🌸🐚لباس شکوفه ای🐚🌸
نازنین به درخت هلو نگاه کرد. روی شاخه های درخت پر بود از شکوفه های صورتی.
درخت هلو گفت: چرا ناراحتی؟نازنین گفت: آخه جشن تولد دوستم است ولی لباس قشنگ ندارم بپوشم.
درخت گیلاس با شکوفه های سفید کنار درخت هلو ایستاده بود، گفت: این غصه ندارد نازنین خانم.
درخت سیب به بقیه درخت ها نگاه کرد و گفت: کی دوست دارد نازنین کوچولو لباس شکوفه ای قشنگ داشته باشد؟
درخت ها یک صدا گفتند: ما
بعد همگی خودشان را تکان دادند. شکوفه های زیادی روی سر نازنین افتاد. نازنین خندید.
درخت هلو خاله پینه دوز را صدا زد. بلبل شکوفه ها را با نوکش جمع کرد و جلوی خاله پینه دوز گذاشت. خاله پینه دوز هم تند تند شکوفه های صورتی و سفید را کنار هم می گذاشت و می دوخت. وقتی کار خاله پینه دوز تمام شد. به نازنین گفت: بیا این هم یک لباس خوشگل برای میهمانی جشن تولد.
نازنین با خوشحالی لباس را پوشید. درخت ها برای نازنین دست زدند. بلبل بقیه شکوفه ها را جمع کرد، آن ها را به هم بست و به نازنین داد و گفت: بیا، این دسته گل قشنگ هم هدیه تولد. من هم آوازم را توش گذاشتم ببری برای دوستت.
نازنین گفت: شما چقدر مهربانید. بلبل گفت: توی سرزمین آرزوها همه به هم کمک می کنند.
نازنین دسته گل را گرفت و گفت من هم می خواهم مثل اهالی سرزمین آرزوها به همه کمک کنم. درخت ها برای نازنین دست زدند. نازنین خندید.
#قصه_متنی
🤹♂️@majaleh_kodakan
🦖🦕هیجان با یه دایناسور گنده منده🦕🦖
یه شهری بود که از جنگل و دریا خیلی فاصله داشت. این شهر پر بود از ماشین و ساختمون های بلند.مردم ،کلی سرشون شلوغ بود و وقت واسه فکر کردن نداشتن.
توی این شهر شلوغ یه پسر کوچول موچولویی بود که هنوز مدرسه نمیرفت و مجبور بود تا اومدن مامان و باباش توی خونه تنها باشه و با اسباب بازی هاش بازی کنه.
با وجود اسباب بازی هایش، بعضی وقتها حوصلش سر می رفت. آخه کسی نبود باهاش حرف بزنه و بازی کنه.یه روز وقتی پسر کوچول موچولو داشت با دایناسورهاش بازی می کرد یکی از اونا افتاد توی لیوان آب،و او متوجه نشد.
دایناسور کوچولو که توی لیوان آب افتاده بود داشت بزرگتر میشد.انقدر بزرگ شد که دیگه توی خونه هم جاش نمیشد، سرش از سقف خونه هم زده بود بیرون.خیلی خنده دار شده بود.
پسر کوچولو موچولو اولش ترسید آخه یه دایناسور گنده توی اتاقش بود ولی بعدش که یکم به هم نگاه کردن،همدیگرو شناختن و کلی خندیدند.
پسر کوچول موچولو خیلی خوشحال بود چون دیگه تنها نبود تازه یه خونه ی متحرک هم داشت که دوستش می تونست اونو ببره گردش.آخه خونشون دیگه رو زمین نبود رو سر دایناسور بود.
دایناسور گنده منده از جاش بلند شد و شروع به گشت زدن توی شهر کرد.وقتی توی شهر شلوغ راه می رفت هرچی زیر پاهاش می یومد له میشد و تمام وسائل شهر رو خراب می کرد.
هیچکس نمیتونست این موجود گنده مندرو بگیره.حتی تو باغ وحش هم جاش نمیشد.
