🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_دویست_هجده صداي آرام مسیح میآید :مانی؟؟ زنعمو میخندد. :_عجب... زنعم
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دویست_نوزده
انگار موبایل را از گوشش دور میکند،چون صدایش ضعیف
میشود:مامان این بنده ي خدا،کارش گیر کرده،من باید برم...
زنعمو محکم میگوید:نه مانی.. بگو امروز نمیتونی بري
مانی اصرار میکند:مامان،باور کن کارواجبه باید برم...
زنعمو با حالت قهر میگوید:اگه مسیح بود،حتما باهام میاومد...
و این چنین پیروز میشود..
مانی آه میکشد:آقاي احسانی متوجه شدین؟امروز نمیتونم بیام...
مسیح فریاد میکشد:مـــــــــــانی؟
از صدایش میترسم،نگاهش میکنم.
مانی میگوید:سلامت باشین آقاي احسانی.. خدمت میرسم،خدانگه
دار
و تلفن را قطع میکند.
مسیح با ناراحتی،موبایل را روي تخت میاندازد.
خوب شد حواسش هست که موبایل من است،وگرنه حتما با این همه
ناراحتی،آن را به دیوار میکوبید...!
بلند میشوم و چند قدم در طول اتاق راه میروم،کاش حداقل زندان
بزرگتر بود،یا حداقل هم سلولی نداشتم!
نگاهم روي دیوار سمت چپ،قفل میشود..
کتابخانه اي بزرگ و پر از کتاب رو به رویم میبینم،چرا تا به حال
متوجه این نشده بودم؟!
بلند میگوید:واي... اینجا... اینجا فوق العاده است...
مسیح سرش را بلند میکند،با تعجب نگاهم میکند:چی؟
به کتابخانه اشاره میکنم:کتاب هاي شماست؟؟
بلند میشود و کنارم میایستد:مگه تا حالا ندیده بودیش؟؟
سرم را به شدت تکان میدهم ولی لبخند بزرگم را به هیچ عنوان
نمیتوانم کنترل کنم.
مسیح به صورتم زل زده.چشمانش می خندند با لبخند میگویم:دیوونه ام نه؟
*مسیح*
جوابش را با لبخند میدهم،نمیدانم چرا ولی یک لحظه با دیدنِ
لبخندش،تمام غصه و ناراحتی و عصبانیتم،محو شد!
میگویم
:_نه.. چرا دیوونه؟؟
دوباره لبخندش بزرگ میشود،مثل دختربچه اي که هم زمان برایش
چندین اسباب بازي خریده اي.
:+آخه مثل بچه ها.. از دیدن کتاب،این همه ذوق کردم!!
:_پس اهل کتابی؟
:+آره خیلـــــی،تا دلتون بخواد...
من امروز قسم خوردم...باید مسیح سابق باشم
جلو میروم و یک قدمی کتابخانه میایستم
:_چی میخونی حالا؟ شعر،رمان،تاریخی،روانشناسی؟
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دویست_بیست
جلو میآید و کنارم میایستد
:+هرچی.. زیاد اهل تاریخی و روانشناسی و اینا نیستم..کتابخانه تون
خیلی بزرگه.. منم کتاب زیاد داشتم ولی خیلی به این و اون قرض
دادم و متأسفانه خیلیاش برنگشت...
و میخندد،بلند.. اولین بار است که قهقهه زدنش را میبینم.
چقدر بیریا...
تنم بی حس میشود
سرم را تکان میدهم،آب دهانم را قورت میدهم
:_من معمولا به کسی قرض نمیدم.
:+منم تصمیم گرفتم دیگه قرض ندم..
:_اینو خوندي؟
(استخوان خوك و دست هاي جذامی) را برابرش میگیرم،چهره درهم
میکشد
:+خوندم
:_چطوره؟خوشت میاد اینجوري؟
:+میدونین... قلم نویسنده عالیه ها..ولی فضاي داستان،خاکستریه.
یه جوري پر از ناامیدیه... من ( چند روایت معتبر) همین نویسنده رو
ترجیح میدم.
جالب شد! عقاید این دختر،عجیب به دل مینشیند.
