•|💫💕|•
#رَهْبَـرآنِہــ💓
خوشــ بهـ حالـ دلـ منـ، کهـ چونـ تو را دارد❤
@mahruyan123456
آن روز ها که آماده ی رفتن می شدی
جلویت را می گرفتم با دستان کوچک سد راهت می شدم ...
در آغوشم می گرفتی و من با آن سن کمم می فهمیدم این آغوش بار آخر است که مرا تنگ در بغل می گیرد
بابایی مگه نمیدونی دخترا چقد بابایی اند ...
چطور دلت اومد منو تنها بزاری .
من که با لالایی های تو به خواب می رفتم
حالا دیگه بابایی نیست که بغلم کنه
بابا میدونی چی میگم ...بهت قول دادم تا ابد زینبی بمونم
حس می کردم که بابایی هم دلش نمیاد دخترش رو تنها بزاره
بغض مردونه ات رو قورت دادی
و دست کشیدی روی سرم و گفتی:
دختر بابا، یه قول بهم میدی ؟
هنوز اونقدر یاد نگرفته بودم که بفهمم قول یعنی چی اما دستم رو تو دستای بزرگ بابا گذاشتم و چشمانم را تند تند به هم زدم و گفتم :
قول، قول ، بابا قول میدم هر چی شما بگی ...
-- قول بده به بابایی که هوای مادرت رو داشته باشی و نزاری غصه بخوره ،
هر وقت خواستی ناراحت بشی و دلتنگی کنی به یاد قصه ی بی بی زینب بیفت آروم می گیری دختر بابا .
یادت باشه اگه من نرم ، امثال من نره سوریه
بی بی دوباره تنها می مونه بین حرامیان .
دوباره خودم رو به آغوشش انداختم و دستان کوچکم را روی صورتش کشیدم روی محاسن بابا را بوسیدم صورت بابا را لمس کردم .
دلم گواهی می داد این بار آخر است .
--بابایی یه قول بهم میدی ؟!
-- چه قولی نفس بابا ؟
-- قول بده زود برگردی دلم واست خیلی تنگ میشه .
دوست دارم وقتی میرم مهد کودک شما مثل همه باباها بیای دنبالم .
-- قول میدم زود زود برگردم عشق بابا .
یادت باشه هر جا که باشم دلم پیش توئه ...
بابا به قولش وفا کرد خیلی زود برگشت وقتی با انگشتام روزشماری کرده بودم به هشت نرسیده بابا برگشت .
خوش اومدی بابا تو از سفر ....
اما بابا دیگه نگام نمی کرد .
بابام چشماش بسته بود .
بابا خواب بود .
تو خواب انگار می خندید مثل همون وقتا ...
سرم روی گذاشتم روی سینه ی بابا .
بغلش برام همون مزه رو میداد
فقط دیگه بابا دست نداشت تا محکم بغلم کنه .
پیشونیش زخمی شده بود و یه سوراخ وسطش بود به مامان نگاه کردم و گفتم :
مامانی این چیه وسط پیشونی بابا؟
-- بابات گلوله خورده این نشونه ی گلوله است .
بابات فدایی حضرت زینب شد دخترم .
روز و شبم زل زدن به همون قاب عکسی بود که ازت داشتم بابایی
شبا وقتی میخواستم بخوابم عکست رو بغل می کردم و می خوابیدم .
حس می کردم بابایی پیشمه ...
گوش که می کردم بازم صدایی لالایی هات تو گوشم بود ....
بابایی همیشه در قلب منی .
همه میدونن که دخترا چقد بابایی اند .
دست نوشته ام را تقدیم به فرزندان عزیز و گران قدر شهدا می کنم .
از جمله شهدای مدافع حرم
و بالاخص فرزندان شهید بزرگ وار جوادالله کرم ....
برگ سبزیست از تحفه ی درویش !!
شهدا نظری به ما بیندازید ....
