@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_پنجاه_و_پنجم
سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست و آرام شروع کرد به حرف زدن و پر کشید به سال ها پیش ...
احمد رضا عاشقت بود .خیلی هم عاشق بود .
از وقتی از آب و گل در اومدی مهرت به دلش افتاده بود و حرفت همیشه نقل زبونش بود .
کسی نمی دونست ، منی که مادرش بودم می دو نستم چی تو اون دلش می گذره..
اوایل خجالت می کشید تا بهم بگه !
اما یه مادر خیلی زود میفهمه حال بچش رو .
هر وقت ترو میدید دیگه سر از پا نمی شناخت. اما اونقدری عاقل بود که این عشق رو کنترل کنه و به گناه آلوده نشه .
مسئله ی عشق خودش یه بحثه جداست .
عاشق شدن کار سختی نیست یهو به خودت میای و میبینی که عاشق شدی و قلبت رو گرو گذاشتی !
اما اگه کسی بتونه عشقش رو نگاهش رو کنترل کنه اون شرطه !
اون موقع است که عشق ارزش داره و حتی اگه بهش نرسه ...
این علاقه با احمد رضا رشد کرد و روز به روز بیشتر در وجودش ریشه زد .
اونقدر ریشه زد که دیگه راحت نبود قطع این ریشه .
خیلی سعی داشت تا سرکوبش کنه و بی توجه باشه اما نتونست .
عاشق نمیتونه از معشوق بگذره.
چشماش رو باز کرد و سوالی نگاهم کرد و گفت : خودت عاشق بودی ! تونستی از علی بگذری؟! تونستی فراموشش کنی !
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم : نه نتونستم .
هیچ وقت نتونستم .
سعی کردم اما نشد..
اوایل سعی داشتم علی رو تغییر بدم تا یکی بشه مثل ما .
اما نشد ...
علی تغییر پذیر نبود یه آدم با اراده و محکم .
اونقدر اعتقاد و ایمانش قوی بود که رفته رفته من متمایل شدم به سمت اون .
و این من بودم که به واسطه ی علاقه ای که به علی داشتم تغییر اساسی کردم...
-- خیلی برات خوشحالم عزیزم .
آرزوی همیشگی من دیدن این روزا بود .
اما نتونستم چیزی بگم چون دوست داشتم خودت علاقه پیدا کنی .
کاری که به اجبار باشه مطمئن باش هیچ سر انجامی نداره .
آهی کشید و رفت به همان روزهای کذایی...
-- یکی از همین روزا بود که احمد رضا از زور خونه اومد و حال و احوالش آشفته تراز همیشه بود .
رفتم پیشش و بهش گفتم : چی شده مادر !؟
چرا انقد پریشونی .
سرش رو به زیر انداخت و با من و من گفت : دیگه..دیگ ...دیگه واقعا نمیتونم مامان .بخدا صبرم تموم شده .
همش ترس دارم .
ترس اینکه یه روزی برسه و من مهتاب رو از دست داده باشم .
هراس اینکه نصیب یکی دیگه بشه .
دستش رو گذاشت رو صورتش و با صدای خفه ای گفت :
مامان بخدا نمیتونم تحملش واسم سخته .
یه کاری کن واسم...
احساس میکنم به ته خط رسیدم ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