eitaa logo
مجله خردسالان
31.8هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
52 فایل
✳️برای رزرو تبلیغات در مجموعه اَسرا بر روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2186347655C6187e57a27 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/a68l.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
اردک کوچولو توی یک باغ قشنگ زندگی می‌کرد. هر روز صبح توی حوض آب با خواهر و برادرهایش آب‌تنی می‌کردند. ظهر که می‌شد خانم باغبان براشون غذا می‌آورد و آنها می‌خوردند. اردک کوچولو خسته شده بود و حس می‌کرد خیلی روزهایش تکراری شده‌اند. یک روز از در باغ بیرون آمد و راه افتاد به سمت دریاچه‌ای که در آن نزدیکی بود و رفت داخل دریاچه و با خوشحالی مشغول شناکردن شد. مدتی شنا کرد تا این‌که توجه‌اش جلب یک مرغ دریایی پیر شد که در گوشه‌ای از آب، کنار برگ‌های نیلوفر آبی کز کرده و از فرط گرسنگی ضعیف شده بود. اردک کوچولو جلو رفت و به مرغ دریایی پیر سلام کرد و علت ضعیف شدنش را پرسید. مرغ دریایی گفت: من هر روز صبح یک ماهی می‌گرفتم و می‌خوردم و تا آخر شب سیر بودم، ولی مدتی است که پیر شدم و دیگرنمی‌توانم دنبال ماهی بگردم و صید کنم و بخورم. به همین دلیل غذا نخورده‌ام. اردک عزیز تو جوان هستی، برو و برای من یک ماهی بگیر و بیاور. 🐠🐟🐠🐟🐠🐟🐠🐟 بچه اردک گفت: من که تا به حال ماهی نگرفتم و اصلا نمی‌دانم از کجا باید ماهی پیدا کنم. مرغ دریایی پیر گفت: برو وسط دریا و به داخل آب نگاه کن و آنچه که دیدی روی آب حرکت می‌کند همان ماهی است... بگیر و برایم بیاور... اردک کوچولو رفت وسط دریا. آنقدر برایش هیجان‌انگیز بود که حرف‌های مرغ دریایی کاملا از یادش رفته بود و زمانی متوجه شد که هوا تاریک شده بود. دور و برش را نگاه کرد ولی هیچ چیزی ندید. ناامید سرش را پایین انداخت. ناگهان دید که یک ماهی سفید، دقیقا مثل همان چیزی که مرغ دریایی پیر گفته بود در نزدیکی خودش روی آب دریا شناور است. به سمت ماهی رفت و همان‌طور که مرغ دریایی گفته بود خیلی سریع سرش را به سمت آب برد و تا نوکش به طرف آب رفت ماهی ناپدید شد. اردک کوچولو با تعجب کمی‌ عقب رفت و بعد دوباره ماهی ظاهر شد. دوباره نزدیک ماهی شد و این عمل را چند بار تکرار کرد و هربار ماهی ناپدید می‌شد، در آن نزدیکی یک قورباغه شیطان و مسخره روی یک برگ بزرگ نشسته بود و شاهد حرکات اردک بود و قاه‌قاه می‌خندید. اردک کوچولو متوجه خنده‌های قورباغه شد و با ناراحتی گفت: به من می‌خندی؟ قورباغه گفت: آره... داری چی کار می‌کنی؟اردک کوچولو گفت: مرغ دریایی پیر گرسنه است و می‌خواهم برایش ماهی بگیرم...قورباغه خندید و گفت: مگه اون ماهی است که می‌خواهی بگیری؟ تازه تو می‌خواهی با اون نوک پهن و کوچکت ماهی بگیری؟ اردک کوچولو با تعجب پرسید: پس این چیه که روی آب حرکت می‌کنه؟ قورباغه گفت: اون عکس ماه است که از آسمان توی آب افتاده...اردک کوچولو خنده‌اش گرفت و زد زیر خنده... و بعد از این عمل نتیجه گرفت که ناآگاهانه به دنبال پیدا کردن چیزی نرود. 👫@majaleh_khordsalan
کلاغ وروباه🦊 در يك روز آفتابي آقا كلاغه يك قالب پنير ديد ، زود اومد و اونو با نوكش برداشت ،پرواز كرد و روي درختي نشست تا آسوده ، پنيرشو بخوره . روباه كه مواظب كلاغ بود ، پيش خودش فكر كرد كاري كند تا قالب پنيررا بدست بياورد . روباه نزديك درختي كه آقاكلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعريف از آقا كلاغه كرد : " به به چه بال و پر زيبا و خوش رنگي داري ، پر و بال سياه رنگ تو در دنيا بي نظير است . عجب سر و دم قشنگي داري و چه پاهاي زيبائي داري ،‌ حيف كه صدايت خوب نيست اگر صداي قشنگي داشتي از همه پرندگان بهتر بودي . كلاغه كه با تعريفهاي روباه مغرور شده بود ، خواست قارقار كنه تا روباه بفهمد كه صداي قشنگي داره ، ولي پنير از منقـارش مي افتـد و آقـا روبـاه اونو برمي داره و فـرار مي كنه . كلاغ تازه متوجه حقه روباه شد ولي ديگر سودي نداشت . 👫@majaleh_khordsalan
