eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
813 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
حدیث اول امروز 🌹❤️ قَالَ علیه‌السلام: الْعَافِيَةُ نِعْمَةٌ خَفِيفَةٌ إِذَا وُجِدَتْ نُسِيَتْ وَ إِذَا عُدِمَتِ ذُكِرَتْ. 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 امام صادق علیه‌السلام فرمود: عافیت، نعمتى سبک‌وزن است. تا هست، فراموش مى‌‏شود و چون رفت، به یاد مى‏‌آید. (تحف‌العقول، ص۳۶۱)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"گاهی رنج و زحمت زنده نگه داشتن خون شهید از خود شهادت کمتر نیست‌..." 🌱 🍃 @mahruyan123456
دختران با آراستن خود به زیور تقوا... عفاف... دانش... ایستادگی... تربیت صحیح فرزند... اهمیت دادن به خانواده... در راه حضرت زهرا حرکت کنند. @mahruyan123456
‍ بخونید قشنگہ بانوے محجبہ اے در یکے از سوپر مارکت هاے زنجیرھ اے فرانسہ خرید میکرد خریدش کہ تموم شد واسہ پرداخت پول سمت صندوق رفت🛒🛍 صندوق دار یک خانوم بی حجاب و اصالتا ایرانے بود (از اون عده افرادے کہ فکر میکنند روشنفکرند) صندوق دارنگاهے از روے تمسخر بہ او انداختو همینطور کہ داشت بارکد اجناس رو متکبرانہ بہ گوشہ ے میز می انداخت اما خانوم با حجاب کہ روبند بہ چهرھ داشت خونسرد بود و چیزی نمیگفت صندوق دار هم بیشتر عصبانی شد و گفت:ما اینجا توے فرانسہ خودمون هزار تا مشکل داریم این نقابے کہ تو زدی خودش یکے از این مشکلاتہ کہ تو و امثال تو عاملش هستید😡😑 ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه براے بہ نمایش گذاشتن دین و تاریخ اگہ میخواے دینت رو بہ نمایش بزاری برو کشور خودت😤👊🏻 خانوم محجبہ اجناسی کہ خریده بود رو تو نایلون گذاشت و نگاهے به صندوق دار کرد..🙃😇 روبند رو از چهره برداشت و در پاسخ به خانوم صندوقدار (که از دیدن چهره ی اروپایی و چشمان رنگی او جا خورده بود) گفت: خانوم عزیز من فرانسوے هستم اسلام دین من است .. اینجا هم وطنم تو دینت را فروختی و من خریدم🧕🏻🦋 | 👣🧕🏻•° @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انتظار خبری نیست مراقاصدک قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟ از كجا وز كه خبر آوردی؟ خوش خبر باشی، اما، ‌اما گرد بام و در من بی ثمر می‌گردی انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس برو آنجا كه تو را منتظرند قاصدک! در دل من همه كورند و كرند دست بردار ازین در وطن خویش غریب قاصد تجربه‌های همه تلخ با دلم می‌گوید كه دروغی تو، دروغ كه فریبی تو، فریب قاصدک! هان، ولی… آخر… ای وای راستی آیا رفتی با باد؟ با توام، آی! كجا رفتی؟ آی @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت‌21 من کاری ندارم که بین شما چی گذشت. دلم میخواست عروسم بشی. خیلی دلم به این وصلت روشن بود. د
چی؟؟؟ خانم تأثیری:-بهار چه خبر شده ؟ -هیچی خانم. سوهان به دستشون گرفت دردشون اومد! خانم تأثیری-حواستو جمع کن. -چشم. حوریه:-چه عجب یکبار عاقلانه رفتار کردی! -فکر کن زن پلیس بشم! خنده ی بلندی کرد وگفت: -فکرکن تو زن یه پلیس بشی -احمق هنوزم آدم نشدی. -مگه دروغه ؟! تصور کن وقتی باهم.... نگذاشتم حرف بزند وآهسته روی دهانش زدم: -اِع ؟! ساکت حوریه بخدا عیبه! -خیلی خب ... اما خوشم اومد.اصلا زیربار نرو... -اتفاقا خیلی هم گیرن. -آه! به هیچ وجه راضی نشو. لجم گرفت.با حرص گفتم: -به تو ربطی نداره،اونجوری دستوری نگو لجم در میاد.تو چه کاره باشی که به من امرونهی کنی؟! دستتو اینوری کن ببینم. -واقعا پرسیدن داره بهار؟ تو با شوهر معمولیم مشکل داری این که پلیسه. -اگه دلم بخواد میتونم اوکی بدم. غلط میکنی. سوهان را خاموش کردم ومتعجب به چهره ی برافروخته اش خیره شدم و او ادامه داد: -من تازه زندگیم رنگ آرامش گرفته.ببین... طلاهایش را نشانم داد مادر دوتا بچه ام و دنبال دردسر نمیگردم. توی احمق نباید با نادونیت زندگی منو فرحنازو هم خراب کنی. از لحن پررویش آتش گرفتم: " نباید" نگو... اگه دلم بخواد ازدواج میکنم. با هرکسی که خودم بخوام. اصلاً و -به من "باید" میخوام همونو قبول کنم. -شکر میخوری. -حرف دهنتو بفهم حوریه.من اون بهار بی زبون نیستم.دیگه جوابتو میدم. -نذار بعدازاین همه سال دوری دستمو روت بلند کنما! چشمانم را تنگ کردم وگفتم: -تو؟؟؟! تو سگ کی باشی دست روی من بلند کنی!؟ جیغش را به زور آرام نگه میداشت: -احمق جان من خودم میگم ازدواج کن وخوشبخت بشو اما نه با یه پلیس. بازهم گریه ام شروع شد: -به تو ربطی نداره. برای من تعیین تکلیف نکن.خودت عشقوحالتو میکنی دیگه به من کاریت نباشه.من خودم میگم نمیخوامش تو نمیخواد بگی لجم در میاد. مثل بچه ها ساعدم را روی چشمانم گذاشتم وزار زدم -هنوزم زِر زِرو هستی و مثل بچه ها گریه میکنی.تو منو فرحنازو میبینی رنگ گچ میشی میخوای باورکنم میتونی یک عمر بایه پلیس بخوابی؟!؟ جیغ کشیدم: خفه شو! بی حیای عوضی. به کوری چشمت هم که شده باشه باهاش ازدواج میکنم. از حرص خوردنم قهقهه زد وگفت: -وجود میخواد که تو نداری. بعد با خودش حرف میزد اما مخاطبش من بودم: فکر کن شوهرش با اون اسلحه بیاد خونه و خانم بشاشه به شلوار خودش. حالا توی تخت چه خبر میشه! نفهمیدم چطور در دهانش کوبیدم. با آن هیکل گنده اش نقش زمین شد وجیغ کشید: -روانی! اما من با وجود آن جثه،رویش نشستم ودر سکوت یکی پس از دیگری مشت ولگد هایم را نثارش کردم عقده ی تمام این سالها را سرش درآوردم.اشک میریختم وبه فحش های رکیکش کاری نداشتم. آنقدر زدم که خودم دردم آمد. مشت اول: این را زدم برای سیاه کردن زندگی ام،مشت دوم: این را زدم برای بی گناهی زینب،مشت سوم: این را زدم برای تباهی وسیاه شدنم. مشت چهارم: این را زدم برای هرزه بازی هایت که به ماهم یادمیدادی ومادرپدرم حرص میخوردند... پشت هم میزدم واشک میریختم. نیرو گرفته بودم. یک آن چندنفر بلندم کردند. خانم تأثیری توی گوشم خواباند. زنان به حوریه رسیدند و من خون نجسش را با لباس هایم پاک کردم. لاله اشاره کرد که از بینی ام خون می آید. دستم را بالا بردم وپاکش کردم. خانم تأثیری مرده و زنده برایم نگذاشت.آنقدر فحش داد تا دل حوریه؛این مشتری چرب وچیل را به دست آورد.
