eitaa logo
مجله خردسالان
35.3هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
4.2هزار ویدیو
32 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/a68l.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🍃🦔 خارپشت خوشبخت 🦔🍃 آن روز، روز قشنگی بود و میکو، خارپشت کوچولو حسابی سرحال بود. توی باغش خودش دراز کشیده بود و ابرها را تماشا می کرد.شکل و قیافه ابرها طوری عوض می شد که میکو یاد بعضی از حیوانات یا گیاهان باغ می افتاد. میکو باغش را خیلی دوست داشت او همه گل ها، بوته ها،و حتی همه علف های هرز را به اسم و نام خودش می شناخت.غیر از این که اسم همه رابلد بود می دانست که هر گیاهی می تواند کدام بیماری را خوب کند. خارپشت کوچولو حتی همه حیواناتی را که رد آن جا زندگی می کردندمی شناخت.با حیواناتی که روی زمین می خزیدند آشنا بود حیواناتی که پستان دار بودند و به بچه هایشان شیر می دادند با همه حتی حشره ها آشنا بود. تازه این که چیزی نبود، میکو پرنده ها را هم با نگاهش دنبال می کرد و آن ها را از روی صدای آوازشان می شناخت.خلاصه، میکو آن روز برای خودش دراز کشیده بود و فکر می کرد، یک دفعه صدایی بلند شد و فکرهای او را به هم ریخت: عجب زمانه ای شده ها، آخه یک نگاهی به خودت بکن. تو باغت دراز کشیده ای و لم داده ای و تمام روز را با خودت خیال می بافی که چی؟ تنبل بی مصرف. این صدای بابا بزرگ بود که بیرون آمده بود تا مثل هر روز قدم بزند. پیرمردگفت: عجب دوره و زمانه ای شده است بچه های این دوره اصلا به درد نمی خورند. یادم هست بچه که بودم یک بار نشد تمام روز را لم بدهم یا ول بگردم و برای خودم تو هوا سیر کنم آخه پسر جان تو باید کاری کنی! میکو جواب داد ولی پدر بزرگ من که بیکار نیستم. دارم به ابرها نگاه می کنم توی گل و گیاهان چشم می گردانم و... په! مثلا که چی؟ نه آقا جان. نه آقا جان. این حرف ها پوچ است. وسط علف ها ولو شده ای. و گل ها را الکی بو می کنی؟ و وقتت راتلف می کنی؟ تو باید از جوانی ات استفاده کنی و کار مهمی انجام بدهی و عاقبت به خیر شوی. میکو جواب داد: آخه من همین جا و همین جوری هم خوشبختم. پدربزرگ گفت: حرفش را هم نزن .برو یک نگاهی بینداز ببین بقیه چه طوری زندگی شان را جمع و جور می کنند. پدر بزرگ این را گفت سرش را تکان داد و لنگان لنگان رفت. میکو گیج شده بود. به نظر او انگار که بابا بزرگ از او شاکی شده و ناراضی بود. مثلا بقیه چی کار می کنند که کارشان از او بهتر است؟ خارپشت کو چولو هر چه فکر کرد عقلش به جای نرسید.انگار باید خودم راه بیفتم ببینم جاهای دیگر چه خبر است؟ شاید از بقیه چیزهایی یاد گرفتم. این شد که کوله پشتی اش را بست و راهی شد. یک دفعه لاک پشت مثل برق از کنار میکو رد شد میکو داد زد: هی خانم لاک پشته صبر کن ببینم. واسه چی می دوی؟ لاک پشت به سرعت نفس نفس زنان گفت: دارم... دارم... آموزش می بینم و تمرین می کنم. خار پشت کوچولو پرسید: تمرین واسه چی؟ واسه این که ... واسه این که بتوانم از همه لاک پشت های دنیا ...تندتر بدوم. میکو پیشانی اش را خاراند و گفت: با این لاک سنگینی که روی کولت داری یک کم سخت نیست که بدوی؟ لاک پشت گفت: معلومه که سخته!پس خیال می کنی برای چه موقع دویدن لاکم را روی کولم می کشم؟ عوضش... می دانی، اگر... اگر من تندترین لاک پشت دونده دنیا بشوم آن وقت دیگر همه من را می شناسند ... و من خوشبخت می شوم. میکو با خودش گفت: خانم لاک پشته درست می گوید.ها! هی بگذار تا من هم با تو بدوم. و هر دو تا از جا کنده شدند و دویدند. ولی چیزی نگذشت که خارپشت از پا افتاد و کنار کشید.حسابی از نفس افتاده بود.اما خانم لاک پشته همان طور دوید و دوید و رفت. حتی برنگشت تا پشت سرش را نگاه کند.میکو با خودش گفت: ول کن بابا ما نیستیم.دویدن تفریح خوبی است ولی نه این جوری! چند لحظه ای استراحت کرد و بعد با قدم هایی آهسته تر به راهش ادامه داد. 🍀☘🦔 👫@majaleh_khordsalan
🌛ماه و ماهی🐠 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی می کرد. حوض در حیاط خانه ای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد. یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید که بازی نمی کند و شاد نیست. ماه پرسید: چرا بازی نمی کنی؟ ماهی گفت: همه مرا فراموش کرده اند و من تنها و گرسنه مانده ام. ماه گفت: خدا هرگز کسی را فراموش نمی کند. تو تنها نیستی. او همیشه به تو نگاه می کند. خوشحال باش و خدا را خوشحال کن.فردای آن روز کلاغی به کنار حوض آمد. تکه نان خشک بزرگی را به منقار گرفته بود. کلاغ تکه نان را در آب فرو کرد تا نان خشک، نرم شود. کمی از نان خیس شد و افتاد توی آب. ماهی کوچولو با خوشحالی به طرف آن رفت و نان خیس شده را با لذت خورد. نان خیلی خوشمزه بود و ماهی حسابی سیر شد. کلاغ هم بقیه نان را خورد و رفت. از آن روز به بعد، کلاغ، هر روز با تکه ای نان خشک به کنار حوض می آمد و آن را در آب حوض خیس می کرد. ماهی سهم خود را می خورد و کلاغ هم سهم خود را. ماه به ماهی نگاه می کرد، می دانست که خدا به او نگاه می کند. ماهی تنها نبود، همان طور که کلاغ تنها نبود. خدا همیشه با آنها بود. 👫@majaleh_khordsalan
این مال کیه؟ در جنگلی بزرگ و زیبا سنجابی🐱به اسم سنجابک زندگی می کرد که عاشق همه چیزهای زیبا و جالب بود او هر چیز زیبایی که می دید بدون اینکه بپرسد این مال کیه ، بر می داشت.او وسایلی که بر می داشت را به خانه اش می برد و خانه اش را با آن ها تزئین می کرد. یک روز صبح سنجابک از صدای در بیدار شد در را که باز کرد خرگوش🐰 کوچولو را دید که گفت سلام سنجابک تو دستبند من رو ندیدی. من اونو برای روز مادر با میوه درخت کاج درست کرده بودم خیلی زحمت کشیدم. داشتم با خرگوش کوچولوها بازی می کردم گذاشته بودمش جلوی در خونه. اما الان هر چی می گردم نیست. سنجابک دستبند را داخل