روزی روزگاری مرغی در یک مزرعه زنگی میکرد که بخاطر پرهای قرمزش همه او را پر قرمزی صدا میکردند. روزی پر قرمزی در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود که روباهی او را دید و آب از دهانش به راه افتاد. سریع به خانه رفت و به همسرش گفت قابلمه را پر از آب کند و روی گاز بگذارد تا او ناهار را بیاورد. بعد دوباره به مزرعه برگشت. وقتی پرقرمزی اصلا حواسش نبود. پیش از آنکه بتواند کمک بخواهد، او را گرفت و در یک گونی انداخت. و بعد خوشحال راه افتاد به سمت خانه. دوست پرقرمزی که یک کبوتر بود، همه ی داستان را تماشا میکرد و برای نجات دوستش سریع یک نقشه کشید. کبوتر رفت و سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است. روباه تا او را دید خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد امروز ناهار مفصلی میخورد. گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد. کبوتر هم آرام آرام عقب میرفت. پرقرمزی تا دید که روباه حواسش به کبوتر است از توی گونی بیرون آمد، یک سنگ داخل گونی گذاشت و فرار کرد. کبوتر وقتی دید دوستش به اندازه کافی دور شده، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست. روباه هم که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به خانه رفت. وقتی به خانه رسید، قابلمه روی گاز بود. گونی را توی قابلمه خالی کرد و سنگ تالاپی توی آب افتاد و آب جوش ها روی صورت روباه ریخت 🦊 👫@majaleh_khordsalan
مسابقه مدرسه یه روزی از روزهای زیبای بهار خانم معلم مهربون که به کلاس آمد رو به بچه‌ها کرد و گفت: بچه‌ها یه مسابقه داریم همه خوشحال شدن و پرسیدن چه مسابقه ای؟ خانم معلم گفت من به هر نفر یه بذر گل می‌دهم و هر کسی زیباترین گل رو پروش بده برنده مسابقه است. هر کدوم از بچه‌ها با خوشحالی میگفت حتما من برنده مسابقه هستم. زهرا با شادی به خونه رفت و قضیه مسابقه رو به مامانش گفت و خواست یه کتاب درباره پرورش گل‌ها براش از کتابخانه بگیره. مادر زهرا همراه او به کتابخانه مسجد رفتن و یه کتاب به امانت گرفتن زهرا هم با دقت کتاب رو خواند و هر چی کتاب نوشته بود انجام داد. دو هفته گذشت و زهرا هر روز به گلش رسیدگی میکرد و مراقبش بود و نه زیاد بهش آب می داد و نه کم و هر روز به گلش نگاه میکرد و باهاش حرف میزد و می‌گفت: گل قشنگم زودتر رشد کن و بزرگ شو که خیلی دوستت دارم روز مسابقه فرا رسید بچه‌ها با خودشان کلی گلدان گل آوردن. زهرا هم خوشحال به کلاس رفت و همه با تعجب به او و گل قشنگش نگاه کردند و همه دورش جمع شدند و از گل زهرا تعریف کردند. وقتی خانم معلم همه گل‌ها رو دید گفت برنده مسابقه زهرا خانم هست دوستان زهرا ازش پرسیدن چه طوری گل به این زیبایی پرورش داده اونم جواب داد که از راهنمایی‌های کتاب پرورش گل‌ها استفاده کرده. خانم معلم هم به زهرا آفرین گفت و چند دونه بذر گل با یک گلدان زیبا بهش جایزه داد. 👫@majaleh_khordsalan