راهتان پر رهرو باد و یادتان گرامی باد ...🥀
#دلآرا
@mahruyan123456 🍃
Banifatemeh-Shab3Moharram1392[01] [MADDAHI-DL.IR].mp3
8.51M
خوش اومدی تو از سفر بابا ...🥀
مداحی ویژه فرزندان شهدا
مجید بنی فاطمه
@mahruyan123456 🍃
همراهان همیشگی ما امروز چند قسمت خاطره داریم صبور باشید ممکنه یه خورده دیر به دستمون برسه 🌺
•﷽•
🌱
عزیزےمیگُفت:
هروقٺاحساسڪردیداز
#امامزمان دورشدیدودلتون
واسهآقاتنگنیسٺ..
ایندعاےکوچکروبخونیدبخصوص
توےقنوٺهاتون
[لـَیِّـنْ قَـلبے لِـوَلِـیِّ أَمـرِڪ]
یعنیخداجون
دلموواسہاماممنرمڪن . . .♥
@mahruyan123456🍃
ای خدای مهربان...
برای شانه های خسته قدری عشق❤️
برای گام های مانده در تردید قدری عزم💪🏻
برای زخم ها مرحم 😔
برای اخم ها لبخند ☺️
برای خواب ها رویا✨
برای این همه سرگشتگی ایمان🤲🏻📿
..........
عطا بفرما🙏🏻
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
#پارت229 حسم قابل بیان نبود.من داشتمش...برای خودم بود این ته ریش و این سینه ی پهن برای من بود.با پ
#پارت230
_امیراحسان توروخدا ؟؟! یه چیزی بگو! الهی خدا منو بکشه راحت بشم!
کنارش روی پا نشستم
وگفتم:
-میدونم چیکار کنم خودم.یه جوری براش میگم که آبروت نره !
چرت و پرت میگفتم.از استرس
دیوانه شده بودم.شمرده شمرده گفت:
-در رو میزنی؛خودت میری تو اتاق صدات در نمیاد.
شوکه وبهت زده گفتم
-چی؟؟
یکجوراین حرف هارا ادا کرد که حس کردم میخواهد گناهم را لاپوشانی کند!! امیرحسام
تا بالا آمده بود و حالا در واحد را تقریباً میکوبید..آهسته بلند شد و گفت:
-"یا حسین"
از دیوار گرفت اهسته و شکسته به پذیرایی رفت
..دنبالش رفتم و بازهم زار زدم:
-نه نه نمیخوام..سکته میکنی تو..تو نمیتونی...
هولش دادم تا کنار برود وخودم در را باز کنم اما
آنچنان داد کشید که حسام هم لحظه ای در کوبیدن فراموشش شد:
-"گفتم گم شو تو اتاق"
عقب عقب رفتم و بدون کوچکترین دلخوری کنار کشیدم.حق داشت من را آتش بزند. آنقدر به او
ایمان داشتم که میدانستم خطا نمیکند.
فقط کمی نگران بودم چرا که دلم گواه میداد میخواهد این راز را سربه مهر درسینه نگه دارد.
بینی بالا کشان وهق هق کنان پشت در اتاق گوش ایستادم:
-امیراحسان ! پسر کشتیمون ...کجائید ؟ ؟ اینجا چه خبر بوده ؟
امیراحسان مشخص بود به زور
خودش را کنترل میکند:
-بحثمون شد امیرحسام.
-کوش بهار ؟ امیراحسان تو نمیدونی اون بارداره ؟! این چه وضعیه راه انداختی ؟
-عصبیم کرد.
با غصه قربان صدقه اش رفتم که حدالامکان راست جواب میدهد
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت231
_یه چیزی بده بخورم بابا تا اینجا نصف عمر شدم.
شکسته و بی رمق گفت:
-ببخشید..خودت برو بردار داداش من حالم خوب نیست.
صدای امیرحسام بوضوح رنگ دیگری
گرفت.رنگ شک،تردید والبته نگرانی برای برادر:
-امیراحسان تو عادی نیستی چته ؟ بهار کو ؟
وبلند صدایم زد
بهار جان ؟ بهار؟امیراحسان با
بغض گفت:
-ولش کن تو اتاقه...
ازترسش جم نخوردم اما حسام ول کن معامله نبود
امیرحسام:-بهار ؟ بهار بیا ببینم.