اتاقش گذاشته بود اما گفت نه من ندیدم چیزی. وقتی خرگوش🐰 رفت. سنجابک خیلی ناراحت شد آن روز روز مادر بود و خرگوش کوچولو هیچ چیزی نمی توانست به مادرش بدهد. سنجابک دستبند خرگوش را برداشت و رفت در خانه خرگوش را زد و با شرمندگی بهش گفت ببخشید من فکر کردم این دستبند مال کسی نیست آن را برداشتم. خرگوش کوچولو سنجابک را بخشید. و بهش قول داد که یک روز بهش یاد بدهد که چطور دستبند را درست کرده است. سنجابک خوشحال شد و از آن روز تصمیم گرفت که دیگر هر چیزی را از زمین بر ندارد. چرا که ممکن است مال کسی باشد و صاحبش به آن احتیاج داشته باشد. 👫@majaleh_khordsalan
💛🐢تولد لاک پشت ها🐢💛 سارا خیلی خوشحال و هیجان زده بود. آن ها روزهای زیادی منتظر بودند تا بچه لاک پشت های کنار ساحل از تخم بیرون بیایند و بالاخره آن شب وقتش بود و پدر سارا قصد داشت او را برای دیدن بچه لاک پشت ها به ساحل ببرد. به خاطر همین سارا و پدرش آن شب خیلی زود از خواب بیدار شدند. هوا هنوز تاریک بود آن ها چراغ قوه شان را برداشتند و با احتیاط به سمت ساحل حرکت کردند. پدر از سارا قول گرفته بود که سارا کاری به بچه لاک پشت ها نداشته باشد و هیچ سر و صدایی نکند و تنها کاری را انجام بدهد که پدرش به او می گوید. سارا واقعاً هیچ تصوری درباره ی اتفاقات آن شب نداشت ولی برادر بزرگترش به او گفته بود که لاک پشت ها نزدیک ساحل با کمی فاصله از آب به دنیا می آیند. بعد از این که از تخم بیرون آمدند به سرعت به سمت دریا حرکت می کنند. همه ی این ها برای سارا بسیار هیجان انگیز بود. سارا و پدرش به آرامی پشت یک صخره قایم شدند و تنها یکی از چراغ قوه ها را روشن گذاشتند. سارا همه جا را به دنبال مادر لاک پشت ها گشت اما نه مادرشان را پیدا کرد و نه توانست اولین بچه ای را که از تخم بیرون می آید ببیند. بچه لاک پشت خیلی کوچک بود! بچه لاک پشت مثل همه ی بچه ها خیلی ناشیانه حرکت می کرد و اصلاً منتظر بقیه ی خواهر و برادراش هم نشد. او خودش به تنهایی به سمت دریا حرکت کرد. کم کم بیشتر بچه ها از تخم هایشان بیرون آمدند و همه به سمت آب حرکت کردند.. سارا و پدرش قایم شده بودند و اصلاً حرفی نمی زدند و فقط حرکت بچه لاک پشت ها را که به سمت دریا می رفتند تماشا می کردند. اما مدتی بعد اتفاق عجیبی افتاد که به نظر سارا بسیار وحشتناک بود. چند مرغ دریایی به سمت بچه لاک پشت ها حمله کردند و شروع به خوردن آن ها کردند. سارا این طرف و آن طرف را نگاه کرد تا ببیند آیا پدر لاک پشت ها می آید و آن ها را از دست این پرندگان نجات می دهد؟ اما او هرگز نیامد. سارا تمام این صحنه ها را با گریه تماشا می کرد و وقتی اولین گروه از لاک پشت ها صحیح و سالم به دریا رسیدند جیغ یواشی از سر خوشحالی زد. با این که پرنده ها تعداد کمی از لاک پشت ها را خوردند اما در پایان تعداد زیادی از آن ها به دریا رسیدند و سارا از این موضوع بسیار خوشحال بود. در راه برگشت به خانه پدر متوجه گریه ی سارا شده بود و به او گفت که لاک پشت ها به این شکل به دنیا می آیند. مادر لاک پشت ها تعداد زیادی تخم می گذارد و آن ها را زیر شن و ماسه پنهان می کند و خودش از آن جا دور می شود. وقتی بچه لاک پشت ها از تخم بیرون بیایند، باید تلاش کنند تا خودشان را به دریا برسانند. به همین دلیل با این که تعداد زیادی از آن ها متولد می شوند ولی تعداد زیادی بوسیله ی پرندگان خورده می شوند و بعضی از آن ها هم در دریا کشته می شوند. پدرش گفت فقط تعداد کمی از این لاک پشت ها موفق می شوند سال های زیادی زنده بمانند. سارا خیلی خوشحال بود که آن شب اطلاعات زیادی در مورد لاک پشت ها یاد گرفته و همین طور خوشحال بود از این بابت که یک خانواده دارد و والدین و برادر و خواهرش به او کمک می کنند و از همان روز اول که بدنیا آمده همه مواظبش بودند و از او خیلی خوب مراقبت کردند و می کنند. 🐢 💛🐢 🐢💛🐢 💛🐢💛🐢 🐢💛🐢💛🐢 👫@majaleh_khordsalan
در کوهستان، یک کوه کوچک⛰ بود که قدش به آسمان نمی رسید. او هیچ وقت نتوانسته بود سرش را از بین ابرها ☁️☁️عبور دهد. همچنین هیچ وقت روی سرش یک کلاه برفی نداشت. چون کلاه های برفی برای کوههای خیلی بلند است . کوه کوچک گاهی سعی می کرد روی پنجه هایش بایستد و قدش را بلند تر کند تا شاید بتواند آسمان بالاتر از ابرها را ببیند. اما این کارها فایده ای نداشت. چون قد او اینطوری فقط یک خورده بزرگتر می شد و این یک خورده فایده ای نداشت. او یک روز از کوه بلندی که در کنارش بود خواست که از آنسوی آسمان برایش حرف بزند. و به او بگوید که بالاتر از ابرها چیست. برایش تعریف کند که خورشید از نزدیک چه شکلی است. اماکوه بلند با غرور و تکبر گفت اینها رازهایی است که ما نمی توانیم به تو بگوییم این چیزها را فقط ما حق داریم ببینیم و بدانیم. این حرفها دل کوه کوچک را می شکست. اما از ایمان او به خدای بزرگ کم نمی کرد. کوه کوچک در دلش به قدرت عجیب خداوند ایمان داشت و می دانست اگر خدا بخواهد هر کار غیر ممکنی هم اتفاق می افتد و هر آرزویی برآورده می شود. روزها و سالها گذشت اما همچنان کوه کوچک از پایین به آسمان خیره می شد و در دلش دعا می کرد. تا اینکه یک روز ورق تقدیر برگشت و اتفاقات جدیدی زندگی کوهها را تغییر داد. آدمها به سراغ کوه بلند آمدند و شروع به منفجر کردن قسمتهایی از آن کردند. آنها متوجه شده بودند در درون کوه بلند معدنی از سنگهای ساختمانی وجود دارد. آدمها برای در آوردن سنگها 🪨هر روز قسمتی از کوه بلند را منفجر و خراب می کردند و خاک آن را روی کوه کوچک می ریختند. این قضیه آنقدر ادامه پیدا کرد تا کم کم کوه کوچک بلند و بلندتر شد و کوه بلند کوچک و کوچکتر شد تا اینکه بعد از یک سال از کوه بلند جز یک تپه ی معمولی چیزی باقی نماند. اما حالا قد کوه کوچک تا بالاتر از ابرها می رسید و کلاه برفی اش تا نزدیکی چشمهایش می رسید. 