-بالاخره که کار خودت رو بالاخره که کار خودت رو کردی الان زنگ میزنم پلیس. بلند وپرحرص درحالی که به حوریه نگاه میکردم گفتم: -بزنید. چه بهتر!مگه نه خیکّی؟ پلیس بیاد تکلیفمونو مشخص کنه نه حوریه؟! حوریه با گریه گفت: -نیازی نیست خانم محترم.دعوای شخصی بود.ممنونم. خانم تأثیری که از خدایش بود همه چیز فیصله بیابد تا آبروی آرایشگاه نرود؛گفت: -برو گم شو ووسایلتو جمع کن. این هم ضربه ی دیگری از حوریه! از کار بی کارشدم. وسایلم را جمع کردم وچادر را سرم.تأثیری مدارکم را روی زمین پرت کردو گفت: -هِرّی ... خم شدم وشناسنامه و کارت ملی ام را برداشتم برای لاله سرتکان دادم واشاره کردم که به او زنگ میزنم. در راپشتم بستم وبا یک نفس عمیق راه افتادم. کمی سبک شده بودم. درپیاده رو قدم زدم. بوق بوق ماشینی من را صدا میزد. حوریه با صورت بالا آمده اش پشت ماشین شاسی بلندی نشسته بود! از شدت مسخرگی زدم زیر خنده و بلند رو به حوریه گفتم: -خدایا؟؟؟ پس کجایی؟؟!! -خفه شو صداتو بیار پائین آبرومون رفت. -آبرو؟ ما آبرو داریم حوریه؟ آبروی ما جلوی خدا رفته.هفت ساله پیش رفت یادته؟ -خفه خون بگیر بهار.از کی تا حالا مریم مقدس شدی؟ -ازوقتی وجود نحستو اززندگیم دور کردی. -ما فقط بچه بودیم بهار.همین. ما حتی به سن قانونیم نرسیده بودیم. پس چرا اونقدر پست فطرت بودیم حوریه؟ بچه ها پاکن... ما بچه نبودیم،ابلیس بودیم. برو... چون تضمین نمیکنم تا چندلحظه ی دیگه زنده بمونی. -*** بابا... گازش را گرفت ورفت یادم می آمد این فحشش را دهان من وفرحناز هم انداخته بود ومیگفت که همان معنی "گم شو بابا" در زبان فارسی است. اما وقتی این فحش را در خانه به مستی که کتابم را ناخواسته پاره کرده بود و از من دلجویی میکرد گفتم؛مادر ترک زبانم کشیده ای جانانه نثارم کرد وگفت که درزبان ترکی یک فحش رکیک محسوب میشود! ومن بسیار قسم خوردم که نمیدانستم وحوریه یادم داده است. درحال حاضرهم خیلی هارا دیده بودم که بدون دانستن معنی آن ازاین فحش استفاده میکردند.چه اهمیتی داشت؟ حالا شغلم را هم ازدست داده بودم. آخ که چقدر زورم آمد او من را امرونهی میکرد! اصلا چرا خدا هرسه تای مارا به یک اندازه مجازات نمیکرد؟؟ چرا فقط به من عذاب وجدان داده بود؟ آخر شاسی بلند؟؟؟؟ حوریه؟؟؟؟ لیاقت او الاغ هم نبود. به خانه رسیدم وسوال های مادرم که از زود رفتن من به خانه متعجب بود بی جواب گذاشتم. تاشب خوابیدم و وقتی بیدار شدم پدر هم آمده بود.سرسفره پرسید: -چرا اخراج شدی بابا؟ لقمه در دهانم ماند -ازکجا فهمیدید ؟ -مادرت زنگ زده آرایشگاه. خب؟ نگفتی؟ -مامان نپرسیدی چرا اخراجم کردن؟ پدر:-جواب منوبده؟ جدیدا حس میکردم پدر دوستم ندارد. _با یه خانومه دعوام شد
چرا؟ -به من بی احترامی کرد. موقع کاشت ناخن سوهان به دستش گرفت؛بی ادبی کرد. -خب بابا جان. من به شما یاد دادم کسی که شعورش پائینه کتک بزنی؟ من اینجوری تربیتت کردم؟ -پدر... -دیگه چیزی نشنوم. تو تا هفده هجده سالگیت گستاخ بودی و من امیدوار بودم با ترک دوستات درست بشی وهمینم شد. دختری شدی که مثل نسیم آرزوش روداشتم. خودت حجاب خوب رو انتخاب کردی ومثل خواهر ومادرت شدی،اما حالا مدتیه که حس میکنم بازم شرّ و شور شدی. دروغگو شدی. چشمات دو دو میزنه. اون از جریان خانواده ی سیّد. اینم از امروز. اگه خفه خون میگیرم نشونه ی احمق بودنم نیست. فقط حس میکنم خودت اونقدرشخصیت داری که بفهمی چقدر کارات زشته. -اول اون دست بلند کرد. دوباره بغض -به جهنم.اگه میزدی میکشتیش پاش وایمیستی؟؟ خانم تأثیری به مادرت گفته تا حد مرگ اونو کتک زدی! -معذ..معذرت میخوام. بازهم نسیم مشفقانه گفت: -پدر خواهش میکنم بذار غذاش رو بخوره. -بخوره.کاریش ندارم. اما من دیگر نتوانستم لقمه ای بخورم. بلندشدم به اتاقم پناه بردم یک هفته ای گذشته بود و روزگارم به خوروخوسب میگذشت. در فکر زدن یک آرایشگاه در محله ی خودمان بودم. اینطور فایده نداشت. چندسال کار کردم وحالاخیلی راحت اخراج شدم.