چند کتاب مختلف انتخاب میکنم و جلو میروم و روي زمین
مینشینم.
همان جا ایستاده و به حرکاتم زل زده
کتاب ها را روي زمین میگذارم و به طرفش برمیگردم
:_بیا بشین
مثل یک بچه ي حرف گوش کن،جلو میآید و مینشیند.
خودش را کمی جلو میکشد و نزدیکم میآید.
چقدر حس خوشبختی دارم،از اینکه نیکی به من، اعتماد دارد...
از افکاري که از سرم میگذرد،وحشت میکنم.
من... به غرورم قول داده ام..
باید بحث را منحرف کنم..
)کوري) را نشانش میدهم.
:_این چی؟
لبخند میزند
:+این خوبه... یعنی یه ایده ي جدید و جالب داره.. خوشم اومد یه
جورایی ازش..
_:یه کم راجع بهش حرف بزنیم؟
:+آره حتما...
:_بگو
:+چی بگم... آها.. شخصیت ها با اینکه زیادن و فضاي داستان
شلوغه،ولی خوب توصیف شدن و ملموسن.. آدمایی ان،از جنس
مردم..
حرف میزند و من به صورتش زل میزنم.
حرفش که تمام میشود،با خنده میگویم
:_باشه،باورم شد خوندي
میخندم تا حرفم را جدي ـنگیرد.
او هم میخندد،زیاد از این بحث،خوشش آمده، خوشحالم..
هم حوصله مان سر نرفت،هم نیکی ناخواسته مرا آرام کرد...
)بادبادك باز) را برمیدارم،با دیدنش لبخند میزند.
:+من اینو خیلی وقت پیش خوندم... راستش دوازده سالم بود،خیلی
بچه بودم... ولی همین چند ماه پیش دوباره خوندمش و تازه فهمیدم
قضیه چیه!
سرخ میشود،یک لحظه خیلی احساس راحتی با من کرد!
خنده ام را میخورم
:_چطوره ؟
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور🌺💫👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2224
#رمان_آنلاین اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
سلام بہ همہ همراهان ڪانالـ😍
بنابر دلایلی اعم از ڪپی و... خاطره پاكترازگل تصمیم بر این شد که این رمان واقعی و زیبا پاڪ بشھـ😕
ولی براے ڪسانی که تازه به جمع ما پیوستند و مشتاق خوندن این رمان کاملا واقعی هستند توضیحی داریمـ😍👇🏻
این رمان زندگی واقعی نویسنده عزیز کانال خانم دلآرا هست😉 یه رمان پر از نڪات زندگۍ که هر بانو و جوانی باید بخونه👌🏻(دوستان به یک شب نکشیده تمومش کردند🤭😍)
تصمیم جدید ما این هست که هرکس مایل به خوندن هست از طریق ایدی زیر پیگیری کنہ (پیام بدید که میخواید خاطره رو دریافت کنید)⇩
@rmrtajiii
عجله ڪنید که پاسخگویی و ظرفیت به شدت محدود هست🏃🏻♀️🏃🏻♀️
❌❌و فقط به این صورت میتونید رمان رو دریافت ڪنید جای دیگه ای نشر نشده❌❌
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_دویست_بیست جلو میآید و کنارم میایستد :+هرچی.. زیاد اهل تاریخی و روانشنا
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دویست_بیست_یک
من... به غرورم قول داده ام..
باید بحث را منحرف کنم..
)کوري) را نشانش میدهم.
:_این چی؟
لبخند میزند
:+این خوبه... یعنی یه ایده ي جدید و جالب داره.. خوشم اومد یه
جورایی ازش..
_:یه کم راجع بهش حرف بزنیم؟
:+آره حتما...
:_بگو
:+چی بگم... آها.. شخصیت ها با اینکه زیادن و فضاي داستان
شلوغه،ولی خوب توصیف شدن و ملموسن.. آدمایی ان،از جنس
مردم..
حرف میزند و من به صورتش زل میزنم.
حرفش که تمام میشود،با خنده میگویم
:_باشه،باورم شد خوندي
میخندم تا حرفم را جدي ـنگیرد.
او هم میخندد،زیاد از این بحث،خوشش آمده، خوشحالم..