👫@majaleh_khordsalan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناسب گروه سنی نوپایان از تا چسب کاغذی مناسب را روی دیوار، در و یا شیشه های قدّی با ضخمات کافی (بدون‌خطر شکستن) با ارتفاعی مناسب توانمندی و میزان به چالش کشیدن فرزندتان بزنید مقداری از لبه ی چسب را نچسبانید تا فرزند شما بتواند با انگشتانش قسمت جدا مانده از دیوار را در دست گرفته و با کمک آن ما بقی چسب را از روی دیوار بکند. ترجیحا از چسب های رنگی استفاده کنید تا چشم گیر باشند و کودک را جذب کنند. این بازی مهارت های حرکتی کودک شما و ماهیچه ها و عضلات دست و‌ پایش را تقویت میکند همچنین ایجاد هماهنگی بین چشم و‌ دست میکند. 👫@majaleh_khordsalan
اولیا گرامی🧕🧔 از فرزندعزیزتان🙎‍♂🙎‍♀ بخواهید با انگشت👆 مسیر رسیدن این کودک فضانورد به موشک را نشان دهد. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 👫@majaleh_khordsalan
هزارپا و هزار مشکل - @mer30tv.mp3
5.15M
هزارپا و هزار مشکل یه قصه شیرین😍 برای کودک دلبند شما🥰 👫@majaleh_khordsalan
💕💕 کمد اسباب‌بازی‌ها مناسب پنج تا شش سال {با هدف: پرورش قوه تخیل، ترویج مهربانی و مسولیت‌پذیری} یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک شهر بزرگ و شلوغ، پسرکی 🧒با پدر و مادرش 👨‍👩‍👦در یک خانه کوچک زندگی می‌کردند. پسرک تمام اسباب‌بازی‌های 🏎🛩🪆🧸خود را در کمد خانه‌شان چیده بود. هر روز درب کمد را باز می‌کرد و آنها را نگاه می‌کرد. با چند اسباب‌بازی بازی می‌کرد و دوباره آنها را سرجایشان قرار می‌داد. روزی بعد از اینکه پسرک 🧒درب کمد را بست، توپِ پشمالو از خواب اسباب‌بازی‌ها بیدار شد. چشم‌هایش 👀را باز کرد، همه جا تاریک بود و خیلی ترسید. ناگهان، فریاد زد: من می‌ترسم، اینجا کسی نیست؟ یکدفعه ماشین آمبولانس🚑، بیدار شد و چراغ‌هایش را روشن کرد. چراغ‌های قرمز آمبولانس، همه‌ جای کمد اسباب‌بازی‌ها را روشن کرد. ناگهان همه اسباب‌بازی‌ها از نور او بیدار شدند و به یکدیگر نگاه کردند. توپ‌ها،🏀⚽️ ماشین‌ها 🏎🚎🚌و عروسک‌ها 🪆🧸با تعجب به یکدیگر نگاه می‌کردند. اسباب‌بازی‌ها تا به حال در خواب رنگارنگ بودند. خوابی که مخصوص اسباب‌بازی‌ هاست.اگر یکی از اسباب‌بازی‌ها خواب ببیند و از خواب بپرد، ممکن است دیگر اسباب‌بازی‌ها را هم بیدار کند. مثل همین حالا که توپ پشمالو 🥎از خواب پریده بود و بقیه اسباب‌بازی‌ها را از خواب بیدار کرده بود. توپ پشمالو🥎 و بقیه اسباب‌بازی‌ها شروع کردند به خوش و بش کردن و آشنا شدن با یکدیگر. همین طور که مشغول حرف زدن و خوشحالی بودند، صدایی شنیدند. یک نفر داشت گریه می‌کرد. اسباب‌بازی‌ها نگاهی کردند و دنبال صدا گشتند. یک سرباز 👮‍♀کوچولو افتاده بود لای درِ کمد. انگار حرکتِ در باعث شده بود، سرباز بیوفتد آن پایین. دو تا از عروسک‌ها 🪆🧸همراه با توپ پشمالو 🥎کمک کردند و سرباز را از لایِ در نجات دادند. وقتی سرباز👮‍♀ را نجات دادند او هنوز هم داشت گریه و زاری می‌کرد. اسباب‌بازی‌ها با تعجب به او نگاه کردند و پرسیدند، چرا باز هم گریه می‌کنی؟ ما که تو را نجات دادیم. سرباز 👮‍♀گفت: کیف و تفنگ من گم شده‌اند و بدون آنها دیگر نمی‌توانم یک سرباز باشم. اسباب‌بازی‌ها و سرباز👮‍♀، همه مشغول گشتن شدند. آنها همه جا را زیرورو کردند اما کیف و تفنگ را پیدا نکردند. ناگهان درِ کمد باز شد. پسرک🧒، یعنی صاحب اسباب‌بازی‌ها آمده بود تا به اسباب‌بازی‌ها سر بزند. در همین حین، توپ پشمالو،🥎 تفنگ و کیف سرباز کوچولو را دید که بیرونِ کمد افتاده بودند. توپ پشمالو🥎 خودش را به زمین انداخت و خیلی آرام در گوش تفنگ و کیف گفت: زود باشید، سوار پشت من شوید تا شما را ببرم پیش سرباز👮‍♀ کوچولو. تفنگ و کیف خیلی زود بر پشت توپ سوار شدند. توپ پشمالو 🥎که خیلی باهوش بود، آرام آرام قل خورد و رفت کنار درِ کمد منتظر شد تا پسرک 🧒در را ببند. توپ پشمالو خیلی محکم، کیف و تفنگ را بر پشت خود گرفته بود و حواسش به اطراف بود. وقتی پسرک 🧒خواست درِ کمد را ببندد، توپ پشمالو سریع خودش را به داخل کمد انداخت. سرباز 👮‍♀کوچولو، کیف و تفنگ خودش را بر روی دوشِ توپ پشمالو 🥎دید. از خوشحالی فریاد کشید: هورررا… . او پرید و کیف و تفنگ خودش را برداشت و گفت: حالا من یک سرباز واقعی شدم. اسباب‌بازی‌های مهربون خیلی ازتون ممنونم. 👫@majaleh_khordsalan
083-KareKhatarnak-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.16M
💠 کار خطرناک 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 👫@majaleh_khordsalan
029-BolBoleShekamo-www.MaryamNashiba.Com_.mp3
2.26M
بلبل شکمو ☺️ 🔻موضوع: پرخوری 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 👫@majaleh_khordsalan
4_5994338520469083632.mp3
23.07M
لاک پشت بی لاک 🐢 با صدای پگاه قصه گو 💕 👫@majaleh_khordsalan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه 💠 جوجه گنجشک‌ها را نجات بده 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 موضوع قصه: مهربانی امام رضا علیه‌السلام با حیوانات 📎 📎🔷🔸💠🔸🔷 👫@majaleh_khordsalan
D1739065T14482540(Web)-mc.mp3
3.34M
👧🏻هدی کوچولو و عزیزجون مشغول تمیز کردن انباری خونه عزیز جون هستن. 📻اون ها یک عالمه وسیله قدیمی پیدا کردن و کلیییی خاطره براشون زنده شد. هدی هم یه رادیوی قدیمی پیدا کرده و دلش میخواد امتحان کنه ببینه سالمه یا نه 👫@majaleh_khordsalan
💜🐭آقا موش باهوش🐭💜 یکی بود يکي نبود. يک آقا موش بود که خيلي باهوش بود. روزي توي لانه‌اش خوابيده بود، صداي ميوميو شنيد. از خواب پريد. نگاه کرد و ديد يک گربه چاق و چله جلو در لانه نشسته است. از توي لانه داد زد: «آقا گربه، سلام! مي خواهي مرا بخوري؟» گربه گفت: «آره که مي‌خواهم! منتظرم بيايي بيرون، تا بگيرمت و بخورمت.» آقا موش گفت: «چرا تو زحمت بکشي؟! دهانت را باز کن، خودم مي‌پرم توي آن. اما