تلفن زنگ خورد،در حالی که نیم خیز شدم برای جواب؛مادرم تلفن را برداشت. خدا ذلیلت نکنه! مرده و زنده برای این خانواده نذاشتم اونوقت میگی سوءتفاهم شده؟!!؟ تازه زنگ زده حلالیتم میطلبه میخوان برن مکه!!! -چی میگفت حالا؟؟ از عصبانیت جوابم را نداد با خشم به آشپزخانه رفت وپرسروصدا وعصبی کار میکرد. دنبالش رفتم وگفتم: -مامان...چی میگفت؟ توروخدا... -حرف نزن. برو دنبال سوراخ موش باش چون امشب بابات میکشت. -وا؟ یعنی چی؟ خب مگه چی شده؟! -زنگ زده میگه اگه دلخوری ای دارید حلال کنید داریم میریم حج! بعدشم میگه گرچه بی تقصیر بودیم و بهار خانوم در جریانن!! کابینت را با ضرب کوبید وبرگشت طرفم.پر خشم گفت: -چه سوءِ تفاهمی بهار.چی شده بوده؟ عقب عقب رفتم ونا امید ازخواستگاری مجددشان به اتاقم رفتم. شب که پدر آمد میدانستم با بیل خاموشم میکند. خودم را مخفی کردم تا اول نسیم ومادر نرمش کنند.مادر صدایم زد.سر به زیر خارج شدم و میز گرد چهار نفره اشان را دیدم. خواهرانم با دلسوزی نگاهم میکردند و پدرم دو دستی سرش را گرفته بود. نسیم:-بابا حتماً بهاردلیلی... پدر:-ساکت نسیم. -سلام. نگاهم کرد. دلم ریخت -نا امیدم بهار.دیگه با من حرف نزن.چرا اومدی بیرون؟برگرد تو اتاقت. ارزش سرزنشم نداری.برو -بابا...
بله؟ -... اخم کرد -به مرحمت شما. ...- -حرفی نداریم.خیلی ببخشیدا... لهجه ی مادرم لبخندی روی لب هایم آورد( ...- -نه! سکوت مادرم طولانی شد وشنونده بود. هرازگاهی نگاه شماتت بارش با من تلاقی پیدا میکرد. نگران نشستم وبه او چشم دوختم -یعنی چی خانوم حسینی؟! وحشت زده زول زدم. بازهم آشوب...خدایا ازلحن مادرم مشخص بود حاج خانم درحال دلجویی است. بعداز انتظاری طولانی و کشنده تماس را قطع کرد و با حرص گفت: -بهار؟ اون روز چی شده بود دقیق؟؟ اون روز که اینارو رد کردیم. به فکر فرورفتم. در بد شرایطی بودم.با آن همه غم واندوه،دیدن زندگی خوب حوریه وبیکاری خودم؛دیگر به اینکه امیراحسان چه کاره است فکر نکردم. فقط به این فکر کردم که چقدر دراین شرایط بد روحی نیاز به یک مرد دارم. یک تکیه گاه. از طرفی حرف های حوریه به شدت آزارم میداد... حس میکردم بیهوده میترسم و میتوانم این راز را فراموش کنم و برای همیشه دفنش کنم. -سوءِ تفاهم شده بود...پشیمونم... اُمیدوارنگاهش کردم وبا حسرت ادامه دادم ..میشه بیان دوباره؟ میخوان بیان؟ مادرم بادهان باز گفت: گفتم ساکت... خانوم بی زحمت دم کرده منو بیار تو اتاق. قلبم گرفت. گل گاو زبان و لیمویش را همیشه من برایش میبردم. -بابا توروخدا... -تو روخدا چی؟ -باباجان خواهش میکنم.. -آه...برو،حوصلتو ندارم. من پدر دختر بدجنس نیستم. از کنارم که رد میشد با التماس دستش را گرفتم -بذار توضیح بدم بابا. ما همیشه دوست بودیم.چرا انقدرخشن شدین؟! امیراحسان.. یعنی همون آقای حسینی... گفت بعداز ازدواج نباید کار کنم ومنم گفتم مگه آرایشگری چه عیبی داره؟ اونم گفت عیبی نداره فقط خوشش نمیاد. منم عصبی شدم وبهش گفتم شغلم شریفه ومثل شغل اون قتل وغارت نمیکنیم! مستی "پقی"زد زیرخنده وخودم هم خنده ام گرفت یعنی دروغ، قوت غالبم بود! ادامه دادم: بعد گفتم اونم شغلشو عوض کنه؛گفت نمیشه و...خلاصه بحثمون شد منم از لجم به شما اونجوری گفتم یعنی پر پیاز داغ... نسیم از ختم انعامی که مادرشوهرش گرفته بود برگشته بود. برایمان از خوراکی های سفره تبرک آورده بود.عادت خوبی که گُلی خانم؛مادر فرید داشت،این بود که درمناسبت ها،گل هم پخش میکرد.مثلا نیمه ی شعبان سال قبلش به بازار گل رفته بود و تعداد زیادی رز و داوودی خریده بود وهنگامی که شیرینی وشربت پخش میکردیم؛یک شاخه گل هم به مردم میدادیم. حالاهم سهمیه ی گل هایمان را برایمان فرستاده بود. نسیم درحالی که با خستگی مانتویش را درمی آورد گفت: -هان راستی،مامان گلی گفت اون رُزِ سفید که تکه برای بهاره. با خوشحالی گل سفیدم را ازبین رز های سرخ جدا کردم وبا لذت بوئیدم.
