ناگزیر از سفرم ، بی سرو سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد . . !
کوچ تا چند؟!
مگر میشود از خویش گریخت؟
بال تنها غم غربت به پرستوها داد
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد ...
عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن اندوختهای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد . . .
#شعر: #فاضل_نظری