eitaa logo
مجله کودکان
18.2هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
122 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/B69m.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻 ‌ قصه نازی کوچولو یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود بابا و مامان نازی كوچولو كارمند بودند. آنهاهر روز نازی را به مهد كودك می بردند و خودشان سر كار می رفتند. مامان نازی همیشه خوراكیهای خوشمزه توی كیفش می گذاشت تا توی مهد بخورد و با دوستانش بازی كند. یك روز بابای نازی كوچولو یك كیف خوشگل برای او خرید، یك كیف كه روی آن یك جوجه اردك بامزه دوخته شده بود. یك جوجه اردك با چشمهای آبی، نوك نارنجی و بالهای زرد و پاهای قرمز. جوجه اردك می خندید و خوشحال بود و چشمهایش برق می زدند. نازی كوچولو از آن كیف خیلی خوشش آمد. بابا را بوسید و از او تشكر كرد. فردای آن روز مامان نازی، یك بسته بیسكویت، دوتا سیب و دوتا شكلات و یك ظرف غذا توی كیف نازی گذاشت. نازی كیف جوجه اردكیش را برداشت و به مهد كودك رفت. توی مهد، نازی جوجه اردك را به دوستش شادی نشان داد. شادی وقتی كیف نازی را دیدگفت: «چه جوجه ی قشنگی! داره می خنده. » نازی گفت: «آره همیشه می خنده، آخه می دونه كه من خیلی دوستش دارم. » آن روز بچه ها توی مهد كودك با هم بازی می كردند. نازی خیلی زود گرسنه اش شد. او شكلاتهایش را خورد و كاغذهایش را داخل كیف انداخت. بعد چند تا بیسكویت خورد و بسته ی آنرا داخل كیفش گذاشت. سیبها را هم گاز زد و آشغالهایشان را توی كیف ریخت و رفت و با بچه ها بازی كرد. خوب كه خسته شد به سراغ كیفش آمد تا غذایش را بردارد و ببرد و بخورد. دید اردك روی كیفش اخم كرده و ناراحت است و نمی خندد. نگران شد، خاله مژگان را صدا كرد. خاله مژگان مربی او بود؛ پرسید: «چی شده نازی جون؟ چكارم داشتی؟» نازی گفت: «خاله مژگان، صبح كه آمدم، جوجه اردكم خوشحال بود و می خندید، اما حالا اخم كرده ونمی خنده. . » خاله مژگان كیف را برداشت، جوجه اردك را نگاه كرد و گفت: «چه جوجه ی قشنگی! اما راست میگی، انگار ناراحته. باید ببینیم از چی ناراحته. » داخل كیف را نگاه كرد. آشغالهای خوراكیها، كیف نو و تمیز را كثیف كرده بودند. خاله آشغالها را بیرون ریخت. ظرف غذا را هم در آورد و به نازی گفت: «عزیزم چرا آشغال خوراكیها را توی كیف ریختی؟ كیفت كثیف و به هم ریخته شده و جوجه اردكت را ناراحت كرده، چرا صبر نكردی تا خودم بیام و سیبها را برات پوست بكنم و بیسكویتت را بازكنم؟ چرا كاغذ شكلاتها را توش انداختی؟ تازه به من نگفتی كه غذا آوردی تا برات داخل یخچال بذارمش كه خراب نشه. تمام اینها كیف خوشگلت را كثیف كرده و جوجه كوچولو را ناراحت كرده. واسه همین دیگه نمی خنده. » نازی گریه اش گرفته بود ؛ نزدیك بود بزند زیر گریه كه خاله مژگان گفت: «غصه نخور عزیزم الان كاری می كنم تا جوجه ات بخنده. » بعد كیف نازی كوچولو را خالی كرد، آنرا تكاند و تمیزش كرد وبه جوجه اردك گفت: «جوجه كوچولو اخماتو واكن، نازی جون دیگه كیفش را كثیف نمی كنه، دیگه آشغال توی كیفش نمی ریزه، قول میده كه از تو خوب مواظبت كنه. تو را خدا بخند تا نازی جون هم خوشحال بشه. » حرفهای خاله كه تمام شد، جوجه اردك دوباره خندید و چشمهای آبی رنگش برق زدند. نازی خیلی خوشحال شد. جوجه اردكش را بوسید و گفت: «من دیگه آشغالها را توی سطل آشغال می ریزم. دیگه كیفم را كثیف نمی كنم تا تو ناراحت نشی و همیشه واسم بخندی. » خاله مژگان هم نازی كوچولو را بوسید و به او كه قول داده بود همیشه تمیز و مرتب باشد، آفرین گفت🌼 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
🍚🍚🍚🍚🍚 🍛سلطان شهر برنجک💭 یکی بود،یکی نبود. یک دیس پر از برنج و عدس بود که آماده ی پختن شده بود. یک برنج زرنگ از دیس بیرون پرید. مورچه ای او را دید و با خود گفت: جانمی!ناهار داریم !  برنج داریم! غذا داریم!  غذا داریم! و برنج را برداشت. برنج گفت: من سلطان برنجکم! پیش همه من تکم! کجا می بری منو؟! میخوای بخوری منو؟! مورچه گفت: منو ببخشید سلطان! دارم نزنید قربان! برنج گفت: می بخشمت!با من به شهر برنجک بیا ، تو وزیر من میشوی. بعد از مدتی سوسک ،موریانه ، پروانه ،عنکبوت،عدس و حشرات و خوردنی های دیگری با آنها به راه  افتادند. برنج گفت: این جا خانه و قصر بسازید. همگی خانه و قصر ساختند و تا ابد مدیون او بودند. چون آن جا انسانی نبود که آنها را آزار دهد و خانه ها را خراب کند 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
🌼هرکی به فکر خویشه روزی بود و روزگاری بود در مزرعه سرسبزی موش شیطان و بلایی زندگی می کرد در این مزرعه به غیر از موشی یک مرغ و یک گوسفند و یک گاو و یک مار بزرگ که شدیدا با موشی دشمن بود به همراه زن و مرد مزرعه دار زندگی می کردند. یک روز صبح موشی که خیلی گرسنه بود، از لانه اش بیرون آمد و به دنبال غذا می گشت که مرد مزرعه دار که برای خرید به شهر رفته بود همراه با بسته ای سر رسید و همسرش را صدا کرد و بسته را به او داد. موشی خوشحال شد و با خود گفت: حتما برای او غذا خریده از باقیمانده آن ما هم بهره ای می بریم منتظر ماند تا زن مزرعه دا ر بسته را باز کرد. ناگهان چشمش به تله موشی که در دستان او بود افتاد و فریاد زد" ای خدای من" مار بدجنس کم بود، تله موش هم به آن اضافه شد از فردا یک لحظه هم نمی توانم بیرون بیایم. خدا به خیر کند و به سراغ خانم مر غه رفت و گفت:مرد مزرعه دار تله موش خریده بیایید فکری بکنیم، "خانم مرغه گفت": تله موش به من کارندارد من مرغم و از تخم مرغ من استفاده می کنند. بعد موشی به سراغ گوسفند رفت و از او کمک خواست گوسفند در جواب او گفت: آنها فقط از شیر من استفاده می کنند و تله موش به من کاری ندارد . بعد از آن به سراغدگاو رفت او هم در جواب گفت: از من برای شخم زدن استفاده می کنند و تله موش با من کار ندارد موشی هم ناراحت به خانه اش رفت. هوا