روزی روزگاری در یک روستایی یه پیرمرد تنها زندگی میکرد. همه بچه هاش رفته بودند شهر برای همین پیرمرد قصه ما تنهایی زندگی میکرد. یه روز پیرمرد از مزرعه برگشت خونه خیلی خسته بود چون داخل مزرعه اش خیلی کار کرده بود رفت روی تختش دراز کشید که از شدت خستگی خوابش برد. داخل خونه پیرمرد یه سوراخ بود که اونجا دو تا موش زندگی میکردند. پیرمرد با اینکه میدونست دو موش داخل این سوراخ هستند ولی هیچ وقت نخواست که این سوراخ را بپوشاند و یا بخواد تله موش کار بذاره و همیشه میگفت این موش ها هم مثل ما حق دارند زندگی کنند و به ما کاری ندارند خلاصه وقتی پیرمرد خوابیده بود این دو تا موش شیطون اومدند بیرون و وقتی دیدند پیرمرد خوابیده رفتند سر ظرف غذاش و همه غذای پیرمرد را خوردند. بعد از ساعتی که پیرمرد بلند شد احساس گرسنگی کرد و وقتی رفت که غذاش را بخوره دید که غذایی براش باقی نمونده پیش خودش گفت حتما خودش قبل از خواب غذا خورده و یادش نبوده ولی بعد دوباره هر چی فکر کرد چیزی یادش نیومد که غذا خورده باشه. با همه حجم کاری و خستگی که داشت دوباره برای خودش غذا درست کرد و نصفی از غذایش را خورد نصفه دیگر غذایش را برای شب گذاشت و مقداری پنیر هم گذاشت نزدیک سوراخ موش ها و رفت مابقی کارش را داخل مزرعه انجام بده. موش ها که دیدند پیرمرد رفت دوباره از سوراخ بیرون اومدند پنیرهایی که پیرمرد براشون گذاشته بود را خوردند و دوباره رفتند سروقت غذای پیرمرد و اونم خوردند و شروع کردند بازی کردن داخل خونه و همه چیز را بهم ریختند. بعد که خسته شدند همون جا خوابشون برد. وقتی پیرمرد از مزرعه برگشت خیلی خسته بود و وقتی وارد خونه شد یکدفعه دید چقدر خونش بهم ریخته شده و اینکه غذاش هم دوباره نیست. اولش عصبانی شد ولی بعد که نگاهش به موش ها افتاد دلش براشون سوخت و هیچ کاری باهاشون نداشت. با اینکه گرسنه بود ولی از شدت خستگی با شکم گرسنه رفت خوابید. وقتی که موش ها بیدار شدند دیدند پیرمرد اومده و با اینکه بدی ها و شیطنت های اون ها را دیده باز هم کاریشون نداشته خیلی از کارهای زشت خودشون ناراحت شدند و تصمیم گرفتند همه خونه را مرتب کنند و یه غذای خیلی خوشمزه برای پیرمرد مهربون آماده کنند. با اینکه کوچک بودند ولی با هر سختی که بود تموم کارها را انجام دادند و غذا درست کردند وقتی پیرمرد از خواب بیدار شد دید که خونه خیلی مرتب شده و بوی خوب غذا داخل خونه پیچیده بود خیلی خوشحال شد و به نشانه تشکر از موش ها براشون دوباره پنیر گذاشت. موش ها که از کار زشت خودشون حسابی پشیمون شده بودند از این به بعد تصمیم گرفتند که در کارهای خونه به پیرمرد مهربون کمک کنند و دیگه هیچ کسی را اذیت نکنند چون فهمیده بودند چقدر خوبه اگر کسی حتی کار اشتباهی میکنه نباید عصبانی بشند و حتی محبت کنند و نتیجه محبت کردن همیشه خیلی بهتر از بدی کردن است. 👫@majaleh_khordsalan
روزی روزگاری در یک روستایی یه پیرمرد تنها زندگی میکرد. همه بچه هاش رفته بودند شهر برای همین پیرمرد قصه ما تنهایی زندگی میکرد. یه روز پیرمرد از مزرعه برگشت خونه خیلی خسته بود چون داخل مزرعه اش خیلی کار کرده بود رفت روی تختش دراز کشید که از شدت خستگی خوابش برد. داخل خونه پیرمرد یه سوراخ بود که اونجا دو تا موش زندگی میکردند. پیرمرد با اینکه میدونست دو موش داخل این سوراخ هستند ولی هیچ وقت نخواست که این سوراخ را بپوشاند و یا بخواد تله موش کار بذاره و همیشه میگفت این موش ها هم مثل ما حق دارند زندگی کنند و به ما کاری ندارند خلاصه وقتی پیرمرد خوابیده بود این دو تا موش شیطون اومدند بیرون و وقتی دیدند پیرمرد خوابیده رفتند سر ظرف غذاش و همه غذای پیرمرد را خوردند. بعد از ساعتی که پیرمرد بلند شد احساس گرسنگی کرد و وقتی رفت که غذاش را بخوره دید که غذایی براش باقی نمونده پیش خودش گفت حتما خودش قبل از خواب غذا خورده و یادش نبوده ولی بعد