در یک آن همه چیز قاطی شد .وقتی که بلند گفت "یاحسین
احسان چت شد؟" دیگر طاقت نیاوردم وبه سرعت چادر سفیدم را هرطور که بود سرم کردم
ودویدم.درحالی که به پهنای صورت اشک میریختم گفتم:
-الهی من قربونت بش...بشم...الان اما درحالی که بیحال در آغوش حسام بود فریاد زد:
-برگرد تو اتاق.
مقاومت کردم وبا سرتقی روبه حسام ادامه دادم:
-حسام اون نمیتونه بد باشه حالش واسه این بده.حسام توروخدا
تمام قوایش را جمع کرد
ودادکشید:
-"بهت گفتم گم شو تو اتاق" با چشمهایش التماس میکرد خفه خون بگیرم
خفقان همانطور
خشمگین نگاهم میکرد و زور میزد تا بفهماند باید ساکت باشم. انقدر به او فشار آمد که با آن همه
زور و توان تعریفیش بیهوش شد!!
در مخیله ام نمیگنجید امیراحسان با آن زور و هیبت حالا مانند یک کبوتر زخمی در آغوش برادر
بزرگ ترش از حال برود.
من را رها میکردند؛غش میکردم چه رسد به حالا که او به این وضع افتاده بود.پلک های خودم هم
بالایی رفت وتنها فرمانی که به مغزم رسید این بود که خودم را به سمت مبل مایل کنم تا نرگس
...بماند..لحظه ی آخر "یا حسین" حسام را شنیدم و دیگر هیچ . .
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت232
وقتی به هوش آمدم همه چیز یادم بود.هیچگاه این موضوع را درک نکردم که چرا درفیلم ها بعداز
به هوش آمدن میگویند اینجا کجاست؟ ما اینجا چه میکنیم؟! تک تک اتفاقات شوم یادم بود.نور
و سفیدی بیمارستان اذیتم میکرد.نگاهم به قطره های سرم بود.سر که چرخاندم دیدم امیراحسان
آن طرف روی یک تخت دیگر سرم به دست دراز کشیده است.آخ که چقدر خجالت
میکشیدم.ساعدش روی پیشانیش بود.
حالم از خودم بهم میخورد.هیچوقت انقدر ضعیف ندیده بودمش.نسرین آهسته در را باز کرد و با
و خندان و مهربان انگشتش را روی بینی اش گذاشت و به امیراحسان
دیدنم؛ لب زد "سلام"
اشاره کرد.با تمام بی رمقیم از کارش خنده ام گرفت.لبخند بی جانی زدم.
در یخچال را باز کرد و متوجه شدم برای من چیزی میاورد.اصلا نمیتوانستم بخورم.آرام سر بلند
کردم و پچ پچ گانه گفتم:
-نمیخوام نیاری چیزی
مثل خودم جواب داد:
-به تو ربط نداره واسه نرگس میارم
باز سرم را روی بالش گذاشتم و او درحالی که آب میوه را
برانداز میکرد کنار تخت نشست
باهمان حالت پچ پچ گفتم:
-حالش چطوره؟
پرغصه امیراحسان را نشان دادم.نگاهش کرد و سپس نِی را داخل آبمیوه زد:
-خوبه.
نی را به سمت دهانم آورد.با پررویی خوردم و دوباره سر بربالین گذاشته گفتم:
-یه ذره حرف بزن نذار من بپرسم.شوهرت کجاست؟ کیا فهمیدن؟ چی شد؟
-حسام زنگ زده بود اورژانس اومدن بردنتون.بعدشم به من زد بیام اینجا.کسی هم جز ما دونفر
وشما دونفر نمیدونه.
خوشحال از اینکه نسرین من را بعد از آن همه توهین بخشیده است؛پر بغض گفتم:
-ممنونم نسرین.
با ناراحتی به کاسه ی پرآب چشمم زول زد وگفت:بخدا تو گریه کن من برم.
مطیعانه اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
-میخوام برم..بگو سرممو در بیارن.
مثل مادری که دختر نق نق کنانش را آرام کند گفت:
-باشه عزیزم تو اونو بخور میریم.
ممنونش بودم که سین جیم نکرد چه بین ما گذشت که به این
روز اُفتادیم
-بچمو چیزی نگفتن؟
حواسم نبود صدایم بلند شده .با تشر اما مهربان گفت:
-هیس! سرش درد میکنه اون..