کم کم تاریک شد و همه به خواب رفتند نزدیک نصف شب صدای تله موش بلند شد مرد مزرعه دار همراه زنش بیرون آمدندو به سراغ تله موش رفتند و با تعجب دیدند که مار در داخل تله گیر افتاد ه است. زن مزرعه دار بی خبراز خطر، نزدیک مار ایستاده بود مارهم که خیلی عصبانی بود پای زن را نیش زد زن هم فریادی زد و به زمین افتاد مرد مزرعه دار که تازه فهمیده بود چه شده است، با بیلی که در دست داشت به سر مار زد و او را کشت، و زن را که بیهوش شده بود به اتاق برد و توسط یکی از همسایه ها طبیب را با خبرکرد. طبیب با دیدن زن به او دارویی داد و گفت : باید استراحت کند مار سمی بوده است باید او را به بیمارستان ببرید یا حسابی از او پرستاری کنید و او را تقویت کنید. فردای آن روز همسایه ها برای عیادت زن آمدند یکی از همسایه ها گفت: سوپ مرغ برای او خوب است مردهم به سرعت به سراغ خانم مرغه رفت و او را کشت و پرهایش را کند و از او سوپ و خوراک مفصلی درست کرد و به همسرش داد. ولی حال او بد و بد و بدتر شد، بعد چند روز یکی دیگر از همسایه ها گفت: او باید گوشت بخورد خیلی ضعیف شده است، مرد به سراغ گوسفند رفت و او را کشت و چند روز برای همسرش کباب و غذاهای مفصل درست کرد و به او داد ولی زهر مار اثر کرد و بعد از چند ماه زن بیچاره مرد. همه فامیل برای تسلیت به مرد مزرعه دار دور او جمع شدند، مرد هم برای پذیرایی از آنها مجبور شد گاو را هم بکشد و برای آنها غذا درست کند. در تمام این مدّت موشی نظاره گر اتفاقاتی بود که در مزرعه می افتاد و با تعجب همه آنها را دنبال می کرد و با خود می گفت: من به آنها گفتم ولی توجه نکردند و فقط به فکر خود بودند. 🍃از این داستان نتیجه میگیریم که خودخواهی عاقبت بدی دارد ‌ 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
لک لک دانا با دوستان یکی بود یکی نبود .غیر از خدا هیچ کس نبود. دو اُردک ، یک لک لک ، دو کبوتر با یک کبک در کنار برکه ای با هم زندگی می کردند . آن ها زندگی خوبی داشتند . در یکی از روزها ، صبح زود دو کبوتر با صدای ویز ویزتعدادی زنبور بیدار شدند .کبوتر ماده که روی تخم هایش خوابیده بود ترسید که به تخم هایش حمله کنند ، بالهایش را روی تخم ها پهن کرد و از کبوتر نر خواست که از دیگران کمک بخواهد . کبوتر نر پیش پرنده های دیگر رفت . دید آن ها هم ناراحتند . با لک لک حرف زدند و گفتند: این ها آسایش ما را بر هم می زنند و ما نمی توانیم با آن ها زندگی کنیم . کبک گفت: باید آن ها را از این جا برانیم لک لک گفت : باید عاقلانه فکر کنیم ، اگر ما با زنبورها بد رفتاری کنیم بد می بینیم وآنها را عصبانی می کنیم . باید از راه درستش وارد شویم . اردک گفت : خوب باید چکار کنیم این ها قصد ماندن دارند .آخه من دیدم دارند برای خودشان لانه (کندو ) می سازند . لک لک گفت : بگذارید به عهده ی من . من الان با آن ها صحبت می کنم .لک لک بلند شد و رفت کنار درخت ایستاد و گفت : بزرگ شما زنبورها کیست؟ ملکه ی زنبورها آمد کنار کندوی ناتمام ایستاد و گفت :کیست که با من کار داره ؟ لک لک جلو رفت و گفت : ملکه ، ما سال هاست که در کنار و روی این درخت زندگی می کنیم با هم خوب و مهربان بوده ایم .اما احساس می کنیم که با آمدن شما این آرامش از ما گرفته می شود . ملکه گفت :چرا این طور فکر می کنید . ما که به شما آزاری نرسانده ایم . چه بدی از ما دیدید .ما زیاد این جا نمی مونیم ، برای مدتی کم ، این جا هستیم بعد از تولد زنبورهای کوچولو می رویم لک لک گفت :اگر شما مزاحم دوستان ما نباشید ما هم با شما مشکلی نداریم ، همینطور هم شد و آن ها برای مدت زیادی در کنار هم بودند و هیچ وقت مزاحم زندگی همدیگر نشدند . ‌ 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
🌼طاووس مغرور طاووس زيبا در جنگل سبز زندگي مي كرد. او بال و پر و دم بسيار زيبايي داشت. روي پرهايش نقطه هاي بزرگي مثل چشمهاي درشت به نظر مي رسيد. رنگ سبز و آبي پرها، چشم همه ي حيوانات را خيره مي كرد. براي همين وقتي طاووس مي ديد كه حيوانات جنگل با تعجب و تحسين نگاهش مي كنند، دمش را باز مي كرد و با آن چتر زيبايي درست مي كرد و با ناز و غرور جلوي چشم آنها راه مي رفت و فخر مي فروخت. حيوانات جنگل هم كه دم زيباي او را دوست داشتند، به او نمي گفتند كه پاهاي زشتي دارد و صدايش هم اصلاً خوب نيست. طاووس چون خودش را از همه بهتر مي دانست، با هيچ كس دوست نمي شد و هميشه تك و تنها بود. در كنار جنگل سبز ، رودخانه اي بود كه تمام حيوانات براي نوشيدن آب به آنجا مي رفتند. يك روز طاووس به سوي رودخانه رفت تا هم آب بنوشد و هم دم زيبايش را به حيوانات نشان بدهد. او سرش را بالا گرفته بود و به هيچكس نگاه نمي كرد. دوتا خرگوش كه يكي از آنها رنگش سياه بود و مشكي نام داشت و ديگري سفيد بود و به او برفي مي گفتند، داشتند با هم بازي مي كردند كه طاووس را ديدند و به او گفتند: سلام به طاووس قشنگ پرنده ي خوش آب و رنگ چتر دُمت چه نازه! وقتي كه بازِ بازه گاهي نگاه كن به زمين دوستاي خوبت را ببين اما طاووس به آنها كه سعي مي كردند توجهش را جلب كنند ، اصلاً اعتنا نكرد و همان طور كه سرش را بالا گرفته بود، با غرور به راهش ادامه داد. او بوته ي بزرگ خارداري را كه سر راهش بود نديد و دم بلندش به آن گير كرد. طاووس خواست دمش را آزاد كند، اما كار آساني نبود و تعدادي از پرهايش كنده شدند. طاووس به قدري از اين پيشامد ناراحت شد كه فرياد كشيد و با صداي بلند گريه كرد. برفي و مشكي كه كمي از او دور شده بودند، صدايش را شنيدند و پشت سرشان را نگاه كردند و او را ديدند. فوراً برگشتند و كمكش كردند تا از بوته دور شود. برفي پرهاي كنده شده ي طاووس را جمع كرد و به عنكبوت درشتي كه داشت از آنجا رد مي شد گفت:« خاله عنكبوت ، دم قشنگ طاووس كنده شده، بيا به او كمك كن .» عنكبوت ايستاد و پرسيد:« چه كار بايد بكنم؟» مشكي گفت:« من و برفي پرها را سرجايشان قرار مي دهيم و