادر خیلی زود میفهمه حال بچش رو . هر وقت ترو میدید دیگه سر از پا نمی شناخت. اما اونقدری عاقل بود که این عشق رو کنترل کنه و به گناه آلوده نشه . مسئله ی عشق خودش یه بحثه جداست . عاشق شدن کار سختی نیست یهو به خودت میای و میبینی که عاشق شدی و قلبت رو گرو گذاشتی ! اما اگه کسی بتونه عشقش رو نگاهش رو کنترل کنه اون شرطه ! اون موقع است که عشق ارزش داره و حتی اگه بهش نرسه ... این علاقه با احمد رضا رشد کرد و روز به روز بیشتر در وجودش ریشه زد . اونقدر ریشه زد که دیگه راحت نبود قطع این ریشه ‌. خیلی سعی داشت تا سرکوبش کنه و بی توجه باشه اما نتونست . عاشق نمیتونه از معشوق بگذره. چشماش رو باز کرد و سوالی نگاهم کرد و گفت : خودت عاشق بودی ! تونستی از علی بگذری؟! تونستی فراموشش کنی ! سرم را پایین انداختم و آرام گفتم : نه نتونستم . هیچ وقت نتونستم . سعی کردم اما نشد..‌ اوایل سعی داشتم علی رو تغییر بدم تا یکی بشه مثل ما . اما نشد ... علی تغییر پذیر نبود یه آدم با اراده و محکم . اونقدر اعتقاد و ایمانش قوی بود که رفته رفته من متمایل شدم به سمت اون . و این من بودم که به واسطه ی علاقه ای که به علی داشتم تغییر اساسی کردم... -- خیلی برات خوشحالم عزیزم . آرزوی همیشگی من دیدن این روزا بود . اما نتونستم چیزی بگم چون دوست داشتم خودت علاقه پیدا کنی . کاری که به اجبار باشه مطمئن باش هیچ سر انجامی نداره . آهی کشید و رفت به همان روزهای کذایی... -- ‌یکی از همین روزا بود که احمد رضا از زور خونه اومد و حال و احوالش آشفته تراز همیشه بود . رفتم پیشش و بهش گفتم : چی شده مادر !؟ چرا انقد پریشونی . سرش رو به زیر انداخت و با من و من گفت : دیگه..دیگ ...دیگه واقعا نمیتونم مامان .بخدا صبرم تموم شده . همش ترس دارم . ترس اینکه یه روزی برسه و من مهتاب رو از دست داده باشم . هراس اینکه نصیب یکی دیگه بشه . دستش رو گذاشت رو صورتش و با صدای خفه ای گفت : مامان بخدا نمیتونم تحملش واسم سخته . یه کاری کن واسم... احساس میکنم به ته خط رسیدم ... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