دوباره هر چی فکر کرد چیزی یادش نیومد که غذا خورده باشه. با همه حجم کاری و خستگی که داشت دوباره برای خودش غذا درست کرد و نصفی از غذایش را خورد نصفه دیگر غذایش را برای شب گذاشت و مقداری پنیر هم گذاشت نزدیک سوراخ موش ها و رفت مابقی کارش را داخل مزرعه انجام بده. موش ها که دیدند پیرمرد رفت دوباره از سوراخ بیرون اومدند پنیرهایی که پیرمرد براشون گذاشته بود را خوردند و دوباره رفتند سروقت غذای پیرمرد و اونم خوردند و شروع کردند بازی کردن داخل خونه و همه چیز را بهم ریختند. بعد که خسته شدند همون جا خوابشون برد. وقتی پیرمرد از مزرعه برگشت خیلی خسته بود و وقتی وارد خونه شد یکدفعه دید چقدر خونش بهم ریخته شده و اینکه غذاش هم دوباره نیست. اولش عصبانی شد ولی بعد که نگاهش به موش ها افتاد دلش براشون سوخت و هیچ کاری باهاشون نداشت. با اینکه گرسنه بود ولی از شدت خستگی با شکم گرسنه رفت خوابید. وقتی که موش ها بیدار شدند دیدند پیرمرد اومده و با اینکه بدی ها و شیطنت های اون ها را دیده باز هم کاریشون نداشته خیلی از کارهای زشت خودشون ناراحت شدند و تصمیم گرفتند همه خونه را مرتب کنند و یه غذای خیلی خوشمزه برای پیرمرد مهربون آماده کنند. با اینکه کوچک بودند ولی با هر سختی که بود تموم کارها را انجام دادند و غذا درست کردند وقتی پیرمرد از خواب بیدار شد دید که خونه خیلی مرتب شده و بوی خوب غذا داخل خونه پیچیده بود خیلی خوشحال شد و به نشانه تشکر از موش ها براشون دوباره پنیر گذاشت. موش ها که از کار زشت خودشون حسابی پشیمون شده بودند از این به بعد تصمیم گرفتند که در کارهای خونه به پیرمرد مهربون کمک کنند و دیگه هیچ کسی را اذیت نکنند چون فهمیده بودند چقدر خوبه اگر کسی حتی کار اشتباهی میکنه نباید عصبانی بشند و حتی محبت کنند و نتیجه محبت کردن همیشه خیلی بهتر از بدی هست. 👫@majaleh_khordsalan
داستان سارا به مدرسه مي رود اواخرفصل تابستان بود. مرتب سارا به مادرش می گفت: مادر جان پس کی به مدرسه می رویم ؟مادر می گفت: دختر گلم عجله نکن بگذار چند روز دیگر بگذرد ؛آن وقت به مدرسه می روی سارا چند روزی آرام می گرفت ؛ولی دوباره همین سوال را از مادر پرسید . مادر که متوجه علاقه بسیار زیاد دخترش به مدرسه شد تصمیم گرفت خاطره اولین روز ی را که خود به مدرسه رفته بود برای دخترش تعریف کند . برای همین وقتی موضوع را به سارا کوچولوگفت :سارا خیلی خوشحال شد وزود کنار مادر نشست واز مادر خواست هرچه زودتر خاطره را برایش تعریف کند . مادر که چشمش را برای یک لحظه بست آهی کشید و گفت:یادش بخیر آن شبی که فرداش به مدرسه می رفتم از خوشحالی خواب به چشمم نمی رفت؛ مرتب از مادرم سوال می کردم پس کی صبح می شود که من به مدرسه برم. بلاخره هر جوری بود شب را در کنار مادر خوابیدم صبح زود از خواب بیدار شدم آنقدر خوشحال بودم که نمی دانستم چه کار کنم مادر که قبل از من بیدار شده بود. صبحانه را آماده کرده بود من هم با سرعت صبحانه خوردم.لباس هایم راپوشیدم کیف تازه ام را برداشتم. وبا مادر به طرف مدرسه رفتیم وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم. مرتب از مادر درمورد همه چیز سوال می کردم. مادر برام توضیح می داد. دختر گلم اینجا حیاط مدرسه است ببین چقدر زیباست. از این به بعد تو با دوستات در این جا بازی می کنید در همین بگو مگو بودیم که خود را جلو در کلاس دیدیم یک خانم زیبا با لباسهای روشن انگار منتظر من بود با روی بسیار باز به من خوش آمد گفت و یک شکلات به من داد . -دختر گلم خیلی خوش آمدی از مامان جونت خداحافظی کن تا تو را به دوستات معرفی کنم .