🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#اصطلاح_دری_وری_گفتن
ایرانیان در زمان هخامنشیان به زبان پارسی باستان سخن می گفتند و پس از آمدن اشکانیان این زبان تبدیل به زبان پهلوی شد و در زمان حکومت ساسانیان نیز این زبان به فارسی "دری" تبدیل شد، که در واقع فارسی دری زبان درباریان ساسانی به حساب می آمد.
پس از حمله اعراب به ایران، یزدگرد سوم به همراه بسیاری از درباریان به سمت خراسان و طبرستان فرار کردند تا در آنجا حکومتی تازه تاسیس کنند، اما یزدگرد به دست آسیابانی کشته شد و نتوانست به هدفش برسد ولی تعدادی از سردارن سپاه او همچون قارن توانستند حکومت های کوچک در این نواحی ایجاد کنند.
این اتفاقات تاریخی باعث کوچک شدن دامنه تکلم مردم به زبان فارسی شد و تا قرن پنجم هجری قمری تنها مردم ساکن در ناحیه خراسان و حداکثر تا ری به زبان "فارسی دری "تکلم می کردند، همانطور که مشخص است اکثر شاعران و نویسندگان بزرگ ما در این دوره که به زبان فارسی شعر می گفتند، ساکن این خطه بودهاند.
از آنجاییکه ساکنان داخلی فلات ایران بیشتر به زبان عربی تکلم می کردند، در نتیجه وقتی کسی از نواحی متکلم به زبان دری مثل خراسان به قسمت های داخلی ایران می آمد چون زبانش برای دیگران قابل درک نبود می گفتند :"دری وری "صحبت می کند، یعنی دارد به زبان دری سخن می گوید.
اصطلاح "دری وری "که به معنای سخنان نامفهوم و بی معنی است از همین جا ریشه گرفته است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚! ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ────
https://eitaa.com/mahtab_news
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از یک دراز و نشست ورزش را شروع کنید !
با پرداخت یکی از بدهی های تان
بهبود وضعیت اقتصادی را شروع کنید !
با مطالعه یک صفحه کتاب خواندن را
آغاز کنید !
با پاک کردن شماره یک نفر که مدام
باعث آزار شماست اصلاح روابط را
شروع کنید !
با یک دور راه رفتن پیاده روی را شروع کنید ! با نوشتن فقط یک پاراگراف، نویسندگی را
آغاز کنید !
با کشیدن یک منظره نقاشی را شروع کنید !
ولی همین امروز شروع کنید و
فردا همه این کارها را تکرار کنید ...👌
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ────
https://eitaa.com/mahtab_news
"این داستان واقعی رو که تو کازرون اتفاق افتاده بخونید، خوندش خالی از لطف نیست"
بعد از ۶۰ سال پادویی و زحمت، تو این دنیا ۴ دهنه مغازه دارم و یک باب آپارتمان با همسرم تنها زندگی میکنم.
۴ فرزندم زندگی تشکیل دادهاند، دوتا عروس دارم و دو تا داماد و چند تا هم نوهی شیرین زبان...
یکی از مغازهها را خودم میچرخانم و بقیه را اجاره دادهام.
اوایل شروع "کرونا" همسرم خیلی اصرار داشت که این روزها مغازه را تعطیل کنم چون با مشتریهای زیادی سر و کار دارم، نکند کرونا بگیرم، اما من گوش نکردم!
همسرم برای اینکه مرا متقاعد کنه، همهی بچهها را شام دعوت کرده بود و کلی تدارک دیده بود...
من اطلاع نداشتم و دَم عید مشتری زیاد بود و دیر وقت رسیدم خونه!
دیدم همسرم خیلی گرفته و غمگین نشسته و کلی غذا و میوه و...
پرسیدم: چی شده مهمان داریم؟ چرا ناراحتی؟
گفت: بشین خستگی رفع کن فعلا شام بخور برات تعریف میکنم.
بعد از شام گفت: امروز زنگ زدم به بچهها گفتم پدرتون حرف منو گوش نمیکنه میره درِ مغازه با این همه آدم سروکار داره میترسم کرونا بگیره من نگرانش هستم، امشب همتون بیایید شام خونه ما ببینیم راضیش میکنیم نره مغازه، اما همشون به بهانههای مختلف زنگ زدن و گفتن نمیتونیم بیایم!!