بانگرانی نگاهش کردم.همانطور خوابیده بود....نه نرگس خوبه
فقط همون توصیه های همیشگی.یک جورهایی همه باور کرده بودند بار شیشه ام یک دختر است
ونرگس صدایش میزدند.
لحظاتی بعد که قرن ها برای من گذشت،دکتر با دوپرستار داخل شدند.بدون آنکه حرفی با
خودمان بزنند؛ کارهایمان را راست وریست کردند و فقط شنیدم که دکتر از امیراحسان پرسید
و او در حالی که آستینش را پائین میداد؛ اخم آلود سر تکان داد که "نه"
"بهتر شد؟ "
نگاهم نمیکرد.حتی یک نظر..لباس او آبرومندانه بود اما من یادم می آید لباس خوبی
نداشتم.باهمان چادر آورده بودنم و نسرین برایم لباس آورده بود.امیراحسان با سردترین لحن
ممکن روبه نسرین گفت:
-بیارش من پائینم.
مشخص بود نسرین دلش به حالم میسوخت و در ذهنش علامت سؤال بزرگی
بود.
زیربازویم را گرفت و آهسته به سمت آسانسور برد.
در محوطه نشسته بود وسرش را گرفته بود.از شرم دلم میخواست بمیرم.تقریباً پشت نسرین
سنگر گرفته بودم.
-امیراحسان جان،حسام ماشینشو گذاشت خودش رفت،من میرسونمتون.بلند شد و جلو جلو راه
افتاد
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@mahruyan123456
#پارت233
نسرین با حرص گفت:
-شما میدونید کجا پارکه مگه ؟! بیا اینوری ببینم.
برگشت وبدون آنکه نگاهم کند گفت:
-ببرش خونه من میرم جایی.
دلم نشکست.اصلا اصلا ناراحت نمیشدم.تازه دوست داشتم بیشتر
مورد خشمش باشم تا زبانم لال سکته نکند
-وا ؟! حالش خوب نیست باید باشی خونه ! من غروب میتونم بیام...
نگذاشت ادامه دهد و پشت
به ما راه افتاد و دستش را تکان داد که یعنی ولم کنید.
-تو کجا نسرین؟
-نیام بالا ؟!
-نه..ببخشید نه دلم میخواد وقت تورو بگیرم نه اینکه شرایط خونمون جوریه که بشه بیای داخل .
-آخه الان تنهایی که نمیتونی ...
میان حرفش آمدم و با اطمینان پلک زدم... میتونم نسرین جان
شما برو به بچه هاتم برس...
نگهبان در را زد و با دیدنم ایستاد:
-سلام خانوم.
سرتکان دادم و خسته به سمت آسانسور رفتم
داخل که شدم تازه یادم آمد کلید
ندارم.حوصله ی این یکی را نداشتم.معلوم نبود تا کی باید در راه پله بمانم.مثل بچه ها بغض
کردم.دیگر خسته شده بودم.از درودیوار برایم میبارید شاید درمقابل فاجعه ی زندگیم فوق العاده
ساده باشد اما کسی جای من نبود.بریده بودم.دیگر نمیکشیدم.در که کنار رفت بی رمق و با حالی
زار به سمت پله رفتم.چشمم به درمان افتاد.خشکم زد. کفش های امیراحسان پشت در
بود.ترجیح میدادم درهمان راهرو بشینم تا اینکه شرمنده ی نگاهش باشم.
نمیدانستم در بزنم یا نزنم.درکم نمیکنید چه حالی داشتم.از اینکه من در بزنم و او برایم باز کند
خجالت میکشیدم.اوج پررویی بود.میخواستم تاجایی که میشود؛کمتر با اوبرخورد داشته
باشم.بخدا که نمیشد...نمیشد و چیز ساده ای نبود.روی پله نشستم و پشت در کز کردم.نمیدانم تا
کی میخواستم آنجا بمانم.فقط میدانستم درحال حاضر نباید کاری بکنم.شاید بیست دقیقهگذشته بود که در راباز کرد.اصلا محلم نداد.فقط در را باز کرد و برگشت داخل...آهسته ایستادم و
به خانه ای که روزی فکر میکردم خانه ی امیدم است قدم گذاشتم.در را بستم و با بلاتکلیفی به
در تکیه دادم.آهسته وناتوان خراب کاریش را جمع کرد.میخواستم بگویم دست نزند خودم جمع
میکنم اما مگر رویش را داشتم؟
مشخص بود بریده است وفقط برای آنکه مشغول باشد این تمیزکاری سخت را انجام میدهد.با نا
امیدی دست هایم را درهم میپیچاندم.