من هم از مامانم خداحافظی کردم و در حالی که خانم معلم دستم را گرفته بود؛ وارد کلاس شدیم .ولی چه کلاسی ! آنقدر کلاس را زیبا کرده بودند. که نگو ونپرس .بادکنک های زیبا،اسباب بازیهای جالب ،عروسک ،ماشین،تلویزیون ،سی دی ورادیو ضبط برای چند لحظه فکر کردم شاید اشتباهی اومده باشیم آخر بیشتر کلاس به یک مجلس جشن تولد شباهت داشت . خانم معلم در گوشم گفت: - دختر گلم اسمت چیه من هم خیلی یواش گفتم :شیوا خانم معلم رو به شاگردان کرد وگفت بچه ها ی گل نگاه کنید، یک دوست برای ما اومده . بچه ها گفتند :کیه کیه خوش آمده . در حالی که دست من در دست خانم معلم بود گفت: خودش با صدای بلند اسمشو به شما میگه . - شیوا محمدی خانم معلم گفت برای شیوا که دوست تازه ماست یک کف بلند بزنید . بچه ها یک کف بلند زدند. هر کدام از بچه ها می گفت: بیا کنار من بشین وقتی به بچه ها نگاه کردم. فاطمه همسایه خودمان را شناختم فوری رفتم و کنار او نشستم .بچه های دیگر هم یکی یکی آمدند وخانم معلم با همه مثل من رفتار می کرد وقتی همه آمدند خانم معلم گفت: به نام خدای مهربان بچه های گل سلام حالتون خوبه همگی خیلی خوش آمدید. اینجا کلاس ماست .اسم من شهلا ابراهیمی است من را فقط خانم معلم صدا کنید . - بچه های گل دوست دارید با هم یک بازی انجام دهیم . همه با صدای بلند گفتیم : بله - هرکدام از شما همدیگر را بگیرید با هم دیگر قطار بازی می کنیم .صف گرفتیم خانم معلم جلوتر از همه ایستاده بود.وهمه او را گرفتیم خانم معلم بلند گفت : بچه ها می دانید قطار وقتی راه می ره چه می گه؟ همه گفتیم : - هوهو چی چی با همین صدا راه افتادیم به طرف حیاط مدرسه. رفتیم ورفتیم تا جلو دستشویها رفتیم خانم گفت قطارایست . - بچه های گل اینجا دستشویی است. هر وقت کار دستشویی داشتید. باید این جا بیاید واین جا را کثیف نکنید وآب را نیز از آبخوری بخورید..بعد هوهوچی چی کنان به طرف اتاق دفتر رفتیم .در آنجا دو خانم خیلی مهربان بودند .خانم معلم گفت: بچه ها می دانید اینها کی هستند. - خانم مدیر - آفرین به شما ادامه_در_پست_بعدی 👫@majaleh_khordsalan
ادامه داستان سارا 👇 خانم مدیر د رحالی که لبخند به لب داشتند آمدند وگفتند: بچه ها سلام من خانم مدیر هستم اگر کاری با من داشتید من اکثرا" در اتاق دفتر هستم. در این حال یک خانم مهربان دیگر آمد .وسلام کرد .وگفت: بچه ها من هم خانم ناظم هستم. اگر در داخل حیاط مدرسه برای شما مشکلی پیش آمد بیاید پیش من .بعد از آنجا خداحافظی کردیم وبه نمازخانه وآبدار خانه رفتیم در آبدار خانه آقای خدمتگذار بود.او گفت :بچه ها من کلاس ها را نظافت می کنم شم در این کار من را کمک میکنید. همه گفتیم : بله بعد ابه کتابخانه وفروشگاه هم رفتیم .در فروشگاه بسکویت ،کیک،ساندیسوچیزهای دیگری هم بود. همه با ما مهربان بودند .آن روز ما بازی کردیم.نقاشی کشیدیم. وبا مدرسه وبچه ها آشنا شدیم. در آخر وقت مادر به دنبالم آمد وبعد از خداحافظی به خانه رفتیم واز این که همه با ما در مدرسه اینقدر مهربان بودند خیلی خوشحال بودم .خدا خدا می کردم. که زود روز بعد بیاد و من دوباره به مدرسه برم . در همین موقع سارا گفت: خوش به حالت مادر فکر می کنی مدرسه ما هم مثل مدرسه شما باشه مادر دستی به سر وروی ساراکشید وگفت: آره عزیزم شاید هم بهتر! سارا در حالی که به مادر و مدرسه اش فکر می کرد؛ مرتب دعا می کرد. خدایا زودتر مدرسه ها باز بشن .تا من بتوانم به مدرسه برم. 👫@majaleh_khordsalan