گفتم: اینکه ناراحتی نداره حتما کار داشتند.
گفت: چه کاری، اونا از ترس اینکه تو کرونا نگرفته باشی نیومدن.!
راستش خودم هم حالم گرفته شد و چند تا لعنت و نفرین کردم به کرونا و این وضع که پیش اومده و...
به خاطر نگرانی همسرم، مغازه را تعطیل کردم و بدون اطلاع بچهها رفتیم کیش.
بعد از چند روز یکی از پسرا زنگ زد که بگه مادر بزرگ زنش چشم عمل کرده که بریم بهش سر بزنیم، ولی همسرم حرفشو قطع کرد و از روی دق و دلی و با ناراحتی بهش گفت: تو به فکر مادر بزرگ زنت هستی، نمیپرسی بابات کجاست و حالش چطوره؟!!
پسره گفت: چطور مگه؟!
همسرم گفت: راستش بابات گرونا گرفته الان چند روزه آوردمش بیمارستان حالش وخیمه و احتمالا یکی دو روز دیگه هم زنده نیست...!
پسره مثلا ناراحت شد و گفت: نمیشه که ما بیایم بهش سر بزنیم باید چکار کنیم؟
همسرم گفت: هیچی اگه فوت کرد خودشون دفنش میکنند و مراسم هم که ممنوعه و...
من هم کلی خندیم و گفتم خوب فکری کردی که اینطوری بهشون گفتی، ببینیم چه کار میکنند!!
ما حدود یه هفته تو کیش موندیم و برگشتیم، البته تو این مدت بچهها باز هم زنگ زدند و احوال منو از مادرشون پرسیدن و ایشون هم روز آخر گفت که من فوت کردم و مشغول کارهای قانویش برای دفن هست.!!
آخرین باری که بچهها به مادرشون زنگ زدند همه میگفتند: احتمالا تو هم گرفتی، آزمایش دادی؟
ایشون هم گفت: نه، ممکنه!!
چون همش پیش باباتون بودم.
بههمین خاطر اصلاً نیامدن که به مادرشون هم سر بزنند تا اینکه یه روز بهشون گفت: نترسید آزمایش دادم، من ندارم، اومدن خونه رو هم ضد عفونی کردند...
گفتند: پس شب میاییم پیشت.
قرار گذاشتیم من تو اتاق پنهان بشم و بازی را ادامه بدیم...
وقتی بچهها اومدن، پس از کمی ناراحتی و پخش یه جعبه خرمایی که یکیشون آورده بود و... یکی از عروسا گفت: خدا بیامرزه، عمر خودشو کرده بود، خوب شد بچهها نیومدن که بگیرن.!
یکی از دامادا گفت: خدا رحمت کنه، حمید دیر وقته اون برگهها را نشون مامان بدید.
یکی از دخترا ناراحت شد و گفت حالا چه وقت این کاره و...
هر چهارتاشون رفته بودند دنبال انحصار وراثت و بین خودشون مغازهها را تقسیم کرده و آپارتمان را برای مادرشون در نظر گرفته بودند و کاغذی بین خودشون امضا کرده بودند و حالا سراغ سندها را میگرفتند!!!
همسرم گفت: بذارید کفنش خشک بشه و... از اتاق اومدم بیرون و کلی سرشون دادم زدم و...
وقتی دیدم به جای ۴ تا فرزند، «چهار تا کرونا» بزرگ کردم، همانجا تصمیم گرفتم مغازهها و آپارتمان را بفروشم و پولشو برای کمک به بیماران کرونایی اهدا کنم و با همسرم به دیاری دیگر کوچ کنیم.
دیاری روستایی و عشایری که چند تا گوسفند بگیریم و تا پایان عمر با احشام و حیوانات زندگی کنیم که «چوپانی گوسفندان» به مراتب از بزرگ کردن این گونه فرزندان بهتر و پر بارتره!!
✍️" امیرستار نصیریانی، نیکوکاری که پول فروش چهار مغازه را به بیماران کرونایی کازرون، اهدا کرد."