🌸🌸🌸🌸 ۴ پارت جدید رمان تلاقی👆👆👆 @mahruyan123456
•یه‌استاد‌داشتیـم‌مےگفت: + اگه درس‌مےخونین ‌بگین‌برا‌امام زمان اگه‌ مهارت‌ڪسب‌مےکنین‌‌ نیتتون‌باشه براےمفید‌بودن‌تو دولت‌امام‌زمان(عج)✨ اگہ ورزش‌مےکنین‌ امادگے‌براے دوییدن‌توحکومت‌ڪریمه‌آقا‌باشه اینجورے میشیم⇓ سـرباز‌قبل‌از‌ظهـور 🌹✨🌈 @mahruyan123456
@mahruyan123456 -پنجاه : ( مهتاب ) صدای خر و پف میترا روی اعصابم بود. عادت بدی که از بچگی داشت .نزدیکش رفته و تکه ای از موهای بلند و مشکی اش را جدا کرده و نزدیک صورتش بردم . و روی صورتش کشیدم . دستش را محکم روی صورت خودش زد و چشمانش را باز کرد . خنده ام گرفته بود و اما به زور جلوی خودم را گرفته بودم . -- مهتاب چته ؟ مگه مرض داری ، نمیزاری بخوابم . -- والا من که کاری ندارم بهت ، اما صدای خر و پف جناب عالی اعصاب نزاشته واسه من ... -- خب مثل آدم بیدارم کن . -- اما خیلی جالب بود واقعا خنده ام گرفته بود انقدر محکم زدی تو صورت خودتت ، تازگی ها خود زنی هم می کنی ؟ -- هه هه خیلی خنده داشت تقصیر توئه خب فک کردم پشه اومده . قهقه ای زده و گفتم : واقعا که خدا یه عقل سالم بهت بده پشه !! اونم تو این سرما ... -- رو آب بخندی دختر که نزاشتی بخوابم تازه به جاهای خوبش رسیده بودم . -- کجا بودی ، ناقلا نکنه پیش داداشم بودی ؟؟ -- برو بابا توام با این داداش تحفه ات نوبرش رو آوردی نه خواب دیده بودم مشهدم .می خواستم برم زیارت که مثل عجل معلق رسیدی !!! -- خیلی هم دلت بخواد ، داداش به این خوشگلی می خوام تحویلت بدم . حالا با کی رفته بودی مشهد ؟؟ -- خوبه دیگه انقد تعریف نکن ، نمی دونم فقط می دونم مشهد بودم ، امسال نرفتیم خیلی دلم می خواد برم . میدونی مهتاب همیشه دلم میخواد به جای جشن بریم مشهد اما فک نکنم دایی و زن دایی قبول کنن . -- خب البته که حق هم دارن میترا ، تک پسر خانواده امیدی ، باید بهترین جشن رو براش بگیریم هر وقت باشه میشه مشهد رفت . -- خدا به خیر کنه آخر و عاقبت منو با این خواهر شوهر !! -- با اعتراض گفتم: میترا یعنی چه ؟؟ واقعا که مثل من خواهر شوهر گیر نمیاری ... قدر منو بدون . ادامه دارد... ✍نویسنده : * ح* * ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
@mahruyan123456 خیلی خب بسه دیگه اصلا تو خوب من بد حالا پاشو آماده شو یه سر بریم خونه معصومه کمکش . -- خودت برو میترا من حوصله ندارم . دستم را کشید و گفت: پاشو ببینم خودتو لوس نکن بیا بریم هم فاله هم تماشا . هم کمک میدی هم ثواب می کنی . -- خودت که میدونی من واسه خودمم یه لیوان آب نمیارم پس انتظار کمک نداشته باش از من . -- خب بسه دیگه خوردن و خوابیدن باید یه تکون به خودت بدی هفده سالته بچه که نیستی شاید فردا پس فردا رفتی خونه بخت اونوقت می خوای چکار کنی ؟ -- واقعا که حالت خوش نیست من خونه بابام دست به سیاه و سفید نزدم .تو پر قو بزرگ شدم حالا برم یخ حوض بشکنم خونه شوهر ؟ نه خیال کردی از این خبرا نیست . -- واقعا مثل این که تو حالت خوب نیست ؟ تو که عاشق یکی مثل علی شدی نکنه انتظار داری اگر باهاش ازدواج کنی ، بشوره و بسابه و توهم پات رو بندازی روی پات انگار نه انگار . نه دختر باید اساسی خودت رو تغییر بدی عاشقی فقط به حرف نیست . اسم علی که می آمد دیگر زمان و مکان را از یاد می بردم و بال در می آوردم .خنده ای کرده و گفتم : خدا از دهنت بشنوه میترا ، اما اون موقع فرق می کنه در ضمن علی خودش می دونه که چقدر برای من سخته کار کردن . -- بیا بریم که دیگه داری هذیون میگی . من اینو گفتم یه خورده به خودت بیای لطفا خیال بافی نکن . ✍نویسنده : * ح * * ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
💟ســـــلام آقـــــاے من ! آقا جان تمام سالهایے که درس خواندیم : 🔹دبیر شیمے به ما نگفت که اگر عشق و ایمان و معرفت با هم ترکیب شوند شرایط" ظـــــهور " تو مهیا مے شود ! 🔸دبیر زیست نگفت که این صداے تپش قلب نیست ؛ صداے بے قرارے دل براے " مـــــهدیست " ! 🔹دبیر ادبیات از عشق مجنون به لیلے ,از غیرت فرهاد نسبت به شیرین گفت اما از عشق شیعه به "مـــــهدی" ؛ از غیرتش به "زهرا(س) " نگفت ! 🔸دبیر تاریخ نگفت که اماممان امسال سال چندم غربتش است؟! نگفت غربت اهل بیت " علے(ع) " از کے شروع شد و تا کے ادامه دارد ! 🔹دبیر دینے فقط گفت که انتظار فرج از بهترین اعمال است اما نگفت که انتظار فرج یعنے گـــــناه نکنیم و یعنے" گـــــناه نکردن " از بهترین اعمال است ! 🔸دبیر عربے به ما یاد داد که "مـــــهدے " اسم خاصے است که تنوین پذیر است ! اما نگفت که "مـــــهدے " خاص ترین اسم خاص است که تمام غربت و تنهایے را پذیرا شده است ... 🌴 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🌴 @mahruyan123456
سلام به همه دوستان 🌺 امشب چهار پارت رمان داریم 😍 حتما دنبال کنید اجر تون با سید شهدا امید وارم بتونم ، رمانی تحویل بدم که مورد پسند و رضایت شما عزیزان باشه @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت‌25 بله؟ -... اخم کرد -به مرحمت شما. ...