انقدر این دوتا دوست این ور و اون ور شهر گشت زدند تا بالاخره رسیدن به خیابونی که جای خونه یپسر کوچول موچولوبود.
با اولین قدمی که دایناسور توی کوچه برداشت یه عالمه آب توی هوا پخش شد.دایناسور پاشو گذاشته بود روی لوله آب و اونم ترکیده بود.
پسر کوچول موچولو خیلی هیجان انگیز شده بود فکر می کرد الان دیگه وقت آب بازی شده ولی نمی دونست هرچی بیشتر آبهارو رو تن دایناسور می ریزه اون کوچیکترو کوچیکتر میشه.
وقتی پسر کوچول موچولو چشم هاشو باز کرد تا یه مشت دیگه هم بریزه روی دایناسور،دید هیچ خبری از دایناسو گنده مندهنیست،همه چیز مثل اولش شده بود.دوباره توی خونه کنار اسباب بازیهاش تنها نشسته بود.اول فکر کرد داشت خواب می دید واسه همین تندی از پنجره به بیرون یه نگاهی انداخت و دید بله...
همه شهر به هم ریخته. با خودش کلی خندید و برگشت دیددایناسور کوچولو در حالی که داشت بهش می خندید افتاده کنار بقیه اسباب بازیهاش.
از اون روز به بعد دیگه یه همچین اتفاقی واسه پسر کوچول موچولو نیوفتاد ولی اون خیلی خوشحال بود که یه روز هیجان انگیز و پرماجرا واسه اونو دوستش افتاده.
#قصه_متنی
🤹♂️@majaleh_kodakan
🐛🥬 کرم کاهو 🥬🐛
کرم کوچولو حسابی به دوستش کاهو، وابسته شده بود. به او خیلی علاقه داشت به او عادت کرده بود. می رفت لای برگ های تو در توی کاهو می خوابید؛ لیز می خورد؛ راه می رفت و وسط برگ ها غلت می خورد. کاهو هم از کرم خوشش می آمد. کمی هم به او وابسته شده بود. ولی نه به اندازه ی کرم کوچولو!
همیشه به او می گفت: دوست من! مواظب باش همه چیز تغییر می کند.
کرم کوچک زیاد از این حرف کاهو سر در نمی آورد. یک روز کاهوبه او گفت: دوست من کرم عزیز! بالا را نگاه کن! ببین من چقدر قد بلند شدم. دارم همین طور قد می کشم.
کرم متوجه این حرف او هم نشد. اصلاً او نمی توانست بالا را نگاه کند.
کرم گفت: سرم گیج می رود. نمی توانم بالا را نگاه کنم.
کاهو خندید و گفت: عجب کرم شیرینی هستی دوست من! همه پایین را نگاه کنند سرشان گیج می رود؛ تو بالا را نگاه کنی سرت گیج می رود؟ به به! و خندید. کرم غلت خورد و رفت پایین برگ های کاهو و دوباره بالا آمد و گفت: وای چقدر مزه دارد؟
کرم از زمانی که خیلی کوچک بود: از زمانی که بیشتر کاهو توی خاک بود و کمش بیرون؛ لابه لای برگ های کوچک و ریز کاهوغلت می خورد می خوابید و بعد می رفت روی خاک و گل ها. بازی می کرد و پیچ و واپیچ می خورد دور و بر کاهو را هم خوب سوراخ سوراخ کرده بود تا ریشه ی کاهو بتواند خوب نفس بکشد. خاک زیر ریشه را هم خوب شخم زده بود. می رفت تا ته ته خاک و گل تا مواد خاک زودتر به کاهو برسند. کاهو از کارهای کرم خیلی خوشش می آمد. کرم دوست مهربان و باوفایی برای او بود. یک روز کاهو با خودش گفت: اگر حرفم را واضح و درست و حسابی و روشن به او نزنم چه می شود؟ وقتش رسیده که با او جدی صحبت کنم! کاهو به کرم گفت: دوست من زمان دارد می گذرد. بالا را نگاه کن.
