🌙مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمانزیبایطهورا #رم
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانانلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوهشتادونه:
لب ترک خورده ام را با زبان تر کرده و گفتم : اما دیگه کم آوردم سهراب .
باور کن که دست خودم نیست .
به خیال خودم با تو ازدواج کردم و اومدم اینجا دیگه کسی دستش بهم نمیرسه
اما نمیدونستم که اون اتابک خائن همه جا آدم داره و منو درز دیوار هم میتونه پیدا کنه .
نگاهش کردم .
زیر چشم هایش گود افتاده بود و رنگش به زردی میزد .
در همین نصف روز چقدر به او فشار آمده بود .
اما برای خاطر دل خوش من هم که شده بود لبخند میزد و چیزی نمی گفت .
در دلم گفتم : تا کی میخوای منو شرمنده خودت کنی .
تا کی میخوای مردونگیت رو بهم ثابت کنی ؟
تو برای همه اثبات شدی علی الخصوص من ...
اشک از گوشه ی چشمم با سماجت روی گونه ام افتاد و در همین حال سهراب دستش را جلو آورد و با نوک انگشتش اشکم را پاک کرد و لبخند آرامی زد و گفت : طاقت گریه ات رو ندارم .
دلم نمیخواد این چشم های آهویی اشک توش بشینه .
_تو خیلی خوبی سهراب ...
نمیدونم دارم پاداش کدوم کار خوبم رو از خدا میگیرم که ترو نصیبم کرد .
اما باور کن که سخته
تو نمیدونی !
بغض امانم نداد تا بقیه ی حرفم را بزنم .
دستم را آرام فشرد و گفت : آروم باش عزیزم .
بذار هر وقت آروم شدی حرف بزن .
سرم را به علامت نه تکان داده و به زور بغضم را قورت داده و گفتم : من برای حمید مادری کردم .
بزرگش کردم ...
به اینجا رسوندمش .
مادر فقط اون نیست که بچه رو به دنیا بیاره اونه که با تبش بیدار بشه و تا صبح بالای سرش پاشویه اش کنه ...
از غم بچه اش ناراحت باشه و از خوشحالیش شاد ...
من مادرش بودم ...
فقط به دنیا نیاورده بودمش ...
هیچ وقت فکر نمیکردم این کار رو با من کنه .
وقتی به شکمم لگد میزد نگاهش پر بود از کینه و نفرت .
من کوتاهی در حقش نکردم .
هق هق گریه امانم را بریده بود و بریده بریده گفتم : م ...من ...حقم ...ای...ن نبود ...
غم در چهره اش هویدا بود .
اما باز هم سعی در خودداری داشت و دلش میخواست مرا دلداری دهد .
مرد عجیبی بود .
فوق العاده مهربان و با گذشت ...
در نزدیکانم چنین مردی را ندیده بودم
حتی کمال ...
چند روزی گذشت و حالا دیگر بهتر شده بودم و سعی میکردم خودم را با اتفاقی که افتاده عادت بدهم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانانلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستونود:
زمستان نرم نرمک ازراه می رسید .
و حال هوای اهل خانه هم مدت ها بود درست مثل زمستان بود . سرد و بی روح ...
دیگر خنده بر لب کسی نبود اگر هم بود تصنعی ...
انگار که بعد آن اتفاق خاک مرده در آن خانه پاشیده بودند .
خوب می دیدم که قدم خیر و عمو یحیی از این اتفاق چقدر ناراحت هستند .
چقدر برای بچه ی سهراب نقشه ها و آرزو ها در ذهنشان پرورانده بودند اما همه یک شبه به کابوس تبدیل شده بود .
اما باز هم با این حال مرهم زخم هایم بودند و مرا دلداری میدادند که دوباره مادر میشوم !
من عقده ی مادر شدن نداشتم .
احمدم را داشتم .
اگر چه او به روی خودش نمی آورد اما من دلم میخواست بچه ای از گوشت و خون خودش داشته باشد .
چهل روز از آن ماجرا می گذشت و من همچنان درد و خونریزی داشتم و چند باری که معاینه ام کرده بودند فهمیده بود که هنوز تکه از جنین نیافتاده !
هر روز قوری کنار خودم میگذاشتم و جوشانده میخوردم اما انگار که افاقه نمیکرد .
احمد هنوز هم شناسنامه نداشت و این ممکن بود در آینده برایش مشکل ساز شود .
من که آنقدر از خانواده ی اتابک نفرت داشتم که دیگر دلم نمی خواست کوچک ترین اثری از آنها در زندگی باشد .