ازبینی ام جدایش کردم وبادقت براندازش. از حس خوبی که به من داده بود غرق درفکر شدم. واقعا چرا من انقدر خودم را عذاب میدادم؟؟ چرا تا زمانی که این چیزهای خوب در دنیا وجود دارد من اینقدر ناراحت هستم؟ آیا نباید شاکر همین چشم های سالم باشم که گل را میبیند یا شاکر داشتن حس بویایی سالم که آن را میبوید؟؟ چرا بهاری نمیشدم مثل بهار گذشته؟ نه آن بهار باشیطنت های احمقانه،بلکه بهار شاد وپرانرژی سابق را میگویم. چشمانم را بستم ووجودم را پرازعطر دل انگیز گلم کردم. مسخره بود،اما حقیقت داشت. یک گل به من تلنگر زد.. "با یک گل بهار شدم" ! **** تصمیمم راگرفته بودم. زندگی جدیدی میساختم و گورپدر دنیا میکردم. شماره ی خانم حسینی را بارها و بار ها در گوشی ام نگاه کردم. صفحه خاموش میشد و من دوباره روشنش میکردم. با حسی که نود درصدش شک بود شماره را لمس کردم وتماس برقرار شد. هنوز هم نمیدانم چرا؟ شاید خدای زینب بود.شاید دعای او بود نه... نفرین او بود. اما مطمئنم چیزی بود که باعث شد من آن روز این تماس را بگیرم. نمیگویم عاشق سینه چاک امیراحسان شده بودم آن هم در این دوسه ملاقات! اما خیلی تمایل به وجودش داشتم. دلم میخواست ازدواج کنم چیزی من را هول میداد. چیزی اصرار داشت تا سرنوشت مارا بهم گره بزند. حتی به آن حسی که میگفت درست نیست دختر خودش به خواستگارزنگ بزند هم توجه نکردم. دائماً هم خودم را با اینکه پدر را خوشحال میکنم،راضی میکردم. درحقیقت ناراحتی پدروسرسنگین شدنش در این مدت هم روی این تصمیم تأثیر داشت اما خودم اعتراف میکنم نه خیلی زیاد ! یک جورهایی دلم میخواست یک مَرد در زندگیم داشته باشم. دیگر خسته شده بودم از این فرار وگریز... خواست خدا بود که به دلم بیفتد. فکر میکنی احمق شدم؟میدانم. هیچکس نمیتواند درک کند. زمانی که تماس گرفتم؛خودم هم نمیدانستم دقیقاً میخواهم چه بگویم. بله؟ -حاج خانو..م.. -بفرمائید شما؟ -من بهارم.غفاری. -هان! خوبی دخترم؟؟ مشکلی پیش اومده؟ -حاج خانوم...من...میشه ببینمتون؟ -چیزی شده؟من فردا مسافرم عزیزم. نمیشه بعد از سفر صحبت کنیم؟ -وای نه...میشه امروز ببینمتون؟؟ -امروزم خیلی شلوغه دخترم !صداهارو میشنوی؟ برای بدرقه ی من جمع شدن.. -وقتتونو زیاد نمیگیرم. اصلاً...بیاید نزدیک آرایشگاه،اون میدونه،فضای سبزه که روبه روی آرایشگاهه. -بهار؟ دخترم نگرانم کردی؟! من الآن اینارو بذارم بیام اونجا؟بگم فائزه بیاد؟ -توروخدا خانوم حسینی کمکم کنید..... از دور تشخیصش دادم. با آن صورت نورانی و ملیح به من نزدیک میشد. بلند شدم وآهسته نزدیکش شدم. با این سنش هم قد من بود شاید کمی کوتاه تر.بی مقدمه به آغوشش رفتم. آخ که تنش بوی گل میداد. دستش را پشتم کشید وگفت: -چرا انقدر نا آرومی دختر؟ خدا مارو نبخشه اگه ما باعث این نا آرومی شدیم! چیزی شده؟ به من بگو دختر... کاملاً بی پرده گفتم: -من حماقت کردم حاج خانوم.من پشیمونم. خودش را کنارکشید وبا مهربانی گفت: نویسنده : 🌼zed.a🌼
بیا بشین ببینم دخترجون. هردوروی نیمکت نشستیم ومن سربه زیر ادامه دادم: -حتماً فکر میکنید خیلی پررو وبی ادبم. اما عیبی نداره... من میخوام بگم که دلم میخواد عروستون بشم. اگه لیاقت داشته باشم البته. کمی اخمهایش درهم شد وگفت: -خانوادت ازت خواستن؟ اجبارت کردن؟؟ -نه! نه! اصلاً! من خودم نشستم فکرکردم دیدم چقدر احمقانه رفتار کردم. یعنی یه جورایی.... وای خدا... ازخجالت کاملاً برگشتم دست گرمش را روی رانم گذاشت وگفت: -یعنی واقعاً خودت خواستی؟! من راستش میترسم! میترسم بازم سکّه ی یه پول بشیم.... گوش هایم داغ شد -من.... توروخدا کسی نفهمه حاج خانوم.. دوباره زنگ بزنید به خانوادم... خواهش میکنم. من استخاره کردم خوب در اومده برای اینه که اصرار میکنم. دروغ گفتن عادتم شده بود. با اینکه نمیخواستم لبخند مهربان ورضایتمندی زد وگفت: خیالت راحت... تا قسمت چی باشه. پس من بعد سفرم دوباره زنگ میزنم دخترم. بخاطر سروسامون دادن پسرمم که شده سعی میکنم زودتر برگردم. ایستاد وادامه داد: -برو خیالت تخت،کسی ازاین ملاقات خبردار نمیشه. شانه اش را بوسیدم وفوراً رو گرداندم تا بیشتر ازاین شرمندگیم را به نمایش نگذارم. تمام مدت درتاکسی به این فکر میکردم حالا چطور با امیراحسان روبه روشوم؟! با آن حرف آخر... کلّاً از خودم متنفر بودم،اگر بعداز پیشنهاد دوباره ی مادرش دهان بازکند و آبرویم را ببرد.. شاید باید اول خودش را میدیدم وبرایش توضیح میدادم. نمیدانم سرم در حال انفجار بود... هیچ فکرش را هم نمیکردم که تا این حد مورد خشم وغضب پدرم قرار بگیرم. وقتی کلید انداختم وداخل شدم با عصبانیت گفت: -کجا بودی؟ -سلام! دنبال کار...چیزی شده؟ -بازم خانواده سیّد زنگ زدن! نمیدانم چرا زیردلم خالی شد. به این زودی؟؟ -خب چرا عصبانی هستی بابا؟ -چون شرمندم کردی. چون دیگه نمیدونم چی جوری جوابشون رو بدم. ترسیدم نکند حاج خانم گفته باشد خودم التماس کردم؟! اما نه نگفته بود. حرص پدر از جواب منفی من بود -میخوان بیان؟ مادرم متعجب از ذوق محسوس من گفت: -آره،دو هفته دیگه. البته اگه از الآن تکلیفمونو روشن کنی و بگی بله. بدون در نظر گرفتن شرایط با خوشحالی کفش هایم را پرت وبه طرف پدرم پرواز کردم. محکم به آغوشم کشیدمش وگفتم: -بله که میگم بله! با جدیت سعی داشت پسم بزند: -برو ببینم.به زور من باشه میخوام صدسال نباشه. -نخیرم خودم عاشقشون شدم. کمی مهربان تر شد وگفت: -خیلی خب.پدر صلواتی بی حیا... برو ببینم...نغمه به کی رفته این؟ چقدر پر روءِ ؟! چقدر خوب بود. خوشی های سطحی هم خوب بود. چند لحظه رها شدن هم خوب بود. بخدا خوب بود. من توانستم زمان کوتاهی رَها و شاد باشم. چه اشکال داشت عروس شوم؟ مثل حوریه... مثل فرحناز... شاد و خوشبخت... نویسنده: 🌼zed.a🌼
نمیدانستم امیراحسان چه واکنشی نشان میدهد. حالا که نُه روز شده بود دوازده روز،حس ترس ودلهره را به خودم نزدیک تر میدیدم. نُه روزی که قول داده بودند طولانی شده بود ومن خوب میدانستم در کشمکش راضی کردن احسان هستند. تا اینکه شب قبل ازآمدنشان حاج خانم با من تماس گرفت: -سلام دخترم خوبی؟ خودت میدانی چه حالی داشتم -سلام.. -منو حلال میکنی؟ من مجبور شدم یه کاری کنم! -چی؟؟ -درسته بهت قول داده بودم... چون به حالت پچ پچ حرف میزد گفتم: -ببخشید نمیشنوم.بلند تر میگید؟ -میگم درسته قول دادم به کسی نگم تو اومدی باهم حرف زدیم اما مجبورشدم به امیراحسان بگم! آخه میدونی طفلک خیلی دلش شکسته قبول نمیکرد این بار بیاد واسه همین ناچار شدم بگم خودت راضی ای... بر پیشانی ام زدم وگفتم: -وای حاج خانوم..حالا من چیکار کنم؟ -شرمندتم دخترم. آخه اصلاً زیربار نمیرفت. مشکوک شده بود.تو نمیدونی چقدر تیزه! -حالا چی میشه ؟ -هیچی دیگه فردا میایم. بامامان هماهنگ کردم. فقط خواستم حلالم کنی وراضی باشی. -نه مشکلی نیست.خداحافظ -خداحافظ **** تمام هنرآرایشگریم را روی هم گذاشتم وچهره ای از خودم ساختم که بهترین باشد،گرچه امیراحسان نگاه نمیکرد. دلم از تصور وجودش قنج رفت! قبول داشتم که به شدت احمق وغیرقابل تحمل بودم. اما من تصمیمم را گرفته بودم؛مثل حوریه پررو باشم وحق نداشته ام را با پررویی از دنیابگیرم. کلی جمله در ذهن داشتم که برای به دست آوردن دل امیراحسان به او بزنم. وقتی زنگ را زدند،از دیدن شادی پدرومادرم لبخند زدم. تا این حد به آنها علاقه داشتند؟ یا از من سیر شده بودند؟! این بار مخفی نشدم ومثل بقیه برای بدرقه ایستادم. فقط خودش وپدرمادرش آمده بودند و تا حدودی ازدرصد مهربانی همیشگی اشان کم شده بود.اما بازهم خوب وخوش رو بودند. این وسط امیراحسان بوضوح ناراضی بود ومعلوم بود به زور و تو سری همراهشان اورده اند! با اخم نگاهم کرد ولبخند محوم را بی پاسخ گذاشت. نشسته بودند ومن ونسیم در تدارکات بودیم. آنقدر گند زده بودم که حالا حرفی برای زدن نداشتند وسکوت مطلق موجود در پذیرایی تنها با گفتن "بفرمائید میل کنید"های مزمن پدر ومادرم شکسته میشد.و قتی شربت را مقابلش گرفتم,بدون آنکه نگاهم کند با لحن بد وکلافه ای گفت: -تشکر! اعتماد به نفسم را ازدست ندادم گفتم: -چرا؟ آهسته گفت: -ممنونم خانوم.نمیخورم. مغلوب،کنار کشیدم ونشستم. جو سنگین تر از آن چیزی بود که بشود با چهارکلمه توصیفش کرد. آنقدر سکوت بود که حتی صدای تیک تیک عقربه های ساعت می آمد! حاج آقا سرفه ی مصلحتی ای کرد و گفت: -خب...من نمیدونم چی بگم ! امیراحسان جان،آقای غفاری،بهار خانوم، دیگه خودتون میدونید... روبه پدرم گفت: -اجازه هست برن حرفای آخرو بزنن انشاءَالله ؟ کمی دلخوری حس میکردم. نویسنده: 🌼zed.a🌼
خواهش میکنم. منم مثل شما دیگه نمیدونم چی بگم! بهار بابا بلند شو آقارو راهنمایی کن. چندجفت چشم نگران نگاهمان میکردند واز اتفاق این بار میترسیدند! صدای آهسته ی فرید که مخاطبش نسیم بود را شنیدم: -خدا به خیرکنه! متوجه شدم نسیم به پهلویش کوبید همین که وارد اتاق شدیم امیراحسان با خشم گفت: -این مسخره بازیا چیه خانوم غفاری؟ با دست پس میزنی با پا پیش میکشید؟! ببینید؛مثل اینکه کار بدی میکنم آبرو داری میکنم؟ نه؟ من اما نشسته وصامت به او که ایستاده بود وبه دیوار نگاه میکرد اما مخاطب غرغرهایش من بودم نگاه میکردم امروز ده بار به زبونم اومد که بگم چی شده اما نگفتم. نمیدونم مادروخواهرم جز ظاهرتون چی توی شما دیدن که منو ازکاروزندگیم انداختن! مثل این که یه جاهایم اخلاقیاتو بذارم زیرپا بد نیست! به پیشانی اش دست کشید. حقیقتاً از خشمش ترسیدم وبرای یک لحظه از ذهنم رد شد که چه غلطی کردم! اما آرامشم را به دست آوردم وبا مظلومیت گفتم: -میشه بشینید؟ با چندش نگاهم میکرد! نمیدانم شاید هم یک حس اشتباه بود .با حرص نشست ونفس عمیقی کشید. -فرمودید توپزشک قانونی آشنا دارید؟ بدون جواب فقط سرتاپایم را برانداز کرد وزیرلب استغفرالله گفت! ...