چشمهايت را ببند تا نترسم.» گربه دهانش را باز کرد و چشمهايش را بست. آقا موش ناقلا از توي لانه، يک سنگ برداشت و پرت کرد توي دهان گربه . گربه خيال کرد کرد که موش پريده توي دهانش. دهانش را بست و سنگ را قورت داد. سنگ افتاد تو شکمش و تق... صدا داد. گربه گفت: «اين چه صدايي بود؟» آقا موش داد زد: «اين صداي استخوان‌‌هاي من بود، چون که من خيلي لاغر و استخواني‌ام. اما يک خواهر کوچولو دارم که خيلي تپل تپل است. مي‌خواهي او را بخوري؟» گربه گفت «آره که مي‌خواهم! کجاست تا بگيرمش؟» آقا موش گفت: «توي لانه است. اما تو زحمت نکش. دهانت را باز کن و چشم‌هايت را ببند، خودش مي‌آيد.» گربه دهانش را باز کرد و چشم‌هايش را بست. آقا موش داد زد: «خواهر تپلي، بدو بيا پيش من، توي شکم آقا گربه!» بعد هم يک سنگ ديگر برداشت و پرت کرد توي دهان گربه. گربه دهانش را بست و سنگ را قورت داد. سنگ دوم افتاد روي سنگ اول و تق تق ... صدا داد. گربه گفت: «اين چه صدايي بود؟» آقا موش داد زد: «خواهر کوچولويم بالا و پايين مي‌برد، بازي‌گوشي مي‌کند.» گريه گفت: «خب، بگو نکند!» آقا موش گفت: «حرف مرا گوش نمي‌کند. فقط حرف آقا داداشم را گوش مي‌کند. مي‌خواهي او را صدا کنم؟» گريه گفت: «آره، صدايش کن!» بعد هم دهانش را باز کرد و چشم‌هايش را بست، تا داداش آقا موش هم برود توي شکمش. آقا موش داد زد: «داداش چان، آقا داداش جان! خواهر کوچولويمان توي شکم گربه شلوغ کرده، بيا ساکتش کن!» بعد هم يک سنگ ديگر برداشت و پرت کرد توي دهان گربه. سنگ سوم هم رفت توي شکم گربه، افتاد روي سنگ دوم و اول، تق تق تق... صدا داد. گربه گفت: «چه خبر است؟ چقدر سرو صدا مي‌کنيد!» آقا موش گفت: «خبري نيست. آقا داداشم دارد خواهر کوچولويم را تنبيه مي‌کند.» گربه گفت: «بگو نکند!» آقا موش گفت: «گوش نمي‌کند. چون که عصباني شده. بايد يک کم آب خنک بخورد تا آرام شود.» گربه گفت: «حالا من چه کار کنم؟» آقا موش گفت: «اگر زحمتي نيست، برو لب حوض آب، يک کم آب بخور تا دل داداش خنک شود.» گربه راه افتاد و رفت لب حوض. خواست که آب بخورد، سنگ‌هاي توي دلش سنگيني کرد و گربه افتاد توي آب. قلپ قلپ آب خورد و ميوميو صدا کرد. آقا موش باهوش از لانه بيرون پريد. گربه را توي حوض ديد. خوشحال شد و خنديد. بعد هم دم باريکش را گذاشت روي دوشش رفت به گشت و تماشا. 👫@majaleh_khordsalan
079-MagmagOrdakKocholoMehrabon-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.19M
مگ مگ اردک کوچولوی مهربون☺️ موضوع: مراقبت از خواهر و برادر با صدای بانو مریم نشیبا 💗 👫@majaleh_khordsalan
ashti.mp3
882.8K
آشتی با صدای بانو مریم نشیبا💐 👫@majaleh_khordsalan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه صوتی مهمون کوچولو🛌 باصدای بانو مریم نشیبا 💞 شب بخیر دلبندم 👫@majaleh_khordsalan
1_9260180381(1).mp3
10.8M
گنجشکی ک میگفت چرا؟ 👫@majaleh_khordsalan