تو با آب دهانت تار درست كن و آنها را بچسبان.» خاله عنكبوت گفت: «باشه، اينكار را مي كنم.» بعد از آن برفي و مشكي پرها را يكي يكي و با دقت سرجايشان گذاشتند و عنكبوت آنها را با آب دهانش چسباند. دم طاووس به شكل اولش درآمد. طاووس خيلي خوشحال شد و از خاله عنكبوت و برفي و مشكي تشكر كرد و با آنها دوست شد. آن روز براي طاووس روزي فراموش نشدني بود؛ چون براي اولين بار دوستاني پيدا كرد و فهميد كه نبايد به خاطر زيبايي ظاهري مغرور باشد. حالا براي او مهم بود كه دوستاني داشته باشد و به آنها محبت كند؛ دوستاني كه در هنگام سختي ها به ياريش بشتابند و هنگام خوشي ها در كنارش باشند. فرداي آن روز طاووس از مشكي و برفي و خاله عنكبوت و دوستان آنها دعوت كرد كه به خانه اش بيايند و مهمانش باشند. آنها آمدند و چند ساعتي را در كنار هم با شادماني سپري كردند. پس از آن نيز حيوانات جنگل نديدند كه طاووس سرش را با غرور بالا بگيرد و به آنها فخر بفروشد.‌‌ 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
: 💟قصه زیبای بابا برفی💟 💬 آن سال زمستان، زمستان سختی بود: درخت ها را سرما زده بود – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه. آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود. همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا. آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا. یک روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کامبیز و کاوه، میترا و منیژه، کوروش و آرش، سودابه و سوسن، به خانه‌ی پدربزرگ رفتند تا هم پدربزرگ را ببینند و هم در حیاطِ بزرگِ مدرسه، که خانه‌ی پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند….. ☃ ….. وقتی بچه ها به حیاط بزرگ مدرسه، که پر از برف بود، رسیدند، کاوه گفت: بچه ها، به جای برف گلوله کردن و توی سر هم زدن، چرا نیایم یه آدم برفی درست کنیم؟ بچه ها گفتند خوب فکری است. آرش دوید پارو آورد. کامبیز بیل آورد. کاوه بیل آورد، هرکدام هرچه دستشان رسید برداشتند و آوردند. اول برف های وسط حیاط را پارو کردند و برف ها را با پارو و بیل کوبیدند تا سفت شد….. …..ساختنِ آدم برفی که تمام شد، بچه ها خوشحال بودند که توانستند خودشان این آدم برفی را بسازند، اما خوشحالی شان بیشتر شد وقتی دیدند آدم برفی، درست شکلِ پدربزرگی شده که آن همه دوستَش دارند. فقط یک کلاه کم داشت، این بود که یکی از بچه ها رفت و یک گلدان خالی آورد و سر آدم برفی گذاشت و دیگر آدم برفی شد مثل خود پدربزرگ. ❄️ بچه ها هم اسمش را گذاشتند بابابرفی و دست های همدیگر را گرفتند و دور آدم برفی چرخیدند و با خنده و شادی خواندند: بابابرفی! بابابرفی! چه کم حرفی! چه کم حرفی!