کرم هم گفت: بالا؟ بالا دیگر کجاست؟
کاهو گفت: اینجا! اینجا! قد من را نگاه کن!
کرم گفت: قد تو؟ قد تو کجاست؟ هان؟
کجا را نگاه کنم! من که حرف های تو را نمی فهمم.
کاهو گفت: زیر خاک را خوب می فهمی! اما قد من را نمی فهمی. چقدر تو شیرینی!
کرم پیچ و تابی به بدنش داد و خندید و لای برگ های کاهو نیز لیز خورد. هر وقت کاهو می گفت دوست من بالا را نگاه کن؛کرم اطرافش را نگاه می کرد. کرم فکر می کرد بالا یعنی روبرو یا زیرزمین! آن وقت می خندید و می رفت زیر زمین و غلت می خورد. کاهو دیگر از دست او کلافه شده بود. یک روز به کرم گفت: هیچ می دانی چند روز دیگر مرا می چینند!
کرم گفت: کجا می چینند؟
کاهو گفت: یعنی من را در می آورند!
کرم گفت: تو که خودت در آمده ای! من هم به تو کمک کردم یادت نیست؟! تو، توی خاک بودی!
کاهو که کلافه شده بود گفت: منظورم این است که در یکی از همین روزها من را از زیر خاک بیرون می آورند و می برند.
#قصه_متنی
🤹♂️@majaleh_kodakan
#قصه_متنی
#چه كسي كمك مي كند؟
يك مرغ حنايي كوچولو🐔 همراه با دوستانش در مزرعه زندگي مي كرد.دوستان او يك سگ خاكستري🐩، يك گربه ي نارنجي🐹 و يك غاز زرد 🐤بودند.
يك روز مرغ حنايي مقداري دانه گندم پيدا كرد. او پيش خودش فكر كرد ، "من مي توانم با اين دانه ها ، نان درست كنم .
مرغ حنائي كوچولو پرسيد: كسي به من كمك مي كند تا اين دانه ها را بكارم؟
سگ گفت: من نمي توانم.
گربه گفت: من دلم مي خواهد ولي كار دارم و نمي توانم.
غاز گفت: من امروز بايد به بچه هايم شنا ياد بدهم و نمي توانم.
مرغ حنائي گفت: پس من خودم اين كار را خواهم كرد.او بدون كمك كسي دانه ها را كاشت.
مرغ حنائي كوچولو پرسيد: كسي مي تواند در دروكردن گندم به من كمك كند؟
سگ گفت: من بايد به شكار بروم.
گربه گفت: من تازه از خواب بيدار شدم و حال ندارم.
غاز گفت: من بالم درد مي كند.
مرغ گفت: پس خودم تنهايي آنرا انجام مي دهم. مرغ كوچولو بدون كمك كسي گندم ها را دروكرد.
مرغ حنايي كه خسته شده بود، پرسيد: كسي به من كمك مي كند كه اين گندمها را به آسياب ببريم و آنها را آرد كنيم؟
سگ گفت: من نمي توانم.
گربه گفت: من نمي توانم.
غاز گفت: من هم نمي توانم.
مرغ حنايي گفت: خودم اينكار را خواهم كرد. او گندمها را به آسياب برد و تنهايي آنها را آرد كرد بدون اينكه كسي به او كمك كند.
مرغ حنايي كه خيلي خيلي خسته بود، پرسيد: كسي به من كمك مي كند تا با اين آرد نان بپزيم؟
ولي باز هم سگ و گربه و غاز به او كمك نكردند و هر كدام بهانه اي آوردند.
مرغ حنايي گفت:خودم اين كار را خواهم كرد. و بعد مرغ خسته بدون كمك كسي نان پخت.
نان تازه و داغ بوي خيلي خوبي داشت. مرغ حنايي پرسيد: آيا كسي به من كمك مي كند تا نان را بخوريم.
سگ گفت: من كمك خواهم كرد.
گربه گفت: من كمك خواهم كرد.
غاز گفت: من كمك خواهم كرد.
