eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمان‌زیبای‌طهورا #رم
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : لب ترک خورده ام را با زبان تر کرده و گفتم : اما دیگه کم آوردم سهراب . باور کن که دست خودم نیست . به خیال خودم با تو ازدواج کردم و اومدم اینجا دیگه کسی دستش بهم نمی‌رسه اما نمی‌دونستم که اون اتابک خائن همه جا آدم داره و منو درز دیوار هم می‌تونه پیدا کنه . نگاهش کردم . زیر چشم هایش گود افتاده بود و رنگش به زردی میزد . در همین نصف روز چقدر به او فشار آمده بود . اما برای خاطر دل خوش من هم که شده بود لبخند میزد و چیزی نمی گفت . در دلم گفتم : تا کی میخوای منو شرمنده خودت کنی . تا کی میخوای مردونگیت رو بهم ثابت کنی ؟ تو برای همه اثبات شدی علی الخصوص من ... اشک از گوشه ی چشمم با سماجت روی گونه ام افتاد و در همین حال سهراب دستش را جلو آورد و با نوک انگشتش اشکم را پاک کرد و لبخند آرامی زد و گفت : طاقت گریه ات‌ رو ندارم ‌. دلم نمی‌خواد این چشم های آهویی اشک توش بشینه . _تو خیلی خوبی سهراب ... نمی‌دونم دارم پاداش کدوم کار خوبم رو از خدا میگیرم که ترو نصیبم کرد . اما باور کن که سخته تو نمیدونی ! بغض امانم‌ نداد تا بقیه ی حرفم را بزنم . دستم را آرام فشرد و گفت : آروم باش عزیزم . بذار هر وقت آروم شدی حرف بزن . سرم را به علامت نه تکان داده و به زور بغضم را قورت داده و گفتم : من برای حمید مادری کردم . بزرگش کردم ... به اینجا رسوندمش . مادر فقط اون نیست که بچه رو به دنیا بیاره اونه که با تبش بیدار بشه و تا صبح بالای سرش پاشویه اش کنه ... از غم بچه اش ناراحت باشه و از خوشحالیش شاد ... من مادرش بودم ... فقط به دنیا نیاورده بودمش ... هیچ وقت فکر نمی‌کردم این کار رو با من کنه . وقتی به شکمم لگد میزد نگاهش پر بود از کینه و نفرت . من کوتاهی در حقش نکردم . هق هق گریه امانم‌ را بریده بود و بریده بریده گفتم : م ...من ...حقم ...ای...ن نبود ... غم در چهره اش هویدا بود . اما باز هم سعی در خودداری داشت و دلش میخواست مرا دلداری دهد . مرد عجیبی بود . فوق العاده مهربان و با گذشت ... در نزدیکانم چنین مردی را ندیده بودم حتی کمال ... چند روزی گذشت و حالا دیگر بهتر شده بودم و سعی میکردم خودم را با اتفاقی که افتاده عادت بدهم . ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : زمستان نرم نرمک ازراه می رسید . و حال هوای اهل خانه هم مدت ها بود درست مثل زمستان بود . سرد و بی روح ... دیگر خنده بر لب کسی نبود اگر هم بود تصنعی ... انگار که بعد آن اتفاق خاک مرده در آن خانه پاشیده بودند . خوب می دیدم که قدم خیر و عمو یحیی از این اتفاق چقدر ناراحت هستند . چقدر برای بچه ی سهراب نقشه ها و آرزو ها در ذهنشان‌ پرورانده بودند اما همه یک شبه به کابوس تبدیل شده بود . اما باز هم با این حال مرهم زخم هایم بودند و مرا دلداری میدادند که دوباره مادر میشوم ! من عقده ی مادر شدن نداشتم . احمدم را داشتم . اگر چه او به روی خودش نمی آورد اما من دلم میخواست بچه ای از گوشت و خون خودش داشته باشد . چهل روز از آن ماجرا می گذشت و من همچنان درد و خونریزی داشتم و چند باری که معاینه ام کرده بودند فهمیده بود که هنوز تکه از جنین نیافتاده ! هر روز قوری‌ کنار خودم میگذاشتم و جوشانده می‌خوردم اما انگار که افاقه‌ نمیکرد . احمد هنوز هم شناسنامه نداشت و این ممکن بود در آینده برایش مشکل ساز شود . من که آنقدر از خانواده ی اتابک نفرت داشتم که دیگر دلم نمی خواست کوچک ترین اثری از آنها در زندگی باشد . برای همین دلم نمی خواست فامیلی آنها را به یدک بکشد . از طرفی هم دوست داشتم هم نام خودم