eitaa logo
❀مهتـــــآ❀
377 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
0 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤️ روزمرگی چندتا دختر چادری🥺🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسته ام عهد🤝💕 که در راه شهدان باشم... 🕊🌹 چادر مشکی من🙃🌿 رنگ شهادت دارد✌🏻🖤 @dokhtran_chadori
روز محشر بر زنان با حجاب☀️ حضرت زهرا شفاعت میکند❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یاران محرم 🏴 @dokhtran_chadori
[⛱🎨] - - بہ زندگیٺ‌ ݪبخند بزن🙃🦋 سختے ها میگذرند...🤫¿ 🤙🏼💕 - -@dokhtran_chadori
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروفایل چادرانه💞 @dokhtran_chadori
جـانم‌بھ‌فداے‌تـــــو🌱!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
ممنون از صبوری شما عزیزان🙏🏻 در تایم تبادلات نه کانالی تایید میشه نه رد💥 هدف تبادل پیشرفت کانال هاست👊🏻 شرایط تبادلات: 1⃣کانالتون مذهبی باشه👌🏻 2⃣آمارتون +80 باشه🖐🏻 3⃣ در اینفو تب عضوباشید✌️🏻 جذب بستگی به بنر داره💯 +100جذب هم داشتم💣 برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥 https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c بعد از مطالعه شرایط و طرز کار؛ اگر شرایط رو داشتید، پی وی در خدمتتونم✋🏻 💫@Makh8807💫
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
بسم‍ الله الرحمن‍ الرحیم‍✨ داستانی متفاوت از یک زوج امنیتی.. با قربانی شدن پدر خانواده آغاز و با مرگ....پایان میابد... داستانی گاندویی اما متفاوت از جنس... جنایت.. گذشته.. قتل... آدم ربایی... جاسوسی... حادثه... طنز.. شهادت... ب نام🖤✨﴿مࢪڰ تډࢪىجے یڪ ڑويا﴾✨🖤 بخشی از پارت های آینده.. ••دستانش رو دور گردنم قفل کرد..نفس کشیدن هم برایم سخت شده بود..هر لحظه دستانش قفل تر و تنگ تر میشد... _حالا شد..دلم میخاد خرناسه هات رو بشنوم.. آفرین ادامه بده ‌...ادامه بده... با صدای از ته گلو مانده ام گفتم:هر کاری میخایی بکنی بکن..اما من برام مهم نیست... _باشه..خودت خواستی.. دو نفر دیگر به کمکش آمدن و مرا بلند کردن و در ماشینی انداختن... شیشه ها بالا بود و در قفل شد..چشممم به چنگک بزرگی که به یک جرثقیل وصل بود افتاد... ماشین را بلند کرد و زیر دستگاه پرس گذاشت..هر لحظه ماشین بیشتر مچاله میشد••🖤 ادامه رمان در لینک زیر@gandoo_roman
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
دنیای دخترونه، صورتی با ارزوهای رویایــــــی دختراااا💜😌 با کلـــــــــــی برنامه های جذاااااابـــ فقط مختص دختراست 💗🌈 دخترا دنیای متفاوت و رویایی دارنـــ👒 اگهــ دختری حتما بیا تـــو 💁‍♀👇👍 بکوبـ رو پیـــــــوستن 👊 هرچیزی روکه دخترا دوس دارنــ اینجا پیدا میشهــــ🦋☘ همراه کلی سوپرایز توی امار مختلف 🍄✨ با ادمینای فعال🐣👌🏻 📖🔖 🎀 🧖‍♀ 🔮 🐚✨ 🌟💅 🤳 👑 👒 🌝🌸 🌾 و••• هنوز داریم، فقط برای دیدن همه اینا باید بیای تو کانالمون🌱🐾 --------------------- 🌸 @Doniaysooraty 🌸
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