وقتی که به سمت آشپزخانه میرفت کمی سد راهش شدم و با اوج شرمندگی گفتم:
-امیر فقط چند لحظه بشین.
نگاهش کردم.انقدر بدش آمده بود که فکش را منقبض کرده و به
ناکجاآباد نگاه میکرد تا فقط من را نبیند.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@mahruyan123456
#پارت234
_امیراحسان بخدا من نمیذارم اینجوری بمونه.
خودم هم نمیدانستم چه میگویم.لب ها و فکش
بالا وپائین میشد.بلاخره درچشمهایم زول زد و با بغض گفت:
-برو کنار...
انگشت تهدیدش را بالا آورد وبا معصومیت گفت:
_ فقط بخاطر نرگسم..میفهمی؟ از
خدا مهلت گرفتم نرگس سالم به دنیا بیاد تا اون موقع کر باشم و کور ..حالا برو کنار...
کنار رفتم
ودرحالی که ازمن گذشت دوباره برگشت وگفت:
-یک مو از سرش کم بشه،من نمیدونم حالا به هردلیلی...جفتمونو سینه ی قبرستون
تصورکن.
دودستی صورتم را پنهان کردم وگوش به حرف هایش سپردم:
-دیگه نمیخوام ریختت
رو اینجا ببنیم.سعی کن کلاً نباشی جلو چشمم.
**
صدای بی روح و بی حسش را میشنیدم:
-نه امیرحسام تا غروب خودمو میرسونم یکم کار دارم.
گوشیم لرزید..
....-
-الان کیلیدساز داره میاد.نه میدونم چی میگی داداش.باشه..دستتم درد دنکنه،از نسرینم تشکر
کن.میگم حالا...قربانت خداحافظ.
کلید ساز میخواست بیاید! یعنی فکر میکرد در نبودش؛شاهین اینجا تردد میکند؟! نمیدانم...فقط
خوشحال بودم زودتر گفتم تا قبل آنکه بدتر شود
گوشی را نگاه کردم.شاهین پیام داده بود "روز شماری میکنم واسه دیدنت...من پیام نمیدم دلیل
این نیست بیخیال شدم! خودت آدم باش ویه احوالی از خودت بده"
برایش نوشتم "میخوام زود تر این زندگی نکبتی رو تمومش کنم.میام شاهین جان"
دلم نمیخواست یکهو سگش کنم.گفته بود اگر سرعلیرضا ناتویی کنم؛ روزگارم سیاه است و
میدانستم این کار را میکند.در حال حاضر نمیتوانستم وحشیَش کنم.جوابم را نداد و من پیام ها
راپاک کردم و گوشی را روی عسلی گذاشتم.صدای صحبتش با مرد کلیدساز میامد:
-نمیدونم هر کدوم بهتره.
مرد که مشخص بود از رفتار سرد احسان شوکه شده است گفت:
-جناب سرگرد کمکی برمیاد؟
انقدر رفتارش حسنه بود که وقتی بدخلق میشد کاملا مشخص
بود
-نه ممنونم.فقط التماس دعا.
-محتاجیم به دعا...
مدتی گذشت و دوباره ادامه داد...بفرمائید این دوتا کیلید فاب خودش
بیشتر خواستید بگید بزنم بیارم خدمتتون.
-نه ممنونم .چقدر شد؟
تعارف و چانه زدنشان را گوش ندادم.وای که سخت ترین جای
اعترافم؛همانی بود که شاهین آمده بود خانه امان....با کلید خودش ودر نبود امیراحسان
در رابست و چلپ و چلپ با دمپایی های خانگی اش به طرف اتاق آمد.همانطور که لبه ی تخت
نشسته بودم دودستی روتختی را چنگ زدم.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@mahruyan123456