…. ❄️ …. پدربزرگ که بابابرفی نبود تا آتش و آفتاب آبش کنند و از بین برود و چیزی از او باقی نماند. تازه اگر آدم خودش هم از بین برود. یادش و کارهایی که برای آدم های دیگر کرده، هیچ وقت از بین نمی رود. همیشه آدم های دیگر از او یاد می کنند. انگار که همیشه زنده است. بچه ها فقط به یاد بابابرفی خواندند: ☃ سَرت رفت و کُلاهِت موند، بابابرفی، بابابرفی! ❄️ دِلِت شد آب و آهِت موند، بابابرفی. بابابرفی! ☃ دو چشم ما به راهت موند، بابابرفی، بابابرفی! پدربزرگ هم می خندید و سرش را تکان می داد و با آن ها می خواند: بابابرفی، بابابرفی 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
🦷 دندان لق من کی می‏افتد؟ 🦷 علی نگران و ناراحت بود که چرا دندان لق شده‏ اش نمی‏افتد. چند روزی بود که دندانش لق شده بود و خیلی تکان می‏خورد. هر وقت که می‏خندید، دندان شل و ولش پیدا می‏شد. هر وقت که در آینه خود را نگاه می‏کرد. شکل ناجور آن را می‏دید. و هر وقت که زبانش را در دهان می‏چرخاند، به دندانش می‏خورد. برادرش مهدی پرسید: «هنوز دندانت نیفتاده؟» علی با ناراحتی جواب داد: «هنوز نه، خیلی لق لق می‏خورد!» مهدی گفت: «من می‏دانم چه کار کنی تا دندانت بیفتد، یک سیب بزرگ بردار و گاز بزن، آن وقت دندانت کنده می‏شود و راحت می‏شوی.» علی جواب داد: «نه متشکرم، فکر می‏کنم کمی دیگر تحمل کنم بهتر باشد.» دختر همسایه‏ شان «زهرا» با دیدن علی گفت: «هنوزدندانت نیفتاده؟» علی جواب داد: «هنوز نه! آن‏قدر لق لق می‏خورد که فکر می‏کنم به یک مو بند است.» زهرا گفت: «من می‏دانم چه کار کنی تا دندانت بیفتد، یک تکه نخ دور آن بپیچ و سر دیگرش را محکم بکش. آن وقت دندانت کنده می‏شود و راحت می‏شوی.» علی جواب داد: «متشکرم؛ ولی فکر می‏کنم یک کمی دیگر صبر کنم بهتر است.» آرمین پسر همسایه‏ شان که در حیاط مشغول شیطنت و بازی بود، وقتی چشمش به علی افتاد. پرسید: «بالاخره دندانت افتاد؟» علی جواب داد: «نه، خیلی لق شده، ولی هنوز نیفتاده.» آرمین گفت: «من می‏دانم چه کار کنی تا دندانت بیفتد و راحت شوی. یک دعوا با «رضا» راه بینداز. او هفته پیش یک مشت به من زد و دندان جلویی‏ام که زیاد هم لق نبود، افتاد.» علی گفت: «نه،نه، متشکرم. فکر می‏کنم یک کمی دیگر با این وضع تحمل کنم، بهتر باشد.» آن شب علی از مادرش پرسید: «مادر! پس کی دندان من می‏افتد؟» مادر جواب داد: «هر وقت موقعش برسد. خودش می‏افتد. بدون آنکه تو اصلاً ناراحت شوی و دردت بیاید.» صبح روز بعد. دندان لق شده علی افتاد؛ ولی نه به خاطر آنکه سیب بزرگ و سفتی را گاز زده باشد. و نه به خاطر آنکه یک نخ دور آن پیچیده و سرش را کشیده باشد. و نه به خاطر این که رضا به دهان او مشت زده باشد. دندان لق علی افتاد. فقط به این علت که وقتش رسیده بود و آماده افتادن شده بود. 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