روشنک : شَرحی ِز حال و حالی زِ شَرح نیست🖤🥀 .... روشنا : من پست بودم که فک می کردم تو عاشقمی ،، تو هیچی از عشق نمیدونی ، تو نبودی میگفتی بدون تو نمی تونم .... ستاره در جوانی : بابا جانکم من با یه مرد زن و بچه دار ازدواج کنم ؟؟؟ من دو تا بچه دارم با پای خودم بچه های عزیز ترینم رو بفرستم زیر دست ناپدری .... مهدی : ستاره ... .... محمد در جوانی : زن داداش اجازه نمیدم بچه های برادرمو زیر دست ناپدری بزرگ کنی ،،، هر عمری باشه خودم هستم ،،، اون دوتا طفل چه گناهی دارن .... ستاره در کهن سالی : روشنا بچس اما تو کله شقی ،، عاشق شدین :) .... شنتیا در جوانی : ستاره مال منه ،،تو و بچتم می فرستم شهرستون اونجا هر کاری خواستین کنین 😠 .... تینوش : روشنک ،، رابطه ی تو و پسر عموت ... .... رهام : بابا یعنی چی ، چرا وقعیت و نمیگین .... امیر : نمیتونم حال مادرم خوب نیست ،، .... رهان : جبران میکنم کمبوداتو ... عزیزم ♥️ .... روشنک : تو مثل برادرمی .... کنجکاو شدی هاااا؟☹️ معلوم بود از این رمان جذاب اینم آیدی👇🏻 قول بده زیادشون کنیاااااا °💜@cnjdjdkdk💜°
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
دخترا‌ۍ‌خوش‌انگیزه‌جمع‌شین💁🏻‍♀🌤🌿! جملات‌انگیزشے‌شون‌عالیھ📦💕 انوا؏‌پادڪست‌هاۍ‌دخترونہ🐼☄⇅ ➻https://eitaa.com/joinchat/3443130427C00abef2708📼🌼' با‌وجود‌این‌ڪانال‌ دیگھ‌غم‌ها‌ازت‌دور‌میشھ👩🏻‍💻💜↺! ‌این‌چنل‌مینازه‌بھ‌ممبراش😌🌸➩ ‼️ 🐣
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
اوعععع...👀🙈 نگیا🤨👍 خودت که داری میبینی👀 من چی بگم🙁 اخهههه اخههه اخههه نمیگی از کجا دیگه میشع اینو گیر اورددددد بدوووووو بدوووووو لینک کانالهه🤤👇 @Dokhtaran_fatemi_2
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
سلام سلام 🧕🏻💚 من امدم با یه کانال تک🌻🤩 کانالی که همیشه یه سوپرایز تو استینش داره☘ مثلا حالا سو پرایز هاش چیه 👇🏻🌈 شماره ی تمام بازیگران" پایتخت"🤩🌻 کیبرد های زیبا ☘💚 برنامه ی کج کردن فونت ایتا😇〰 برنامه ی ساخت منبر مجازی❄️🌈 برنانه ی ساخت کیلیپ🖼🌻 و ۳۰۰۰ ممبر انلاین برای همه ی پیام رسان ها🤩🧕🏻💚 و........ خب این کانال به این خوبی فعالیت هم داره دیگه🤨☘ بزارین براتون بگم👇🏻🌈 پروفایل مذهبی🌻 فیلم مذهبی🍭 استیکر❇️و تم چالش میزاره با جوایز خاص🤩🌻 گیف های جالب 🍭🧕🏻 درخواستی هاتون ❄️☘ تبلیغ کانال با گروه تون هم میکنه🤩🌈 پس زود بیا تو دم در بده ها 🧕🏻 راستی این کانال فقط و فقط برای دختراست پسر بیاد میره تو لیست سیاه 💢👉🏻 /) /) (♡-♡) U U https://eitaa.com/joinchat/2664497273C76ae1ebe5f
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
🚫💯بهترین رمان ایتا از نظر مخاطب💯🚫 در بیمارستان اقای پایدار را دیدم٬تنها بود٬با به سمت من می آمد😨 .به چند قدمی من که رسید یقه ام را چسبید و مرا به دیوار فشرد.از نمیدانستم چیکار کنم.که گفت:😡😡 -پسره بیشعور مگه نگفتم دور و بر من افتابی نشو حرف حالیت نیست؟؟قصد جون دخترمو کردی که هربار باید تو بیمارستان پیداش کنم اره؟اباید تو رو ...😔 -بابا بسه تمومش کنید!!😳 این فاطمه بود که دست اقای پایدار را درهوا گرفته بود اما هنوز به یقه ام زده بود که......😳😳😢 https://eitaa.com/joinchat/1778122910Ce8944401eb بدووووووو الان پاک میشه 🤐🤐😱😱😱😱
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج مردی که دنبال خانه حضرت مهدی میگشت...😳😳😳😳 واییییییییی به نظرت پیدا میکنه امام زمان چی بهش میگه توی پیام سنجاق شده ی کانالی که بهت لینک می دهم هست ببین ولی چند روزی ترک نکن شاید خوشت آمد از کانالش دیگه نخوتستی ترک کنی @Revolutio
🦋به وقت رمان 🦋
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