اما مرغ حنايي با عصبانيت فرياد كشيد، من نيازي به كمك شما ندارم و خودم تنها اين كار را خواهم كرد.
مرغ حنايي نان را جلوي خودش گذاشت و همه آن را خورد.
🐩🐓🐔🐤🐹
🤹♂️@majaleh_kodakan
آی قصه قصه قصه
⭐️🍄دیشب که نترسیدی؟🍄⭐️
چند روزی میشد که حال مامان👱♀ خوب نبود استفراغ می کرد و بی حوصله بود. دست و پایش هم درد می کرد.
بد اخلاق بود. چند بار با بابا👱♂ رفتند دکتر. یک شب که می خواستیم بخوابیم حال مامان بد شد. بابا بردش بیمارستان.🏥
نشستم رو به روی در توی هال. منتظر ماندم تا بیایند.
از فکر این که حال مامان خوب نشود گریه ام گرفت. یواش یواش هول برم داشت و ترسیدم.
یک هو صدای مامان توی گوشم پیجید که می گفت: هر وقت ترسیدی با خدا حرف بزن.
این شد که به خدا سلام کردم و گفتم: خدا جونم! تو ازهمه تواناتری، لطفا حال مامانم را خوب کن.کاری کن که دیگه مریض نباشه منم قول می دم هر روز به گل های باغچه آب بدهم. آن قدر با خدا حرف زدم که خوابم برد.
🏞صبح توی رخت خواب🛌 خودم بیدار شدم دویدم توی هال. بابا توی آشپزخانه بود. جا خوردم . به باباگفتم پس مامان کو؟
بابا توی فنجان چای☕️ ریخت و گفت: هیسسس، مامان خوابیده.👱♀😴
سرو صدا نکن زود آماده شو ببرمت مدرسه🏫.
دویدم طرف اتاق مامان. مامان خواب بود. توی دلم گفتم: خدا جونم از ته دل ازت ممنونم.
خواستم بروم بیرون که یه هو مامان چشم هایش را باز کرد لبخندی زد😌 و گفت: عزیز دلم بیا پیشم. دیشب که نترسیدی؟
خودم و چسباندم به مامانم و گفتم: هم ترسیدم. هم نترسیدم. آخه تنها نبودم.
مامان متعجب نگاهم کرد و پرسید: چی؟ تنها نبودی؟
تا آمدم توضیح بدهم بابا با سینی آمد تو و گفت: مگه نگفتم بیدارش نکن. شیطونک؟
مامان زودی گفت: خودم بیدار شدم. می خواستم قبل این که بره مدرسه ببینمش.
بابا نشست. سینی صبحانه را گذاشت کنار مامان و گفت: مامانت یه مدت نباید از جاش تکون بخوره. تعجب کردم. مامان دستش را کشید روی موهام و گفت: نترس عزیزم. چیز مهمی نیست. یه اتفاق خوبه.
بابا خندید و گفت: می خوایم غافلگیرت کنیم. یادته دلت چی از همه بیش تر می خواست؟
به مامان نگاه کردم و من من پرسیدم: غافل گیر!
بابا 👨👧صورتم رو بوسید و گفت: داری یه خواهر پیدا می کنی. باورم نمی شد.
او هم گفت: راست می گه بابا. خواهر کوچولوت👧 این جاست و شکمش رو نشون داد.
دستم را گذاشتم روی دهانم که جیغ نزنم. پریدم بالا. دست زدم و دور خودم چرخیدم. مامان که بلند می خندید گفت: یواش! همسایه ی زیری بیدار می شه.
نشستم و پرسیدم: شوخی که نمی کنین؟
مامان دوباره شکمش را نشان داد و گفت: بهت که گفتم این جاست. باور کن.
گوشم را گذاشتم رو شکم مامان. صدای گرومب گرومب قلبی از دور آمد.
بابا گفت: وای دیرم شد. بجنب بابا. بجنب بابا. بجنب
چشم هایم را بستم و توی دلم به خدا گفتم: خدایا تو بزرگی و توانا. ممنون که حال مامانم را خوب کردی ممنونم.