- -من حاضرم هرآزمایشی که شما بگید بدم تا ثابت بشه... ولب گزیدم.. دلم برای خودم سوخت. مثل یک موجود بی ارزش بودم انگار... خدا داشت عجیب حالم را میگرفت. امیراحسان از حرص خندید. مثل عادت خودم: -تمومش کنید.اونقدر مشغله دارم که این موضوع برام اهمیتی نداره. اگه قرار باشه ازدواج کنیمم اهمیتی نداره؟ -شوخی نکنید.من ابدا به شما فکر هم نمیکنم. زمان ادای این جمله ؛ مشت گره کرده اش را به معنای "هیچ ارزشی"کنارصورتش باز کرد ومن به این فکر کردم که چقدر دستش بزرگ و حمایت کننده است -آقا امیراحسان من فقط نمیخواستم ازدواج کنم،مجبور بودم به دروغ ودغل روبیارم.حالا پشیمون شدم. من حس کردم شانس خوبی... بازخجالت کشیدم.. من میخواستم با پدرم لج کنم سر مسائل شخصی... نمیدونم چطور بگم. اون به من پیله کرده بود باید شمارو قبول کنم. من اما میخواستم مجرد بمونم،کار کنم، زندگی خودمو داشته باشم،در حالی که پدرم. . . میان حرفم آمد(: صدایش بالا رفته بود: -حاضربودی خودتوجای یه دختر وصدایش راپائین آورد هرزه معرفی کنی تا ازدواج نکنی؟! -بخدا پشیمونم. فکر نکنید آدم بی ارزش وسبکی هستم که دارم التماس خواستگارو میکنم. نخیر من هزارتا دلیل دارم یکیش استخاره ی خوب،یکیش خوشحالی پدرم.. میان کلامم پرید وباحرص گفت: -هان! بخاطر زور خانواده؟ آره؟ -نه نه بخدا.من خودمم.... خاک برسرم.هیچوقت انقدر تحقیر نشده بودم. آهسته گفتم ...هر آزمایشی بخواید میدم... -معلومه که میخوام! فکر کردی مثل عاشقای خراب احوال به شما اعتماد میکنم؟! نه تنها شما بلکه خواستگاری هردختر دیگه ای برم همچین چیزی رو میخوام.دیگه چشمم ترسیده والاه! همون قدیمیا آداب ورسوم خوبی داشتن! یعنی میخواست بازهم خواستگاری برود؟! این یعنی علناً پسم زده بود!!! ‌نویسنده: 🌼zed.a🌼
🌺🍃🌺🍃🌺🍃 اینم از ۴ پارت امروز رمان تلاقی👆 ببخشید که سر ساعت مقرر پارت گذاشته نشد🙏 @mahruyan123456🍃
•[اے یوسف زهرا سفرټ کِے بهـ سر آید کِے چهره ماهټ ز پس پرده درآید از پیک صبا کِے شنوم آمدنټ را کِے بانگ اَناالمهدی اټ از کعبه برآید]• این‌جمعہ‌هم‌نیامدے😞 العجل‌مولاے‌من🍃 @mahruyan123456🍃
@mahruyan123456 فاصله چندانی نبود تا خانه ی معصومه ‌. هر چند من تا به حال نیامده بودم . پدرم دل خوشی از شوهرش نداشت و دلش نمی خواست رفت و آمدی داشته باشیم . مردی پاک و بی ریا و با اخلاص .معصومه حق داشت اگر عاشقش بود. اما مشکل اصلی پدر شوهر او نبود، مخالف طرز فکر و عقیده ی آن ها بود. نگاهی به میترا انداختم .تمام صورتش را با چادر پوشانده بود.و هیچ چیزی پیدا نبود جز چشمانش . لبخندی زدم و گفتم : بابا میترا انقد سخت نگیر خفه نشی اون زیر ، حالا با سر نخوری زمین . چشم غره ای رفت و با جدیت گفت : باعث افتخارمه پوشیدن این چادر ، توهم اون روسری روی سرت رو یکم بکش جلو تر . دیگه هم وقتی تو کوچه و خیابونی نخند ‌ دمغ شدم میترا همیشه مرا با حرف هایش دلخور می کرد .هر چند که حقیقت بود . -- میترا من که نخندیدم با صدای بلند فقط لبخند زدم . -- چون دوست دارم بهت می گم عزیزم شاید ناراحت بشی از حرفام اما باور کن خاطرت رو خیلی می خوام . وقتی بخندی ، باعث جلب توجه میشه نگاه ها رو به طرفت کشیده میشه یه دختر در درجه اول نجابت و حیا باید داشته باشه . هر چند میدونم تو دلت خیلی پاکه و از سر سادگی بعضی کارها رو انجام میدی . -- باشه خانم معلم شما درست میگی . -- این حرفت یعنی این که ناراحت شدی اما باور کن قصد بدی نداشتم . چیزی نگفتم و سعی کردم به حرف هایش فکر کنم . جلوی خانه ی کوچک و قدیمی ایستادیم ... ادامه دارد... ✍نویسنده : * ح* * ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
@mahruyan123456 : خانه ای کهنه و فرسوده تمام دیوارهایش تا نیمه نم آورده بود . در زنگ زده و پوسیده شده بد جور بود. فکرش را نمی کردم معصومه در این خانه یا بهتربود بگویم دخمه زندگی می کند . هرچند قانع بود و سازگار . هیکلش چاق تر از قبل شده بود.قد کوتاهش چاقی اش را بیشتر نشان می داد.بلوز و دامن خاکستری پوشیده بود و شکمش بیرون زده بود.چشم های میشی و ابروانی کمانی و پیوندی ، صورتی چاق و گوشت آلود . دوست داشتنی بود اما برای من میترا نمی شد . بی هیچ حرفی مرا در آغوش گرفت . و گونه ام را بوسید .محبت و مهربانی اش را از عمه به ارث برده بود. ویژگی جدانشدنی این خانواده . دستش را روی کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد : خوش آمدی مهتاب جان صفا آوردی . -- ممنونم معصومه جون . بابا یکی هم منو تحویل بگیره انگار نه انگار من هم هستم .واقعا که دیگه باورم شد برگ چغندرم‌. معصومه خنده ای محجوبانه زد و چال گونه اش خود نمایی می کرد .و همیشه دوست داشتم انگشتم را روی صورتش بگذارم و چال گونه اش را فشار بدهم !!! -- بیا ببینم کم خودتو لوس کن تو که رو سر ما جا داری . -- آره کاملا مشخصه از بس تحویلم گرفتی . -- ای بابا بیا دیگه انقد ناز نکن میترا معصومه هم زیاد نمی تونه سر پا بایسته . -- باشه حالا چون خواهر شوهر اصرار می کنه میام . خنده ای کرد و گفت : از دست تو دختر ، دختر هم دخترای قدیم اسم شوهر و خواستگار که می اومد انقد سرخ و سفید می شدن که نگو . اما ماشاالله میترا سنگ پای قزوین شده واسه ما . حالا بیاین داخل بابا من یخ زدم این چه رسم مهمون نوازیه. ادامه دارد... ✍نویسنده : * ح* * ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