برای همین دلم نمی خواست فامیلی آنها را به یدک بکشد .
از طرفی هم دوست داشتم هم نام خودم باشد برای همین چند روز مداوم به مادرم اصرار کردم تا پدر قبول کند و اسم احمد را در شناسنامه ی خودش بنویسید به عنوان فرزندش ....
مدتی طول کشید تا پدر قبول کرد اما کسی نبود تا این کار را برایمان انجام دهد .
یک نوع کار غیر قانونی محسوب میشد اما چاره ای نداشتم .
تا اینکه باز هم ناجی زندگی ام !
سهراب دوباره به دادم رسید و گفت : آشنایی دارد که در شهر می تواند این کار را انجام دهد .
اما کمی باید سبیلش را چرب کرد تا کارمان را راه بیندازد که خودم همه چیز را تقبل میکنم .
این مرد فرشته بود واقعا !
برای هر کاری یک راه حل داشت .
شاید اگر هر کس دیگر جای او بود از این موضوع ناراحت میشد اما او اصلا به روی خودش نیاورد و صفر تا صد ماجرا را به عهده ی خودم گذاشت .
و من تا ابد مدیونش بودم .
چند روزی کارهای شناسنامه و رفتن پدر و سهراب به شهر طول کشید اما دست آخر با دست پر برگشتند .
و وقتی که آمدند خوشحالی را میشد از نگاه هر دو فهمید .
با خنده به استقبالشان رفته و در حالی که سه جل دست سهراب بود به طرفم گرفت و گفت : اینم شناسنامه ی گل پسرمون دیگه تموم شد .
_ممنونم ازت .
نگاهی به پدر انداخته و گفتم : از شما هم ممنون پدر زحمت افتادید .
تابی به سبیل هایش داد و بادی به غبغب انداخت و گفت : خوشحالم که خوشحالی ...
پدر همیشه همین طور بود .
اصلا اهل بیان کردن احساساتش نبود .
مغرور بود و غد...
اما از همان غد بودنش هم میشد فهمید خانواده اش را دوست دارد .
این را من زمانی فهمیدم که مرا شبانه به اینجا آورد .
و دومین بار وقتی بود که اصرار داشت برای ازدواج با سهراب ...
حالا می فهمیدم که او نگران من بود و میخواست هر طور شده با انتخاب سهراب گذشته را جبران کند .
پدر به خانه رفت و سهراب از پله های ایوان بالا آمد و در حالی که لبخند به لب داشت چشمکی حواله ام کرد و یواشکی گفت : دلم برات یه ذره شده !
سر به زیر انداخته و صورتم داغ شد .
_هنوزم عین دختر های آفتاب مهتاب ندیده صورتت گل می ندازه
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
شنیدم که مسکین در آن زیر گفت
نشاید بدین پنجه با شیر گفت
چو بر عقل دانا شود عشق چیر
همان پنجه آهنین است و شیر
تو در پنجه شیر مرد اوژنی
چه سودت کند پنجهٔ آهنی؟
چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی
که در دست چوگان اسیر است گوی
✍️ سعدی
@mahruyan123456🌱
در سکوت شب،
نقش رویاهایت را زیبا بکش، ایمان داشته باش
و خدایی که نا امید نمی کند!✨
@mahruyan123456🌱
#سلام_امام_زمانم ✋🏻
سلام بر عزیزترینی که غریب ترین است ...
سلام بر مهربان ترینی که تنهاترین است ...
سلام بر صبورترینی که محزون ترین است ...
سلامی از ما که بیقرار و چشم براهیم به شما که امید و پناه و قرار ما هستید ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@mahruyan123456🍃
2021mahmoud-karimi.mp3
3.45M
ناله ی یا فاطمه در حرم افتاد ...
وای وای وای ...
مادرم افتاد 😔
با نوای 🎙حاج محمود کریمی
#فاطمیه🏴
#یازهرا
@mahruyan123456🍃
شازده کوچولو پرسید :
آدمها می گویند نیش مارها کشنده است!
مار گفت:زخم زبان خودشان که بدتر است.
آدم ها همیشه ناامیدت می کنند. بچه جان، تنها کاری که هم خوب بلدن همین یکیست.
📚 شازده کوچولو
✍️ آنتوان دوسنت اگزوپری
@mahruyan123456🌱
زندگی شیرین است
مثل شیرینی یک روز قشنگ
زندگی زیبایی است
مثل زیبایی یک غنچه باز
زندگی تک تک این ساعتهاست
زندگی چرخش این عقربه هاست
روز بخیر 💚
@mahruyan123456🌱