بعد دویدم توی آشپزخانه پارچ آب را برداشتم تا به گل ها🪴 آب بدهم.
#قصه_متنی
🤹♂️@majaleh_kodakan
#قصه_متنی
قصه کودکانه «فرشته نگهبان»
🚺🚹🚼
یکی بود یکی نبود یه دختر کوچولویی بود به نام صبا. صبا کیف مدرسه اش را برداشت و از مامان خداحافظی کرد تا به سمت مدرسه حرکت کنه.
صبا بسم الله گفت و از خانه بیرون رفت.
باد می آمد. باد در را محکم به هم زد صبا دستش را عقب کشید و گفت: وای نزدیک بود انگشتم لای در بماند؟
به خیابان رسید. موتورسواری با سرعت آمد، صبا خودش را عقب کشید.
گفت: اگر موتور را نمی دیدم چه می شد؟
به مدرسه رسید. به آب خوری رفت. قمقمه اش را پر از آب کرد. دهانش را با زکرد و سرش را زیر قمقمه گرفت. چند قطره آب تو راه نفسش رفت و به سرفه افتاد.
صبا با خودش گفت: وای... نزدیک بود خفه بشم.
صبا به کلاس آمد خانم یک جمله رو تابلو نوشت: خدانگهدار.
بچه ها با تعجب پرسیدند: خانم! دارید خداحافظی می کنید؟
خانم گفت: نه.
سمیه گفت: پس پرای رو تابلو نوشتید خدانگهدار؟
خانم خندید و گفت: می خواستم یه حرف خیلی قشنگ یادتان بدهم. می دانید آن حرف قشنگ چیست؟
خداوند مهربان همیشه نگهدار ماست و ما را از خطرات حفظ می کند. پس دو تا جمله یادتان نره.
یکی سلام و یکی خداحافظ.
سلام یعنی: دعا برای سلامتی.
و خداحافظی یعنی: دعا می کنم خداوند تو را از خطرات حفظ کند.
🤹♂️@majaleh_kodakan
#قصه_متنی
قصه کودکانه «فرشته نگهبان»
🚺🚹🚼
یکی بود یکی نبود یه دختر کوچولویی بود به نام صبا. صبا کیف مدرسه اش را برداشت و از مامان خداحافظی کرد تا به سمت مدرسه حرکت کنه.
صبا بسم الله گفت و از خانه بیرون رفت.
باد می آمد. باد در را محکم به هم زد صبا دستش را عقب کشید و گفت: وای نزدیک بود انگشتم لای در بماند؟
به خیابان رسید. موتورسواری با سرعت آمد، صبا خودش را عقب کشید.
گفت: اگر موتور را نمی دیدم چه می شد؟
به مدرسه رسید. به آب خوری رفت. قمقمه اش را پر از آب کرد. دهانش را با زکرد و سرش را زیر قمقمه گرفت. چند قطره آب تو راه نفسش رفت و به سرفه افتاد.
صبا با خودش گفت: وای... نزدیک بود خفه بشم.
صبا به کلاس آمد خانم یک جمله رو تابلو نوشت: خدانگهدار.
بچه ها با تعجب پرسیدند: خانم! دارید خداحافظی می کنید؟
خانم گفت: نه.
سمیه گفت: پس پرای رو تابلو نوشتید خدانگهدار؟
خانم خندید و گفت: می خواستم یه حرف خیلی قشنگ یادتان بدهم. می دانید آن حرف قشنگ چیست؟
خداوند مهربان همیشه نگهدار ماست و ما را از خطرات حفظ می کند. پس دو تا جمله یادتان نره.
یکی سلام و یکی خداحافظ.
سلام یعنی: دعا برای سلامتی.
و خداحافظی یعنی: دعا می کنم خداوند تو را از خطرات حفظ کند.