💕💕 💟دوستان وفادار💟 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. موش، کلاغ، لاک‌پشت و گوزن چهار دوست خوب برای هم بودند که در یک جنگل زندگی می‌کردند. آن‌ها با آن‌که سال‌ها کنار هم بودند، هیچ‌وقت با یک‌دیگر اختلاف پیدا نکرده بودند.🐁🐦🐢🐺 یک روز عصر، موش، کلاغ و لاک‌پشت مثل همیشه کنار دریاچه جمع شدند، اما هرچه انتظار کشیدند گوزن نیامد. ساعت‌ها گذشت و از او خبری نشد. موش با ناراحتی پرسید: «یعنی چه اتفاقی برای گوزن افتاده؟»🐁🐺🤔 کلاغ جواب داد: «شاید شکارچی‌ها او را به دام انداخته‌اند.»🐦😨 لاک‌پشت گفت: «ما باید دنبال او بگردیم. کلاغ جان! تو که می‌توانی پرواز کنی، برو به همه جای جنگل سر بزن شاید بتوانی او را پیدا کنی.»🐢🐦 کلاغ پروازکنان از آن‌جا دور شد. او همان‌طور که پرواز می‌کرد، داد می‌زد: «گوزن! گوزن! کجایی؟»🐺 ناگهان صدای ضعیفی به گوش کلاغ رسید: «کمک، کمک! من این‌جا هستم.»👀🗣 کلاغ به دنبال صدا گشت و خلاصه گوزن را پیدا کرد. او در تور یک شکارچی گرفتار شده بود. کلاغ با ناراحتی کنار دوستش نشست و گفت: «من به تنهایی نمی‌توانم به تو کمک کند. باید بروم و دوستان دیگر را به این‌جا بیاورم.»🐺😖 کلاغ این را گفت و بال و پرزنان خودش را به لاک‌پشت و موش رساند و خبر گرفتار شدن گوزن را به آن‌ها داد. لاک‌پشت گفت: «موش می‌تواند با دندان‌های تیزش تور را پاره کند و گوزن را نجات دهد.»🐢🐁 موش گفت: «ولی من چطور می‌توانم خودم را با سرعت به آن‌جا برسانم. قبل از رسیدن من شکارچی می‌رسد و گوزن را می‌گیرد.»😕 کلاغ جواب داد: «من می‌توانم تو را پشت خودم سوار کنم و به آن‌جا ببرم.» موش قبول کرد و پشت کلاغ نشست. کلاغ هم پرید و به آسمان رفت.🐁🐦 آن‌ها خیلی زود پیش گوزن رسیدند. موش از پشت کلاغ پایین آمد و تندتند تورها را جوید. دام پاره شد و گوزن آزاد شد. در همین موقع لاک‌پشت هم از راه رسید. چهار دوست از این‌که همه سالم در کنار هم بودند، خوشحال شدند، اما سر و کله شکارچی پیدا شد. کلاغ پرید و بالای درخت نشست. موش داخل سوراخی پنهان شد و گوزن به سرعت از آن‌جا دور شد. لاک‌پشت که نمی‌توانست تند راه برود، تنها ماند. شکارچی تور را خالی دید و عصبانی شد و فریاد زد: «گوزن چطور فرار کرده؟»🐢👤🐺 در همین موقع چشمش به لاک‌پشت افتاد و با خودش گفت: «حالا که گوزن فرار کرده بهتر است این لاک‌پشت را برای فروش بگیرم.» شکارچی لاک‌پشت را گرفت و او را در کیسه‌ای انداخت و به راه افتاد. کلاغ که بالای درخت نشسته بود، همه چیز را دید و موش و گوزن را از ماجرا باخبر کرد. موش گفت: «باید عجله کنیم وگرنه شکارچی به زودی به خانه‌اش می‌رسد.»🐁🐺🐦 گوزن گفت: «من سر راه شکارچی می‌ایستم و شروع به خوردن علف می‌کنیم؛ انگار که او را هم ندیده‌ام. او مرا که ببیند، کیسه‌اش را زمین می‌گذارد و دنبال من می‌آید. در همین موقع موش باید خود را به کیسه برساند و آن را پاره کند. آن وقت لاک‌پشت آزاد می‌شود.» گوزن این را گفت و دوان‌دوان خود را جلوی شکارچی رساند و مشغول خوردن علف شد.🐺🌾 چشم شکارچی که به او افتاد، با شادی کیسه را بر زمین گذاشت و به دنبال گوزن دوید. موش با دندان‌های تیزش کیسه را پاره کرد. لاک‌پشت از کیسه بیرون آمد و زیر بوته‌ها پنهان شد. شکارچی بعد از آن‌که مدتی دنبال گوزن دوید، ناامید شد و ایستاد. بعد به سوی کیسه‌اش برگشت و گفت: «عیبی ندارد. یک روز دیگر گوزن را شکار می‌کنم. امروز همین لاک‌پشت برایم کافی است.»