هم حوصله مان سر نرفت،هم نیکی ناخواسته مرا آرام کرد...
)بادبادك باز) را برمیدارم،با دیدنش لبخند میزند.
:+من اینو خیلی وقت پیش خوندم... راستش دوازده سالم بود،خیلی
بچه بودم... ولی همین چند ماه پیش دوباره خوندمش و تازه فهمیدم
قضیه چیه!
سرخ میشود،یک لحظه خیلی احساس راحتی با من کرد!
خنده ام را میخورم
:_چطوره؟
:+موضوع داستان،تازه است و هم اینکه جمله بندي ها عالی ان و
کلمات خوب کنار هم چیده شدن.. لابد کتاب بعدي هم
هزارخورشیدتابانه؟
لبخند میزنم
:_از کجا فهمیدي؟
شانه بالا میاندازد.
:+یه لحظه!
بلند میشود،چادر مشکی اش را درمیآورد و روي صندلی میگذارد.
دوباره مینشیند،با اینکه مانتو به تن دارد و حجابش کامل تر از کامل
است،ولی حس خوبی به من دست میدهد.
:+گرم بودا...
سرم را تکان میدهم
:+خب... هزار خورشید تابان خوبه،متن و موضوعش جالبه و مشکلات
خانم هاي افغان رو خوب توضیح داده،اما... قُبح بعضی چیزا رو
شکسته..
جواب سؤالم را میدانم،اما میپرسم
:_مثلا چی؟
:+خب.. مثلا اینکه..
دست میبرد و گوشه ي روسري اش را تا می کند.
دلم میخواهد بلند بزنم زیر خنده،دست هایش را بگیرم و
بگویم:خجالت نکش خانم کوچولو
اما فقط میخندم.
سرش را بلند میکند،صورت مهتابی اش سرخ شده و آشکارا
میخواهد بحث را عوض کند
:+اصلا چرا همش من حرف بزنم؟شما خودتون بگید ببینیم اینا رو
خوندین یا نه؟
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دویست_بیست_دو
لبخند میزنم و با شیطنت می گویم
:_بگم قبح چی رو شکسته؟
خنده اش را کنترل میکند
:+نه نه..فهمیدم خوندین...
سرم را به عقب خم میکنم و با صداي بلند میخندم. آخرین باري که
اینطور قهقهه زدم،به خاطرم نمیآید.
اصلا نمیخواهم به هیچ چیز فکر کنم.. نه قفل در.. نه شرکت و نقشه
هاي نیمه تمام.. نه مامان و بابا.. نه قول یک ماهه ام به نیکی...
نه هیچ چیز و هیچ کس دیگر...
همین که امروز با این دختربچه زندانی شده ام و او میتواند حال مرا
خوب کند،کافیست...
درست مثل بچه ها،میان خنده اش اخم میکند
:+پسرعمو نخندین دیگه...
صاف مینشینم و هم چنان که میخندم،دست در موهایم میکنم
میگویم
:_خوبه.. معلوم شد اهل کتاب خوندنی..
سرش را تکان میدهد
:+گفتم که
چند دقیقه میگذرد.
نیکی به در و دیوار نگاه میکند و من به او...
نفسش را با صدا بیرون میدهد
:+حوصله مون سر رفت...
نگاهش میکنم،یک دفعه انگار چیزي یادش آمده
باز مثل بچه ها ذوق میکند...
:+واي پسرعمو... من چند روز پیش یه فیلم ریختم توگوشیم... که
هر وقت حوصله شو دارم،ببینم.. میخواین با هم ببینیم؟
انگار نه انگار،تا امروز صحبت هایمان کوتاه بود و معمولا،او از این
مکالمات کوتاه هم فراري!
:_چی بهتر از این...
موبایلش را برمیدارد و میگوید
:+اول به دوستم خبر بدم،که نمیتونم برم..
چند لحظه دستش روي صفحه تکان میخورد و بعد میگوید
:+خب اینم از این...حالا کجا بذاریمش؟
بلند میشوم و میگویم
:_صبر کن
صندلی را میآورم و گلدان روي پاتختی را رویش میگذارم
:_بده
موبایل را به دستم میدهد.