بسم الله الرحمن الرحیم با سلام و خسته نباشید خدمت شما عزیزان🍃💖 💠برای دریافت مشاوره(خانوادگی،تحصیلی و..) میتوانید اولین مشاوره تان را مهمان ما باشید و به صورت رایگان استفاده کنید.📣📣📣📣📣📣📣📣 و اما اگر دوست داشتید در مشاوره های بعدی شرکت کنید ، برای هر جلسه به مبلغ 20 هزار تومان است که این مبلغ ۱ دهم مشاوره های کانال ها در پیام رسان های مختلف است😍🤩 اگر از مشاورِ ما راضی بودید ۳ صلوات برای ظهور امام زمان(عج) بفرستید و مشاور ما را به دیگران معرفی کنید🙏🌸🌸 دریافت مشاوره👈👈👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2113405059C0cb5a5ae27 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @tebalkaber
❀مهتـــــآ❀
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـلاک پنهــان💗 #قسمت_30 کمیل کلافه دستی به صورتش کشید و گفت : ــ الان وق
✨گل یاس✨: 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـلاک پنهــان💗 کمیل برگه را برمیدارد و از جایش بلند می شود ؛ ــ با من بیاید سمانه از جایش بلند می شود و هم قدم کمیل از اتاق خارج می شوند،سمانه با حیرت به کسانی که برای کمیل احترام نظامی میگذاشتند نگاه می کرد،با صدای کمیل به دری که کمیل باز کرده بود خیره شد: ــ بفرمایید داخل سمانه وارد اتاق شد و با اشاره ی کمیل بر روی میز نشست ،با کنجکاوی اتاق را رصد کرد،حدس می زد اتاق کمیل باشد. ـــ من باید برم جایی ،تا وقتی برمیگردم بشینید فکر کنید،شاید چیزی یادتون بیاد که بخواید به من بگید سمانه با نگرانی گفت: ــ کجا دارید میرید؟اصلا ساعت چنده؟میدونید الان خانوادم چقدر نگران شدن،من باید برم ــ سمانه خانم نمیتونی بری سمانه حیرت زده گفت : ــ چی؟؟ ــ تا وقتی که این مسئله روشن نشه ،شما اجازه بیرون رفتن از این جارو ندارید سمانه با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت: ــ یعنی چی؟مگه زندانی ام ،من اینجا نمیمونم ،شما نمیتونس منو اینجا نگه دارید کمیل با اخم فقط نظاره گر عصیانگری های سمانه بود. سمانه با دیدن اخم و سکوت کمیل، او هم سکوت کرد! ــسمانه خانم مثل اینکه متوجه نیستید الان کجایید،اینجا یکی از بخش های وزارت اطلاعاته و شما به جرم برهم زدن محیط دانشگاه اینجا هستید،الان شما باید بازداشگاه بودید نه تو اتاق من،خداروشکر کنید که پروندتون افتاده دست من،خداروشکر کنید که من اینجا بودم،اگه نبودم شرایط سخت تر از اونی بود که شما بخواید اینجوری عصبانی به من تشر بزنید منتی سرتون نمیزارم اما،شما الان یک فرد سیاسی محسوب میشید که با یه برنامه ریزی برای یه تجمع اوضاع کل کشورو بهم ریختید و رسانه های اونور آب از صبح تا الان دارن برای خودشون کارشناسی میکنن این موضوعو ،بازم بگم یا متوجه شدید که این موضوع خیلی مهم و خطرناکه سمانه بر روی صندلی نشست،دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت،موضوع از چیزی که فکر میکرد،پیچیده تر و خطرناک تر بود،دستان لرزانش را در هم فشرد،احساس می کرد بدنش یخ کرده است چشمانش را محکم بر روی هم می بندد،دعا می کند که این اتفاقات یک خواب باشد و با،باز کردن چشمانش همه چیز تمام شود اما با صدای آب چشمانش را باز کرد ! کمیل لیوان آبی را جلوی سمانه گذاشت و نگاهی به چهره ی ترسیده اش انداخت، از جایش بلند شد و گفت: ــ این اتاق منه ‌،میگم کسی نیاد داخل ،میتونید راحت باشید من همه تلاشمو میکنم که هر چه زودتر از اینجا برید به طرف در رفت اما با صدای سمانه برگشت،که با صدای ترسیده و لرزان صدایش کرده بود: ــ آقا کمیل ــ نگران نباشید،زود برمیگردم حرف دیگری نزد و از اتاق خارج شد.... 