🤹♂️@majaleh_kodakan
#قصه_کودکانه
🌿🦌 بچه گوزن اخمو 🦌🌿
گوزن کوچکی بود که فکر میکرد با بقیه حیوانها فرق دارد. او همیشه اخم میکرد و غر میزد و به حرفهای دیگران گوش نمیداد.گوزن کوچک فکر میکرد باید حرف، حرف خودش باشد.
یک روز، گوزن کوچک همراه بچه روباه و بچه خرگوش به جنگل رفت. خرگوش کوچولو این طرف و آن طرف پرید، بچه روباه پشتک زد. آنها خوشحال بودند که با هم هستند. اما گوزن کوچک مثل همیشه قیافه گرفته بود. مرتب سرش را تکان میداد و میگفت:
- شما دو تا خیلی شیطانی میکنید، ممکن است پنجه هایتان درد بگیرد. شاید هم گردنتان بشکند.
بچه روباه و بچه خرگوش گوششان به این حرفها بدهکار نبود، آنها آنقدر بازی کردند تا خسته شدند. بعد، روی علفها دراز کشیدند.
یک دفعه خرگوش کوچولو داد زد:
- نگاه کنید! در آسمان یک خرگوش سفید و چاق است.
بچه روباه با خوشحالی گفت:
- یک بچه روباه هم هست.
گوزن کوچک گفت:
- آنها فقط ابرهای کوچکی هستند که با خودشان باران می آورند. ناگهان باران شروع به باریدن کرد. هوا سرد شد و عطر گلها و بوی خوش علفها، همه جا را پر کرد. بچه روباه و خرگوش کوچولواز باریدن باران خیلی خوشحال شدند. بلند بلند خندیدند و چرخیدند. پوزه هایشان را بالا گرفتند تا قطرههای باران را بقاپند، اما گوزن کوچک همانطور یک گوشه ایستاده بود و اخم کرده بود و میگفت:
- بهتر است برویم زیر یک سقف بنشینیم.
خرگوش کوچولو داد زد؛
- میبینی؟ از ابر من یک عالم خرگوش رنگی پایین میآید!
بچه روباه همانطور که به قطرههای باران خیره شده بود، گفت:
- از ابر من هم هزار تا بچه روباه به زمین میآید.
گوزن کوچک خیلی سعی کرد مثل همیشه قیافه بگیرد، اما فقط غمگین تر شد و آهسته گفت:
- شما این حرفها را از خودتان درآورده اید. این فقط یک باران معمولی است. پس چرا من یک بچه گوزن هم نمیبینم که از آسمان بیاید؟
خرگوش و روباه پرسیدند:
- تو واقعاً چیز دیگری غیر از باران نمیبینی؟
خرگوش کوچولو با دقت به دور و برش نگاهی انداخت و گفت:
- تو باید با شادی به همه جا نگاه کنی؛ تا همه چیز را خوب و قشنگ ببینی.
گوزن کوچک، خیلی جدی گفت:
- من نمیتوانم. آخر...
بعد، سرش را تکان داد و با بغض گفت:
- شما همه چیز را قشنگ میبینید؛ ولی من نه.
وقتی باران بند آمد، هنوز گوزن کوچک بیچاره همینطور گریه میکرد.
خورشید از پشت ابرها بیرون آمد. خرگوش کوچولو گفت:
- نگاه کن! خورشید آمده که ما را خشک کند.
نور سفید، چشم گوزن کوچک را زد. گوزن کوچک اشکهایش را پاک کرد. تا آمد حرفی بزند، خورشید پشتش را گرم کرد. گوزن کوچک سعی کرد باز هم قیافه جدّی بگیرد، اما خورشید گردنش را قلقلک داد. گوزن خندهاش گرفت و گفت:
- خورشید خیلی مهربان است. من خیلی خوشحالم.
خورشید یک خنده داغ به گوزن کوچک کرد؛ آنقدر گرم که تمام اشکهای گوزن کوچک خشک شد. گوزن کوچک با خوشحالی به دور و برش نگاه کرد و با خوشحالی داد زد:
- چه جنگل قشنگی!... چه آسمان زیبایی! نگاه کنید! نگاه کنید! آن دور دورها، توی آسمان یک بچه گوزن نرم و چاق از آسمان پایین میآید.