باشد برای همین چند روز مداوم به مادرم اصرار کردم تا پدر قبول کند و اسم احمد را در شناسنامه ی خودش بنویسید به عنوان فرزندش .... مدتی طول کشید تا پدر قبول کرد اما کسی نبود تا این کار را برایمان انجام دهد . یک نوع کار غیر قانونی محسوب می‌شد اما چاره ای نداشتم . تا اینکه باز هم ناجی زندگی ام ! سهراب دوباره به دادم رسید و گفت : آشنایی دارد که در شهر می تواند این کار را انجام دهد . اما کمی باید سبیلش را چرب کرد تا کارمان را راه بیندازد که خودم همه چیز را تقبل میکنم . این مرد فرشته بود واقعا ! برای هر کاری یک راه حل داشت . شاید اگر هر کس دیگر جای او بود از این موضوع ناراحت میشد اما او اصلا به روی خودش نیاورد و صفر تا صد ماجرا را به عهده ی خودم گذاشت . و من تا ابد مدیونش بودم . چند روزی کارهای شناسنامه و رفتن پدر و سهراب به شهر طول کشید اما دست آخر با دست پر برگشتند . و وقتی که آمدند خوشحالی را میشد از نگاه هر دو فهمید . با خنده به استقبالشان رفته و در حالی که سه جل دست سهراب بود به طرفم گرفت و گفت : اینم شناسنامه ی گل پسرمون دیگه تموم شد . _ممنونم ازت . نگاهی به پدر انداخته و گفتم : از شما هم ممنون پدر زحمت افتادید . تابی به سبیل هایش داد و بادی به غبغب انداخت و گفت : خوشحالم که خوشحالی ... پدر همیشه همین طور بود . اصلا اهل بیان کردن احساساتش نبود . مغرور بود و غد‌... اما از همان غد بودنش هم میشد فهمید خانواده اش را دوست دارد . این را من زمانی فهمیدم که مرا شبانه به اینجا آورد . و دومین بار وقتی بود که اصرار داشت برای ازدواج با سهراب ... حالا می فهمیدم که او نگران من بود و می‌خواست هر طور شده با انتخاب سهراب گذشته را جبران کند . پدر به خانه رفت و سهراب از پله های ایوان بالا آمد و در حالی که لبخند به لب داشت چشمکی حواله ام کرد و یواشکی گفت : دلم برات یه ذره شده ! سر به زیر انداخته و صورتم داغ شد . _هنوزم عین دختر های آفتاب مهتاب ندیده صورتت گل می ندازه ادامه دارد ... به قلم✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
شنیدم که مسکین در آن زیر گفت نشاید بدین پنجه با شیر گفت چو بر عقل دانا شود عشق چیر همان پنجه آهنین است و شیر تو در پنجه شیر مرد اوژنی چه سودت کند پنجهٔ آهنی؟ چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی که در دست چوگان اسیر است گوی ✍️ سعدی @mahruyan123456🌱
Mahdi-Mirdamad-Keshti-Sabr-Morteza_.mp3
625.9K
کشتی صبر مرتضی چرا پهلو گرفتی با نوای 🎙سید مهدی میرداماد 🏴 @mahruyan123456🍃
در سکوت شب، نقش رویاهایت را زیبا بکش، ایمان داشته باش و خدایی که نا امید نمی کند!✨ @mahruyan123456🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋🏻 سلام بر عزیزترینی که غریب ترین است ... سلام بر مهربان ترینی که تنهاترین است ... سلام بر صبورترینی که محزون ترین است ... سلامی از ما که بیقرار و چشم براهیم به شما که امید و پناه و قرار ما هستید ... @mahruyan123456🍃
2021mahmoud-karimi.mp3
3.45M
ناله ی یا فاطمه در حرم افتاد ... وای وای وای ... مادرم افتاد 😔 با نوای 🎙حاج محمود کریمی 🏴 @mahruyan123456🍃
شازده کوچولو پرسید : آدم‌ها می گویند نیش مارها کشنده است! مار گفت:زخم زبان خودشان که بدتر است. آدم ها همیشه ناامیدت می کنند. بچه جان، تنها کاری که هم خوب بلدن همین یکیست. 📚 شازده کوچولو ⁦✍️⁩ آنتوان دوسنت اگزوپری @mahruyan123456🌱
شب است و خاطره‌ها بیدارند هنوز...!✨ @mahruyan123456🌱
زندگی شیرین است مثل شیرینی یک روز قشنگ زندگی زیبایی است مثل زیبایی یک غنچه باز زندگی تک تک این ساعتهاست زندگی چرخش این عقربه هاست روز بخیر 💚 @mahruyan123456🌱