eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی گره خورده باشی به دنیا ...🍂 از دلربا ترین دلبر عالم بی خبر می شوی بگذار اینگونه نباشد و بگذر از 🍂 هر چه یادش را خدشه دارد می کند ... باز هم سه شنبه شد و دل من هوایی جمکران سه‌شنبه‌های‌مهدوی🌱 @mahruyan123456 🍃
🥀🌱🥀🌱 🥀🌱🥀 باور کن دیدن هر بامداد اتفاقی نیست ... خوشایند است و تکرار ناپذیر ... گنجشک ها بیخود شلوغش‌نمی‌کنند 🌱 @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸از آن روز که در کعبه پدیدار شدی 🌸 🌸یازده مرتبه در آینه تکرار شدی🌸 🔹نشر دهید👌 لینک کانال حذف نشود @mahruyan123456 🍃
دوستان امروز خاطره نداریم منتظر نباشید ان شاالله هر وقت قسمت بعدیش به دست ما رسید تقدیمتون می کنیم.🍁🍃🍁
همه چیز پر از خداست ... @mahruyan123456 🍃
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌱 هر آدمی قرار نیست زندگیت بشه بعضی ها میان درس زندگیت بشن .🍂 @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت163 _هیچی... با نگرانی گفت: -حالت خوبه؟ نمیدانم چرا با تمام عشقم؛یک لحظه حرصم گرفت وغریدم: -نت
پشتم ایستاد و کمر و شانه ام را آهسته ماساژ داد... خم شد وجایی در محدوده ی گوش و زیر موهایم را بوسید: -هیچی نمیشه این حرفارو نزن عزیزم.واسه چی بمیری؟ خدا مهربونه..بهمون رحم میکنه مطمئنم رحم میکنه. بعد حالت تلنگر دوضربه ی آرام به پشتم زد وگفت: -دیگه نشنوما... وقتی دید هنوز گریه میکنم؛قلقلکم داد! میدانست قلقلکی هستم! اما از او انتظار نداشتم! جیغ کشیدم و با التماس دست های محکمش را جدا کردم اما زور او کجا ومن کجا؟ آخر هم از دست آویز تمام خانم های باردار استفاده کردم والکی گفتم: -آخ بچه... به سرعت رهایم کرد وبا استرس گفت: -وای حواسم نبود...بهار؟ الکی اخم کردم و خمیده از روی صندلی بلند شدم وآه و ناله کنان به سمت شیر آب رفتم -آی..امیر...یه لیوان بده...آخ... فوری لیوان را به دستم داد وبا نگرانی گفت: -قند میندازی توش؟ شیر را باز کردم و لیوان را پر از آب سرد. -قند...نمیدونم...آخ...بریزم... نریزم... ولیوان را رویش پاشیدم وخبیثانه قهقهه زدم و ادامه دادم آخه بریزم نوچ میشی...میخوای بریزم؟ آنچنان شوکه شد که پشیمان شدم. همینطور که آب از سرو رویش میچکید؛تهدید گر گفت: -یعنی پشیمونت میکنم وخیز برداشت. با وحشت دویدم وخودم را در اتاق انداختم و اول صبحی مثل دیوانه ها خانه را روی سرمان گذاشتیم. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
در را هول میداد ومن آنقدر جدی گرفته بودم که از استرس رو به موت بودم.با التماس گفتم:بخدا این دفعه راست میگم بخیه دستم داره باز میشه نکن. مشخص بود میتواند در را باز کند میترسید بد هول دهد بدبخت شویم. یک فشار آنی آورد وداخل شد.با هیجان نگاهش میکردم و او مثل موش آب کشیده شده بود: -خودت بگو مجازاتت رو... -مجازات نباشه اصلا -نه دیگه نشد.من قانونمندم باید هر کیو که خطا میکنه به سزای اعمالش برسونم.حالا بگو. -اذیت نکن دیوونه..تو هم خیس کن. انگشتش را نمایشی کُنج لبش گذاشت و گفت: -هوم...بدفکری نیست منتها من سی وسه سالمه..مناسب سن من نیست این مسخره بازیا. -پس چی؟؟!! مرموز خندید وگفت: -نمیدونم خودت چی فکر میکنی؟! ** -نسیم پس من میام دنبالت خُب؟ ماشین دارم راحت تره... و درهمان حال یک دست به گوشی،با دست دیگرم رُژ میزدم -باشه آماده میشم.عجله نکنی. -نه عزیزم مرسی.یه خبرخوبم دارم واست حالا میام میگم. -چی چیه؟ الآن بگو.. لب هایم را بهم مالیدم وگفتم: -هوم..نمیشه الآن حضوری میگم.بای. -باشه پس الان که فکر میکنم عجله کنی بهتره! هردوخندیدیم ومن چادر تازه ای که مادرامیراحسان برایم دوخته بود را سر کردم نگهبان سابق من را دید و با خوشحالی ایستاد: -سلام خانوم سرگُرد احوالتون؟ هنوز از او خجالت میکشیدم.حقیقتاً خیلی رفتار زشتی با او داشتم -سلام...ممنونم.خوبین شما؟ -خداشاهده فهمیدم زنده اید انقده خوشحال شدم انقده خوشحال شدم به جون بچم. دستم را روی دهانم گذاشتم و خانمانه خندیدم.امیراحسان ترکم داده بود که طبق تأثیرم از حوریه در خارج از خانه مثل شتر نخندم! -ممنونم.با اجازتون من برم. سوار ماشینم شدم.همانطور نو مانده بود. مقابل خانه امان پارک کردم تا نسیم بیاید.سوار شد وروبوسی کردیم. راه افتادم وگفتم: -وقت گرفتی دیگه؟ آدرسو بگو. -آره . برو حالا مستقیم...خوش بحالت منکه رانندگی یادم رفت. خیلی خجالت کشیدم. -نه بابا چه فرقی داره خودت نمیای ماشینو بگیری منکه جائی نمیرم. -نه...ماشین خود آدم یه صفای دیگه داره.وگرنه پراید فرید هست.خودم دلم نیست بشینم. بعد تلخ خندید وادامه داد هه! منو باش هنوز عروسی هم نگرفتم هوس ماشین دارم..نمیخوام اعصابت رو بهم بریزم؛اما فرید دیگه ناراحتم میکنه. با ناراحتی گوش میدادم که صدایش گریان شد بهار اولا بوسم میکرد ذوق میکردم اما الان درد داره بوساش میفهمی چی میخوام بگم؟ سرتکان دادم دوستش دارما بخدا جونم میره براش اما نمیتونم بهش تکیه کنم.که چی زندگیمون همش بشه قربون صدقه و بوس...جرأت ندارم تو خونه بگم...بابا اینا حالا میخوان بگن خودت خواستی. ازداشبرد دستمال برداشت واشک هایش را پاک کرد نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