دوستهای گوزن کوچک، دستهای او را محکم گرفتند و با خوشحالی گفتند:
- آره، میبینیم.
گوزن کوچک گفت:
- من حالا گوزن کوچولویی را میبینم که توی آسمان بالا و پایین میپرد.
خرگوش کوچولو گفت:
- همین طور یک خرگوش کوچولو.
بچه روباه خندید و گفت:
- و یک بچه روباه.
#قصه_متنی
🤹♂️@majaleh_kodakan
#قصه_متنی
🍒🌳قصه ی دو درخت همسایه🌳🍒
در یک باغچه کوچک ، دو درخت زندگی می کردند . یکی درخت آلبالو و دیگری درخت گیلاس .
این دو تا همسایه با هم مهربان نبودند و قدر هم را نمی دانستند، بهار که می رسید شاخه های این دو تا همسایه پر از شکوفه های قشنگ می شد ولی به جای این که با رسیدن بهار این دو هم مهربانتر و با صفاتر بشوند بر سر شکوفه هایشان و این که کدامیک زیباتر است ، بحث می کردند. در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر این بود که میوه های کدامیک از آنها بهتر و خوشمزه تر است .
درخت آلبالو می گفت : آلبالو های من نقلی و کوچولو و قشنگ هستند ، اما گیلاس های تو سیاه و بزرگ و زشتند.
درخت گیلاس هم می گفت : گیلاس های من شیرین و خوشمزه است ، اما آلبالوهای تو ترش و بدمزه است.
سالها گذشت ، تا این که دو تا درخت پیر و کهنسال شدند اما عجیب بود که آنها هنوز هم با هم مهربان نبودند.
در یکی از روزهای پاییزی که طوفان شدیدی هم می وزید ناگهان یکی از شاخه های درخت گیلاس، شکست ، بعد هم شروع کرد به ناله و فریاد .
ادامه دارد...
قسمت1
🤹♂️@majaleh_kodakan
#قصه_متنی
🍒🌳قصه ی دو درخت همسایه🌳🍒
درخت آلبالو که تا آنروز هیچ وقت دلش برای درخت گیلاس نسوخته بود واصلاً به او اهمیتی نداده بود یکدفعه دلش نرم شد وبه درد آمد وگفت همسایه عزیز نگران نباش اگر در برابر باد قدرت ایستادگی نداری می توانی به من تکیه کنی،من کنار تو هستم و تا جایی که بتوانم کمکت می کنم،آخر من و تو که به جز همدیگر کسی را نداریم.
درخت گیلاس از محبت و مهربانی درخت آلبالو کمی آرامش پیدا کرد و گفت:آلبالو جان از لطف تو متشکرم می بینی دوست عزیز دوستی ومهربانی خیلی زیباست!
حیف شد که ما این چند سال گذشته را صرف کینه وبد اخلاقی خودمان کردیم.
بعد هردو تصمیم گرفتند که خود خواهی را کنار بگذارند وزیباییهای دیگران را هم ببینند . فصل بهار که از راه رسید درخت گیلاس رو کرد به آلبالو وگفت:به به چه شکوفه های قشنگی چه قدر خوشبو وخوشرنگ،اینطوری خیلی زیبا شده ای!
و درخت آلبالو جواب داد:دوست نازنینم، ﷲاین زیبایی وجود توست که من را زیبا می بین.به خودت نگاهی بینداز که چه قدر زیبا و دلنشین شده ای
دیگر هر چه حرف بین آنها رد و بدل می شد از مهربانی بود وهمدلی و دوستی!و راستی که دوستی ومحبت چقدر زیباست.