#داستانهای_آموزنده
•──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ────
https://eitaa.com/mahtab_news
🔘داستان کوتاه
وسط های لیست تقریبا بلند و بالایم نوشته بودم: یک و نیم کیلو سبزی خوردن.
همسرم آمد. بدوبدو خریدها را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد. وسایل را که باز میکردم سبزی ها را دیدم. یک و نیم کیلو نبود. از این بسته های کوچک آماده سوپری بود که مهمانی من را جواب نمی داد. حسابی جا خوردم! چرا اینطوری گرفته خب؟! بعد با خودم حرف زدم که بی خیال کمتر میگذارم سر سفره. سلفون رویش را که باز کردم بوی سبزی پلاسیده آمد. بعله. تره ها پلاسیده بود و آب زردش از سوراخ سلفون نایلون خرید را هم خیس کرده بود. در بهت و عصبانیت ماندم. از دست همسری که همه خریدهایش اینطوری است. به جای یک و نیم کیلو میرود سبزی سوپری میخرد و بوی پلاسیدگی اش را که نمی فهمد، از شکل سبزی ها هم متوجه نمی شود!! یک لحظه خواستم همان جا گوشی تلفن را بردارم زنگ بزنم به همسرم که حالا وسط این کارها من از کجا بروم سبزی خوردن بخرم؟!ویک دعوای بزرگ راه بیاندازم.
. بعد بی خیال شدم. توی ذهنم کمی جیغ و داد کردم و بعد همان طور که با خودم همه نمونه های خریدهای مشابه این را مرور میکردم ، فکر کردم: شب که آمد یک تذکر درست وحسابی میدهم.
بعد به خودم گفتم: خوب شد زنگ نزدی! شب که آمد هم نرم تر صحبت ميکنم.
رفتم سراغ بقیه کارها و نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلا اتفاق مهمی نیفتاده. ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش کنم. ارزش ندارد غرغر کنم. ارزش ندارد درباره اش صحبت کنم حالا! مگر چه شده؟! یک خرید اشتباهی. همین.
دم غروب، همین منی که میخواست گوشی تلفن را بردارد و آسمان و زمین را به هم بریزد که چرا سبزی پلاسیده خریدی؟؟؟ آرام گفتم :
راستی سبزی هاش هم پلاسیده بود. یادمون باشه از این به بعد خواستیم سبزی سوپری بخریم فقط تاریخ همون روز باشه.
تمام.
همسرم هم در ادامه گفت: آره عزیزم میخواستم از سبزی فروشی بخرم، بعد گفتم تو امروز خیلی کار داری وخسته ﻣﻴﺸﻲ، دیگه نخواي سبزی هم پاک کنی.
آن شب سر سفره سبزی خوردن نگذاشتم و هیچ اتفاق عجیب و غریبی هم نیفتاد. ""مکث"" را تمرین کردم....وﺑﻪ همسرم عاشقانه تر نگاه کردم.وفهمیدم اگراونموقع زنگ میزدم واعتراض ميكردم ، امکان داشت روزقشنگم تبدیل بشه به یک هفته قهر..
"مكث" رو امتحان كنيم👌👌
شما بودید چه میکردید.......؟
#داستانهای_آموزنده
•──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ────
https://eitaa.com/mahtab_news
💢قاضی یا معلم
شخصی آشنا از معلمی پرسید:
شما که قاضی بوديد ،
چرا قضاوت را رها كرديد و معلم شديد ؟!
ايشون جواب دادند :
چون وقتی به مراجعين و مجرمينی كه پيش من می آمدند دقيق ميشدم ،
ميديدم اکثرأ كسانی هستند كه يا آموزش نديده اند و يا دیدگاه درستی ندارند
بخودم گفتم :
بجايی پرداختن به شاخ و برگ ،
بايد به اصلاح ریشه بپردازیم
و ما به معلم دانا ،
بیش از قاضی عادل نیازمندیم
#داستانهای_آموزنده
•──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ────
https://eitaa.com/mahtab_news
1.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پ مثل پدر🥺
بفرست واسه پدرت❤️
روح پدران آسمانی شاد 🙏🙏
#داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/mahtab_news