💕💕 پشمالوی مامان مامان ميمون به درختِ نارگيل تکیه داده بود و كتاب مي خواند. بچه ميمون هم نشسته بود كنارش، كتاب مي خواند. مامان ميمون از بالاي عينكش بچه ميمون را نگاه كرد. بچه ميمون هم از بالاي عينكش مامان ميمون را نگاه كرد. مامان ميمون گفت: «پشمالوي مامان! مي شه كارهاي من رو تكرار نكني؟ برو نارگيل بازي كن. » بچه ميمون اخم كرد. گفت: «نمي خوام. مي خوام كتاب بخونم. » مامان ميمون گفت: «باشه. پس من می رم نارگيل بخورم. » و كتابش را بست و از شاخه ها بالا رفت و نارگيل چيد. بچه ميمون هم كتابش را بست و از شاخه ها بالا رفت و نارگيل چيد. مامان ميمون گفت: «تو كه مي خواستي كتاب بخوني گوش گنده ي مامان؟! » بچه ميمون گفت: «گفتم بيام يه نارگيل بخورم. » مامان ميمون نارگيلش را سوراخ كرد و آبش را سَر كشيد. گفت: «مي شه بپرسم بعدش مي خواي چیکار كني؟ » بچه ميمون هم نارگيلش را سوراخ كرد و گفت: «خودت چي؟ » مامان ميمون گفت: «مي خوام روي شن ها دراز بكشم و آفتاب بگيرم. » بچه ميمون گفت: «اتفاقاً منم مي خوام روي شن ها آفتاب بگيرم. » مامان ميمون نارگيلش را پرت كرد زير درخت و گفت: «مي شه هر كاري من می کنم تو همون رو نكني؟ » بچه ميمون گفت: «من كه كارهاي تو رو نمی کنم كه. اتفاقي این جوری مي شه. » و نارگيلش را پرت كرد زير درخت. مامان ميمون گفت: «من می خوام تنها باشم پشمالوي مامان! مي خوام روي درختِ نارگیل تنها باشم. مي شه؟ » بچه ميمون گفت: «اتفاقاً من هم مي خوام تنها باشم. روي درختِ نارگیل. » مامان ميمون گفت: «اوووف! از دستِ تو! باشه. » و كتابش را باز كرد. بچه ميمون هم كتابش را باز كرد. نویسنده: سید نوید سید علی اکبر 👫@majaleh_khordsalan
خرگوش_مهربان_و_سوپ_هویج🐰 یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی می کرد . یک روز صبح ، آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد . خرگوش مهربان چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد . او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید . آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت : ' خرگوش مهربان ، بچه هایم گرسنه هستند . ممکن است یکی از هویج هایت را به من بدهی ؟' خرگوش هم یک هویج خوش رنگ را به آقای موش داد . موش از او تشکر کرد . سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود . سپس خرگوش به خانم خوک رسید . خانم خوک به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت : ' خرگوش مهربان ، داشتم به بازار می رفتم تا برای بچه هایم هویج بخرم ، خیلی خسته شده ام و هنوز هم به بازار نرسیده ام . ممکن است یکی از هویج هایت را به من بدهی ؟ ' خرگوش یکی دیگر از هویج هایش را به خانم خوک داد . حالا دو هویج دیگر برای او باقی مانده بود . اینبار خرگوش مهربان ، اردک عینکی را دید . اردک به او سلام کرد و گفت : ' خرگوش مهربان ، آیا تو می دانی که هویج برای بینایی چشم مفید است ؟ آیا یکی از هویج هایت را به من می دهی ؟ ' خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویج ها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد . حالا آقای خرگوش فقط یک هویج در دست داشت . او از جلو خانه ی مرغی خانم عبور کرد . مرغی خانم او را صدا کرد و پس از سلام گفت : ' خرگوش مهربان ، زمستان در راه است . چند روز دیگر جوجه هایم به دنیا می آیند و من هنوز هیچ لباسی برایشان آماده نکرده ام . ممکن است این هویج را به من بدهی ؟ اگر روی تخم هایم بنشینم حتما جوجه های بیشتری به دنیا خواهم آورد . ' خرگوش مهربان هم یک هویج باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد . آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید . هیچ هویجی برای او باقی نمانده بود . او با خود فکر می کرد که برای ناهار چه غذایی بپزد ، که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد . خرگوش مهربان پرسید : ' چه کسی پشت در است ؟ ' صدایی شنید . ' سلام ، ما هستیم ، آقای موش ، خانم خوک ، اردک عینکی . مرغی خانم ' خرگوش مهربان در را باز کرد . با تعجب به دوستانش نگاه کرد . آن ها گفتند : ' امروز تو هویج هایت را به ما دادی . ما هم با هویج تو غذا پختیم و برایت آورده ایم . ' خرگوش که خیلی خوش حال شده بود ، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرد و پرسید : ' چه غذایی پخته اید ؟ ' همه با هم گفتند : ' سوپ هویج ' سپس همه با هم دور میز نشستند و سوپ هویج خوردند . 👫@majaleh_khordsalan
فینگیلی و جینگیلی در ده قشنگی دو برادر زندگی می کردند. اسم یکی از انها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود. فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود و همیشه بقیه مردم ده را اذیت میکردو هیچکس از دست او راضی نبود. اما برادرش که اسمش جینگیلی بود. پسر باادب و مرتبی بود هیچ وقت دروغ نمی گفت و به مردم کمک میکرد. یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند و با بچه های انجا شروع به بازی کردند. بازی الک و دولک، طناب بازی و توپ بازی. در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک لگد محکم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شیشه شکست. بچه ها از ترس فرار کردند و هر کس به سمتی دوید. ننه قلی از خانه بیرون امد. این طرف و ان طرف را نگاه کرد. اما کسی را ندید. ننه قلی به خانه برگشت و کنار حوض نشست. از انطرف بچه ها وقتی دیدند ننه قلی در را بست دوباره جمع شدند و شروع به بازی کردند. ننه قلی یواش یواش در را باز کرد و صدا زد آی فینگیلی، آی جینگیلی، آی بچه ها، کی بود که زد به شیشه؟ جینگیلی گفت: من نبودم. فینگیلی گفت: من نبودم. ننه قلی از فینگیلی پرسید: پس کی بوده؟ فینگیلی که ترسیده بود به دروغ گفت: کار قلی بوده. قلی با ترس جلو امد و گفت که کار او نبوده. یکی ازبچه ها گفت: اگه کسی که این کارو کرده راستشو نگه، دیگه اونو بازی نمی دیم. جینگیلی گفت: راست بگو همیشه، دروغگو چیزی نمیشه. فینگیلی از حرف بچه ها پند گرفت و گریه اش در اومد. جلو رفت و گفت: ننه جان شیشه رو من شکستم. بیا بزن به دستم. ننه قلی مهربون گفت: فینگیلی عزیزم حالا که متوجه اشتباهت شدی تو را می بخشم. ‌ 👫@majaleh_khordsalan
دماغ زی زی یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی روزگاری در جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند.آن ها با هم مهربان بودند و کاری به کار یکدیگر نداشتند. فقط یک میمون بازیگوش به نام زی زی، همیشه سر به سر حیوانات می گذاشت و آنها را مسخره می کرد. زی زی خیال می کرد که از همه ی حیوانات زیباتر و باهوش تر است و برای همین حق دارد دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد. حیوانات جنگل از حرف ها و حرکات زی زی ناراحت می شدند و گاهی با او قهر می کردند؛ اما زی زی گوشش به آنها بدهکار نبود و به مسخره کردنشان ادامه می داد. یک روز به طاووس می گفت:«خیال نکن که خوشگلی ، نه تو اصلاً خوشگل نیستی.به پاهای زشتت نگاه کن،وقتی پرهایت می ریزند از همیشه زشت تر می شوی.»به خرگوش می گفت:«تونه باهوشی و نه خوشگل،تازه با این گوش های درازت به الاغ شبیه هستی.» به روباه می گفت:«دم پشمالویت خیلی زشت است.» به موش می گفت:«تو یک دم دراز کوچولوی زشت و ترسویی.» روزی یک فیل کوچولو در جنگل قدم می زد.