@mahruyan123456 پذیرایی کوچکی که به اندازه یک فرش بیشتر نبود. و چندین پشتی رنگ و رو رفته و با پتو هایی ملحفه کشیده کنار دیوار . چراغ نفتی وسط پذیرایی، قرآنی هم لب طاقچه اش بود . و یک اتاق خواب کوچک که وسایل خیاطی اش فضای تنگ آن جا را اشغال کرده بود‌. آشپز خانه ای هم که آن طرف حیاط قرار گرفته بود. این تمام زندگی اش ، زندگی ساده و دور از هر گونه تجمل سخت بود برایم حتی تحمل کردن این خانه با این امکانات خانه ای که حتی گاز کشی هم نشده بود. حتی تصورش هم سخت بود یک لحظه جای معصومه خودم را بگذارم . اما زندگی با علی هم شاید به مراتب بد تر ازاین هاست . میترا راست میگفت عاشق که می شوی عقل و منطقت کار نمی کند و عشق چشم هایت را کور می کند. سینی استیل کوچکی به همراه استکان های لب طلایی و کمر باریک چایی جلویمان گذاشت . هر چند می دانستم اندک اسباب و اثاثیه ای هم که دارد از جهیزیه ای بود که عمه گذاشته بود. انقدر سردم بود که چایی را داغ سر کشیدم و تمام لب و دهانم سوخت . اخ اخ چقد داغ بود این چایی سوختم !!! -- ای وای مهتاب جان ببخشید نعلبکی نیاوردم گفتم عادت نداری خب میزاشتی سرد میشد بعد میخوردی . --سردم بود همین طوری خوردم .!! -- از بس هولی خواهر شوهر بیا بریم اون اتاق سر گرم بشی بهتر میشی . از جایم برخاسته و به همراه میترا به اتاق رفتیم . ادامه دارد... ✍نویسنده : * ح* * ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
@mahruyan123456 روی صندلی چوبی نشستم و به لباس های دوخته شده نگاه کردم . میترا هم پشت میز خیاطی نشسته بود و مشغول شده بود. لباس هایی خال خالی سفید و قهوه ای بعضی ها هم سبز . تا به حال این لباس ها را از نزدیک ندیده بودم !!! روبه میترا گفتم : میترا یعنی همه این ها رو خودتون دو تا دوختین ؟ -- همش رو که نه روزی دو سه تا از همسایه ها میان کمک معصومه و به خاطر این که بهش فشار نیاد کمکش میدن . شب ها هم اگر آقا مصطفی زود بیاد کمکش میده . -- واقعا کار سختیه ، شما خیلی حوصله دارین ، معصومه مگه بیکاره با این بار سنگین و اون بچه تو شکمش خیاطی می کنه . -- سخت نیست وقتی دوست داشته باشی یه کاری رو معصومه با عشق می دوزه برای رزمنده ها . رزمنده هایی که به خاطر ما رفتن از همه چیزشون گذشتند . مهتاب هرچقدر هم بگم باورت نمیشه، یکی از همسایه های معصومه اینا با وجود زندگی سختی که دارن ، بچه های قد ونیم قدش هر روز برای رزمنده ها شال و کلاه می بافه . واقعا وقتی اونو می بینم از خودم خجالت می کشم !!!. -- خب آخه مجبور که نیست !! به خودش و بچه هاش سخت بگیره بالاخره زندگیش واجب تره . من اصلا نمی فهمم معنی این کارها رو !! معصومه با ظرف میوه آمد و رو به من گفت : عزیزم باید خودت رو بزاری جای اونا تا بتونی بفهمی و درک کنی .اینطورخیلی راحت قبول می کنی که ما هر کارکنیم وظیفه است . وقتی یه رزمنده نو عروسش رو تنها می زاره و میره به عشق کی میره ! به عشق رهبرش ، میهنش ، هم وطناش ، برای حفظ ناموسش ... خب اون که میره و توی این سرمای استخوان سوز می جنگه در برابر دشمن ایستادگی میکنه ! اینا که من گفتم فقط و فقط گوشه ای از فداکاری های بچه های رزمنده است !! پس ما در برابر کار اونا هیچ کاری نمی کنیم . روزهایی که آقا مصطفی میره منطقه نمی دونی چه حالی دارم همش استرس و نگرانی دلتنگی هم بهش اضافه میشه اما میسپارمش به خدا . آقا مصطفی تنها نیست هزاران آقا مصطفی اونجاست !!! لبخندی زد و ادامه داد: مهتاب ، همیشه بهش می گم باید موقع به دنیا اومدن بچه کنارم باشی . میگه خانم اگه نتونستم منو ببخش چون خیلی ها اونجا هستن که ماه ها میشه نرفتن کنار خانوادشون . اونوقت من از روی اونا شرمنده میشم ... ادامه دارد... ✍نویسنده : * ح * * ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
خدا=خالق عشقه👑 محمد=گل عشقه🌺 علے=مظهر عشقه✨ زهرا=وجود عشقه🦋 حسن=نماد عشقه🍃 حسین=سالار عشقه🌸 عباس=ساقے عشقه❄️ زینب=شاهد عشقه💫 سجاد=راوے عشقه🌙 باقر=کلام عشقه🌿 صادق=احیاے عشقه🌼 کاظم=صابر عشقه🌷 رضا=ضامن عشقه🍂 جواد=جمال عشقه☘ هادے=پاکے عشقه🍀 حسن=بقاے عشقه🌹 مهدے=قیام عشقه♥️ اینم دعاے عشقه👇🏻😍 💜 @mahruyan123456
آرزوهاتو یه جا یادداشت کن🌱 و یکی یکی از خدا بخواه🌸 خدا یادش نمیره اماتو یادت میره که🍃 چیزی که امروزداری آرزوی دیروزت بود @mahruyan123456🌺
سلام وقت به خیر ❤️دوستان نظر و انتقاد و پیشنهادی راجب کانال دارین ، یا هر گونه نقد و نظر راجب رمان دارین به آیدی زیر مراجعه کنید. ادمین تبادل و تبلیغات 👈 @rmrtajiii