👤😁 اما وقتی به کیسه رسید خبری از لاک‌پشت نبود. شکارچی که تعجب کرده بود گفت: «یعنی چه؟ یک‌بار گوزن از تور من فرار می‌کند، یک‌بار هم لاک‌پشت کیسه‌ام را پاره می‌کند و در می‌رود. امروز شانس با من نیست. مثل این‌که باید شب را بدون شام بمانم.»😳 شکارچی این را گفت و از آن‌جا دور شد. لاک‌پشت، موش، کلاغ و گوزن با خیال راحت به سوی لانه‌های خودشان رفتند🐢🐁🐦🐺 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
آتش یک روز مامان موشی به بچه اش گفت: « من امروز جایی نمی رم. می خوام بمونم خونه و برات آش سه گردو بپزم. » موشی گفت: « منم بپزم، من بپزم؟ » مامان موشی چوب خشک ها 🪵را گوشه ی خانه جمع کرد. موشی نشست و به چوب ها نگاه کرد. مامان موشی کبریت زد و چوب ها آتش 🔥گرفتند. موشی جیغ کشید. پرید عقب و به آتش گفت: « وای! تو کجا بودی؟! » مامان موشی خندید و گفت: « موشی! نزدیک آتش نیا تا من بیام. » و رفت گردو بیاورد. موشی همانجا نشست و به آتش نگاه کرد. آتش، جیریک جیریک آواز می خواند. موشی گفت: « آواز هم که بلدی بخونی! » آتش گفت: « بله که بلدم. هم بلدم بخوانم، هم بلدم بچرخم. » و آواز خواند و چرخید. عقب رفت و جلو رفت. رنگ به رنگ شد. قرمز شد. زرد شد. آبی شد. موشی گفت: « چه پیرهن 🦺قرمزی! چه دامن زردی! جوراب🧦 هات هم که آبیه! خوش به حالت، لباس هات خیلی خوشگله😍! » بعد رفت جلوتر و گفت: « یه کم پیرهن قرمزت رو به من می دی؟ » آتش🔥 چرخ خورد و گفت: « موشی کوچولو! تو که نمی توانی به من دست بزنی! » موشی گفت: « اگر تکان نخوری، می تونم. » و رفت خیلی جلو، نزدیک آتش، یکهو دماغش داغ شد. ترسید. پرید عقب و گفت: « وای چه داغی! » آتش گفت: « بله، لباس های من داغِ داغه. لباس داغ که نمی خوایی؟ » موشی گفت: « نه، نمی خوام. » و پرید توی کاسه قایم شود که پروانه را دید. پروانه داشت می آمد طرف آتش. موشی داد زد: « نرو جلو می سوزی! » اما پروانه رفت جلو. یکهو شاخکش داغ شد. خیلی ترسید. پرید عقب و جیغ کشید: « وای چه داغی! » و رفت پیش موشی🐭. موشی تند و تند شاخک پروانه را فوت کرد. خنک که شد، توی کاسه قایم شدند و به آواز آتش گوش دادند. - جیریک🪲 جیریک، جیریک جیریک! کم کم صدای پای مامان موشی هم آمد: تیلیک تولوک ... موشی و پروانه🦋 از بالای کاسه🥣 سرک کشیدند. مامان موشی با سه تا گردو آمد. موشی و پروانه را توی کاسه دید. خندید و گفت: « توی کاسه چه کار دارید؟ مگر شما ها آشید؟! » مامان موشی رفت نزدیک قابلمه، ولی موشی پرید دُم او را کشید و گفت: « وای الآن می سوزی! بیا پیش ما قایم شو... » آتش🔥 گفت: « نترس موشی! مامانت مواظبه. » موشی 🐭و پروانه🦋 از توی کاسه بیرون آمدند و از دور به آتش نگاه کردند. آتش جیریک جیریک آواز خواند و یواش یواش آش🫕 را پخت. 🤹‍♂️@majaleh_kodakan