فیل کوچولو خیلی خوشحال بود،چون آن روز، روز تولدش بود و او یک مسواک صورتی رنگ از مادرش هدیه گرفته بود.فیل کوچولو به طرف چشمه می رفت تا دندان هایش را با مسواک جدیدش بشوید.زی زی که بالای درختی نشسته بود، او را دید.صدازد:«آهای فیل کوچولو کجا می روی؟» فیل کوچولو جواب داد:«می روم سر چشمه مسواک بزنم.» بعد هم مسواک صورتی رنگش را به زی زی نشان داد. زی زی قاه قاه خندید و گفت:«می خواهی مسواک بزنی؟دندان های زشتت که مسواک لازم ندارند.» فیل کوچولو ناراحت شد و گفت:«دندان های من اصلاً زشت نیستند.» زی زی گفت:« هم دندان هایت زشتند، هم مسواکت زشت است.خرطومت هم خیلی دراز و بی ریخت است.» فیل کوچولو گفت:« تو به خرطوم من چه کار داری؟مادرم همیشه می گوید که خرطوم من خیلی قشنگه. مسواکم هم یک هدیه ی تولد خیلی قشنگه!» زی زی بازهم خندید و برای فیل کوچولو شکلک در آورد.فیل کوچولو عصبانی شد و داد زد:« حالا که مرا مسخره کردی، من هم آرزو می کنم که دماغت دراز شود.از خرطوم من هم درازتر!» ناگهان اتفاق عجیبی افتاد.دماغ زی زی شروع کرد به دراز شدن.آن قدر دراز شد و کش آمد تا از خرطوم فیل کوچولو هم درازتر شد.فیل کوچولو که با تعجب به صورت زی زی نگاه می کرد، خنده اش گرفت.صورت زی زی خیلی خنده دار شده بود.چندتا از حیوانات وقتی صدای خنده ی فیل کوچولو را شنیدند،به طرف آنها آمدند و همین که زی زی را دیدند، آن ها هم خندیدند.کم کم تمام حیوانات جنگل فهمیدند که دماغ زی زی دراز شده است. آنها خودشان را به زی زی رساندند و دور او جمع شدند.همه می خندیدند و زی زی را مسخره می کردند.آنها با هم می خواندند: زی زی خانم اجازه دماغتون درازه زی زی خیلی ترسیده بود.می خواست فرار کند و به جایی برود که هیچ کس او را نبیند اما میان حیوانات گیر افتاده بود و از آن جا که کسی از او دل خوشی نداشت،همه به او می خندیدند و دماغ درازش را قلقلک می دادند و آن را می کشیدند. موش کوچولویی که خیلی از دست زی زی دلخور بود، روی دماغش پرید و آن را گاز گرفت و با صدای بلند خندید و گفت: زی زی خانم اجازه روی دماغت یه گازه با این کار موش کوچولو، چندتا حیوان دیگر هم دماغ او را گاز گرفتند.دماغ زی زی خیلی درد گرفته بود.زی زی گریه افتاد و از کارهایی که تا آن روز انجام داده بود، پشیمان شد. با خودش گفت:«اگر دماغم به شکل اولش برگردد، دیگر هیچ کس را مسخره نمی کنم.» ناگهان دماغش شروع کرد به کوچک شدن.آن قدر کوچک شد تا به شکل اولش درآمد. زی زی نفس راحتی کشید و به حیوانات جنگل که با تعجب نگاهش می کردند گفت:« دوستان عزیزم، من از همه ی شما معذرت می خواهم.من میمون بدی بودم که همیشه شما را مسخره می کردم و به شما می خندیدم.اما امروز وقتی فیل کوچولو را مسخره کردم، او هم آرزو کرد که دماغ من دراز شود.» فیل کوچولو که روبروی زی زی ایستاده بود گفت:«بله، امروز روز تولد من بود.من خیلی خوشحال بودم و می دانستم که هر آرزویی بکنم، برآورده می شود.برای همین وقتی زی زی مرا مسخره کرد،آرزو کردم دماغش دراز شود تا بتوانم مسخره اش کنم.» زی زی گفت:« درسته، دماغ من دراز شد و همه ی شما به دماغ درازم خندید و مسخره ام کردید.من خیلی خجالت کشیدم و فهمیدم که وقتی شما را مسخره می کردم، شما هم ناراحت می شدید و خجالت می کشیدید.حالا از شما می خواهم که مرا ببخشید. قول می دهم که دیگر کسی را مسخره نکنم و احترام همه ی شما را نگه دارم.» حیوانات جنگل زی زی را بخشیدند. زی زی با خیال راحت به خانه اش رفت و خوابید و دیگر کسی ندید که او حیوانات جنگل را مسخره کند. 📚📔📓📙📘📗📗📕 داستان با هدف آموزش مسخره نکردن دیگران است موضوع داستان: دماغ زی زی 👫@majaleh_khordsalan