گلدان را تکیه گاه موبایل میکنم و صندلی را جلوي تخت میگذارم.
روبه روي صندلی روي تخت مینشینم و به کناردستم اشاره میکنم
:_بیا اینجا..
تردید نگاه میکند،چند لحظه میگذرد،جلو میآید و کنارم،با فاصله
مینشیند.
کمی خودم را دور میکنم تا راحت باشد
:_خیالت راحت.. شئونات اسلامی رعایت شد..
ریز میخندد
:+خداروشکر
فیلم پخش میشود. مشغول تماشا میشویم.
★
فیلم که تمام میشود،میگویم
:_ممنون،پیشنهاد خوبی بود..
:+ندیده بودینش که؟
دیده ام. این فیلمـ را من،هفته گذشته دیده ام.
:_نه.. ممنون
سرش را با لبخند تکان میدهد.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و خدا
از رگ گردن به ما
نزدیڪ تر است♥️
@mahruyan123456 🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوپنجاهوشش:
به حدی خواندنی و عبرت انگیز بود که نمی توانستم دل بکنم از این برگه های کاهی خاک خورده ...
با خط به خطش اشک هایم گوله گوله پایین می ریختند و دلم برای خانجون عزیز و درد کشیده ام پر می کشید .
چه کشیدی از این آدم ها !
زمانه چقدر با تو جفا کرد و سر ناسازگاری گذاشت اما تو مانند کوه ایستادی .
کم نیاوردی در مقابل این طوفان ها .
هر چه تمام تر تلاش کردی و صبوری به خرج دادی .
با چنگ و دندان برای حفظ بنیان خانواده ات مقاومت کردی .
کاش بودی و من تو را به تمام زن های سر زمینم معرفی می کردم .
شیر زن تاریخی دلم برایت یک ذره شده .
کس چه می دانست پشت آن لبخند های ملیح و صورت مملو از آرامشت غم هایی بزرگ نهفته .
و تو تنها خودت این همه رنج را متحمل شدی .
سنگین بود برای شانه های نحیفت!
چقدر دلم سوخت وقتی آبرو و حیای زنانه ات در خطر بود .
آرزوی مرگ می کردی ....
چون دلت نمی خواست یک عمر با یک لکه ی ننگ زندگی کنی .
پدر تو خیلی از من بهتر مادرت را می شناختی و بیشتر از من خانواده ی برادر ناتنی ات را ...
راه دور و درازی در پیش دارم تا بفهمم چرخ روزگار باز هم چه بازی هایی سر این زن مقاوم در آورد .
از پشت سر نگاهی به قد و بالای رعنایش انداختم .
مقابل آیینه ایستاده بود و مشغول شانه زدن موهایش بود و آهسته یک مداحی را زیر لب می خواند .
دفتر را بسته و زیر تخت گذاشتمش تا اولین فرصت باز هم به سراغش بروم .
مزه ی حلیم و دارچین زیر زبانم بدجور مزه کرده بود .
شاید اگر حلیم صبحگاهی نبود هرگز تن به آشتی با امیر حسین را نمی دادم .
امروز انگاری آفتاب از مغرب طلوع کرده بود .
امیر حسین کمی مهربان تر شده بود .
هر چند که طی این مدت دیگر اخلاقش دستم آمده بود .
به محض شکوفا شدن محبت من او باز هم به جاده خاکی میزد و اوقات تلخی می کرد .
بوی عطر ملایم مردانه اش در فضا پخش شد ....
با وسواس داشت خودش را در آیینه ور انداز می کرد .
زیادی داشت به خودش می رسید.
نتوانستم حس کنجکاوی زنانه ام را سرکوب کنم .
ازش پرسیدم : جایی می خوای بری؟!
خبریه!!
همان طور که مشغول بستن دکمه های پیراهن چهار خانه ی آبی رنگش بود از آیینه نگاهی به من که پشت سرش ایستاده بودم انداخت و گفت : تو این شهر غریب کی رو دارم غیر از امام رضا که بخوام برم دیدنش؟!
-هر روز میری حرم ،اما امروز زیادی داری به خودت میرسی .
منو احمق فرض نکن ، لطفا .