🍁🍁 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـلاک پنهــان💗 از اتاق خارج شد و در را بست،امیرعلی به طرفش آمد و بعد از سلام واحوالپرسی دستی بر روی شونه اش گذاشت: ــ اینا چی میگن؟ کمیل در حالی که به سمت در میرفت جوابش را داد: ــ کیا؟ ــ بچه های اینجا ــ چی میگن؟ ــ یکی از متهم هارو بردی تو اتاقت،موقع بازجویی شنود و دوربینو خاموش کردی. کمیل با اخم نگاهی به امیرعلی انداخت و گقت: ــ بچه های اینجا همیشه اینقدر فضولن ــ فضول نیستن،اما غیر عادی بود چون اولین باره اینکارو میکنی کمیل با عصبانیت غرید: ــ به اونا مربوط نیست،بهشون بگو هر کی سرش تو کار خودش باشه ،والا اینجا جایی ندارن ــ چقدر زود عصبی میشی کمیل ــ امیرعلی ،تو این وضعیت بحرانی کشور ،به جای اینکه تو فکر امنیت مردم باشن دارن فضولی میکنن ــ هستن،باور کن گروه خودت یک هفته است حتی به خونه هاشون سر نزدن شبانه روزی دارن کار میکنن ــ من باید برم اما برمیگردم،کسی حق نداره بره تو اتاقم ،هیچکس امیرعلی،اینجارو میسپارم به تو تا بیام .برگشتم یه گزارش کامل از مناطقی که زیر نظر ما هستن روی میزم باشه ــ باشه حتما،برو بسلامت سوار ماشین شد و از آنجا دور شد،به سمت آدرسی که سمانه برای او نوشته بود رفت،خیابان ها شلوغ بود،مثل اینکه طرفداران رئیس جمهور سعی نداشتند،جشن هایشان را به پایان برسانند!! کل خیابان ها بسته شده بودند،ترافیک سنگینی بود،صدای بوق ها و صدای جیغ و سوت های طرفداران و صدای دادهای معترضانه ی راننده های ماشین ها،در سرش می پیچیدند و سردردش را بیشتر می کردند، سرش را میان دستانش گرفت و محکم فشرد اما فایده ای نداشت،سرش را روی فرمون گذاشت و چشمانش را بست،آنقدر سردرد داشت،که دوست داشت چندباری سرش را روی فرمون بکوبد،با صدای بوق ماشین عقبی سرش را بالا برد ،مسیر باز شده بود. روبه روی کافی نت پارک کرد،سریع پیاده شد و وارد کافی نت شد.... 🍁🍁 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋
✨گل یاس✨: 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـلاک پنهــان💗 عصبی سوار ماشین شد ،با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید: ــ لعنتی لعنتی کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود ،و کار را برای او سخت تر می کند،نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد، فقط فکر کردن به این موضوع،حالش را خراب می کرد... ماشین را سریع روشن کرد و به طرف خانه رفت،باید از اوضاع آنجا باخبر می شود،حدس می زد،الان همه به هم ریخته و نگران هستند،امشب ساعت۹مراسم خواستگاری بوده،و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود. جلوی در خانه شان پارک کرد،سریع در را باز کرد و وارد خانه شد ، با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد،فرحناز خانم با گریه قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد،که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود. ــ سلام هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند،کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید: ــ اینجا چه خبره؟ ــ مادر ،سمانه کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت: ــ سمانه چی مادر؟حرف بزنید ‌دیگه! ــ سمانه نیست،گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده ــ یعنی چی؟؟ ــ نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره،اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن،خالت داغون شده ،محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن. ــ ای بابا،شاید رفته خونه دوستش،جایی؟؟ اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت: ــ سمانه دوستی نداره که بره خونشون ،تو دانشگاه همیشه باهم بودیم کمیل از جایش بلند شود؛ ــ من برم ببینم چی از دستم برمیاد ،شاید شب هم برنگشتمـ ــ باشه مادر،خبری شد خبرمون کن بعد از خداحافظی ،ازخانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ،گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد،حدس میزد خبردار شده: ــ بله ــ سمانه پیش توه؟ ــ آره محمد با نگرانی پرسید: ــ حالش چطوره؟ ــ به نظرتون چطور میتونه باشه؟ ــ کجایی الان؟ ــ دارم میرم محل کار ــ باشه منم میام،اما نمیخوام سمانه منو ببینه ــ باشه ــ کجاست الان؟ ــ تواتاقم محمد غرید: ــ کمیل،میدونی اگه بفهمن ــ میدونم ،اگر بفهمن پروندشو از من میگیرن،اما حالش خوب نبود دایی،نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود،و صدای داغونش از حال بدش خبر می داد، دیگر حرفی نزد. ــ دایی داری میای ،برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه ــ باشه دایی جان،به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ ــ خداحافظ 🍁 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پــلاک پنهــــان💗 تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،سمانه با دیدن کمیل از جابرخاست و منتظر به کمیل خیره ماند،امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن نداشت. ــ چی شد؟میتونم برم؟ ــ بشینید سمانه بر روی صندلی نشست،کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و روبه سمانه گفت: ــ نه نمیتونید برید،من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه،شما اینجا میمونید ــ بلاخره بزارید به خانوادم خبر بدم،میدونید الان حالشون داغونه؟؟ ــ آره میدونم ،اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای سکوت کرد اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز کرد و گفت: ــ یه چیز دیگه ــ چی؟ ــ امشب نمیتونید اینجا باشید ــ پس کجا برم؟ ــ بازداشگاه به چهره حیرت زده سمانه نگاهی انداخت اما نتوانست تحمل کند،سرش را پایین انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد: ــ اگه اینجا بمونید،همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم،اینطور پرونده رو ازم میگیرن،میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اونموقع میتونم مدرک بی گناهیتو پیدا کنم. سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان اشکی ،به لیوان روی میز خیره بود. ــ باور کنید مجبورم باز صدایی نشنید،کلافه از جایش بلند شد،شروع کرد قدم زدن با صدای لرزان سمانه به طرفش برگشت: ــ کی باید برم ــ همین الان سمانه از جایش برخاست و به طرف در رفت،کمیل تماسی گرفت و خانم شرفی را به اتاقش فراخواند. شرفی به طرف سمانه آمد و بازویش را محکم گرفت که سمانه بازویش را کشید و با اخم گفت: ــ خودم میام تا شرفی میخواست اعتراض کند،با صدای مافوقش سکوت کرد!! ــ خودشون میان خانم شرفی سمانه و شرفی از اتاق خارج شدند ،کمیل خودش را روی صندلی چرخانش انداخت و دستانش را کلافه در موهایش فرو برد و ارام زمزمه کرد: ــ مجبورم سمانه مجبورم 🍁🍁 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