یه همچین سحری بود که
مولا به قنبر فرمودن صبح از شهر
برو بیرون برای انجام کاری
مولا میدونستن قنبر طاقت نداره...
نوشتن قنبر وقتی برگشت به شهر
دید چه خاکی سرش شده
تو کوچهها داد میزد و با سنگ به سرش میزد
#ایبامرام💔
اصلا بذار بگم
مولا به دل قنبرت یه نظری
به ما کن...
@mahyamntoe