قسمت 2
🤹♂️@majaleh_kodakan
#قصه_کودکانه
🌔✨سیاره عجیب غریب سرد و تاریک✨🌔
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یک روز یک سفینه در آسمان می چرخید که زمین را دید. سفینه، از سیاره یخی میآمد. جایی که نه سبزه داشت و نه دریا. زمین روشن بود. زیبا بود. سفینه کمی دور زمین چرخید. همین موقع گرمای خورشید را احساس کرد. به طرف خورشید رفت. او هیچوقت نزدیک سیاره یخی، خورشید ندیده بود. خورشید گرم و پر نور بود. سیاره یخی همیشه سرد و تاریک بود. سفینه تصمیم گرفت خورشید را با خودش ببرد و نزدیک سیاره یخی بگذارد، اینطوری سیاره یخی، هم گرم میشد، هم روشن.
سفینه یک تور فضایی را بر سر خورشید انداخت و خورشید را با خودش کشید و برد به طرف سیاره یخی. خورشید توی تور فضایی تاب می خورد و در آسمان بالا و پایین میرفت و دنبال سفینه کشیده میشد. کمی بعد سفینه و خورشید به سیاره یخی رسیدند. سفینه، تور فضایی را رها کرد و خورشید به سیاره یخی سلام کرد. هنوز چند لحظه نگذشته بود که سیاره یخی شر شر آب شد و قطره قطره چکیده در آسمان.
سفینه که خیلی ترسیده بود با عجله به طرف خورشید رفت. تور فضایی را بر سر خورشید انداخت و او را دوباره به طرف زمین برد. اگر سفینه کمی دیرتر خورشید را از سیاره یخی دور میکرد، چیزی از سیاره یخی باقی نمیماند. خورشید دوباره توی تور فضایی تاب خورد و تاب خورد و برگشت پیش زمین با دیدن خورشید دوباره روشن شد. دوباره گرم شد و چرخید و چرخید.
سفینه با سرعت به طرف سیاره یخی برگشت و دیگر هیچ وقت به سراغ خورشید نیامد. خورشید هم هیچ وقت این سفر عجیب را فراموش نکرد!
#قصه_متنی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🤹♂️@majaleh_kodakan
#صلح_حیوانات
#داستان_متنی
🐓🦃🐺🐓🦃🐺🐓🦃🐺
مزرعه بزرگي در كنار جنگل قرار داشت . اين مزرعه 🌾🌾پر از مرغ و خروس بود . يك روز روباهي 🐱گرسنه تصميم گرفت با حقه اي به مزرعه برود و مرغ و خروسي🐔 شكار كند .
رفت ورفت تا به پشت نرده هاي مزرعه🌾 🌾رسید . مرغها با ديدن روباه فرار كردند و خروس هم روي شاخه درختي پريد .
روباه گفت🐱 : صداي قشنگ شما را شنيدم براي همين نزديكتر آمدم تا بهتر بشنوم ، حالا چرا بالاي درخت رفتي ؟
خروس 🐔گفت : از تو مي ترسم و بالاي درخت 🌳احساس امنيت مي كنم .
روباه🐱 گفت : مگر نشنيده اي كه سلطان حيوانات دستور داده كه از امروز به بعد هيچ حيواني نبايد به حيوان ديگر آسيب برساند .
خروس🐔 گردنش را دراز كرد و به دور نگاه كرد
روباه🐱 پرسيد : به كجا نگاه مي كني ؟
خروس🐔 گفت : از دور حيواني به اين سو مي دود و گوشهاي بزرگ و دم دراز دارد . نمي دانم سگ است يا گرگ !
روباه 🐱گفت : با اين نشاني ها كه تو مي دهي ، سگ بزرگي به اينجا مي آيد و من بايد هر چه زودتر از اينجا بروم .
خروس🐔 گفت : مگر تو نگفتي كه سلطان حيوانات دستور داده كه حيوانات همديگر را اذيت نكنند ، پس چرا ناراحتي ؟
روباه گفت🐱 : مي ترسم كه اين سگه دستور را نشنيده باشد . ! و بعد پا به فرار گذاشت .
و بدين ترتيب خروس🐔 از دست روباه🐱 خلاص شد .
#قصه_متنی
🤹♂️@majaleh_kodakan