تمام قد به طرفم برگشت و با حالتی جدی و سوالی گفت : باز چی شده ؟!
باز می خوای دعوا راه بندازی .
دیدی طهورا حالا که من آرومم خودت نمیذاری .
تنت میخاره اصلا ...
به ما نیومده یک روز مثل آدم کنار هم باشیم .
گند بزنن به این زندگی .
-من که چیزی نگفتم فقط یه سوال پرسیدم .
اینهمه عصبانیت نداره .
اصلا من لال مونی می گیرم تا جناب عالی همیشه کیفت کوک باشه .
صدای من واست حکم مته داره .
بغ کرده و به حالت قهر رو برگرداندم و لبه ی تخت نشستم .
حقا که همه ی مصیبت هایم همانند خانجون بود تنها با این تفاوت که او شوهرش عاشقش بود .
همدم و همرازش!
بداقبالی در خانواده ی ما موروثی بود .
اومد کنارم نشست با نزدیک ترین فاصله .
این نزدیک شدنش را دوست داشتم .
دلخور بودم ازش .
و خودش این را خوب می دانست .
نیم نگاهی از گوشه ی چشم به صورتش انداختم .
تبسمی بر لب داشت .
دستش را جلو آورد و در موهایم فرو برد و مرا بیشتر به خودش نزدیک کرد :
طهورا !
طهورا جان چرا قهر کردی!؟
جانم گفتنش دلم را لرزاند .
نتوانستم جوابش را ندهم .
-حرفات رو زدی دیگه .
اصلا نمیشه دو کلمه حرف زد .
سریع آتیشی میشی .
خندید، آرام و موقر : می دونستی وقتی حرص می خوری قیافه ات چقدر با مزه میشه .
-واقعا که! من رو حرص میدی که اینو بگی .
تو دیگه کی هستی .
نه مثل اینکه واقعا چیزی به سرش خورده بود .
رگ شیطنش گل کرده بود .
-من دکتر امیر حسین سبحانی همسر خانم طهورا تابش .
کلمه ی همسر واژه ای ثقیل و سنگین بود .
به ما نمی آمد ...
ما فقط اسمی این کلمه را به یدک می کشیدیم .
-چه خوب هم بلدی بگی !
اما آقای دکتر یه چیزی رو این وسط جا انداختی .
اینکه ما الکی زن و شوهریم .
واژه ی همسر برای ما دو تا زیادی مضحک و خنده داره .
از لحن رک و بی پرده ام جا خورد ...
اما خودش را نباخت .
برای اینکه سر و تهش را هم بیاورد گفت : هر چیزی به وقتش ...
در ضمن توام دیگه انقد زود قهر نکن .
خوشم نمیاد زنم لوس بازی در بیاره .
-اینا لوس بازی نیست آقای همه چیز بلد .
ما به اینا می گیم ناز زنونه .
اینطور وقتا دلمون می خواد شوهرمون خریدار این ناز باشه .
اما خب من باید این یک فاکتور هم از تو مثل بقیه ی چیزا قلم بگیرم .
👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
تای ابرویش را بالا داد و گفت : عجیب حرف میزنی .
داری خطرناک میشی طهورا .
زهر خندی زده و گفتم: زن ها هرگز خطرناک نمیشن .
اونا ساده تر از اون چیزی هستن که فکرش رو می کنید .
تنها راه بدست آوردن دلشون محبته ...
محبت آقای دکتر .
با تمام شدن حرفم مثل جرقه از جا پرید و با عصبانیت گفت: بسه دیگه ، بس کن ...
هی دکتر دکتر راه انداختی .
من اسم دارم .
اینطوری حس می کنم خیلی غریبه ام .
-خودت خواستی که غریبه باشی .
یک پیله دور خودت تنیدی و به هیچ کس اجازه ی نزدیک شدن نمیدی .
پس گله ای نکن .
-تو که راست میگی ! پس چرا وقتی منو دیدی جلوی آیینه آنقدر منو سین جیم کردی که کجا می خوام برم .
حسادت زنانه ات گل کرده بود ...
نگو نه چون باور ندارم ...
آدم ها نسبت به غریبه ها حساس نمیشن !
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