eitaa logo
💕💃ترفند و دانستنی💃💕
4.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
4 فایل
ب کانال ترفند و دانستنی خوش اومدین🏵. 🥰🥰💐👇👇 ایدی..تبلیغ و تبادل 👇 @mashhady403 لینک کانال🦋👇 https://eitaa.com/joinchat/146604599C8aba4c3fde
مشاهده در ایتا
دانلود
خیار و گوجه فرنگی را کنار هم نگهداری نکنید ! 👈گوجه ها مقدار زیادی « گاز اتیلن » از خود تولید میکنند و خیارها به اتیلن حساس هستند و به همین خا‌طر سریع تر خراب میشوند ! ┅❀❣-🦚🎈🪔🐬-❣❀┅ وخلاقیت 🔮  هنر  🎀 📥 هرچی میخوای اینجاست😍📥 🌀🎣@majalehhonary 🎯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• یه راهکار کاربردی برای نگهداری طولانی مدت لیموها 🍋👌 ┅❀❣-🦚🎈🪔🐬-❣❀┅ وخلاقیت 🔮  هنر  🎀 📥 هرچی میخوای اینجاست😍📥 🌀🎣@majalehhonary 🎯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچوقت دلخوشی ڪسی رو ازش نگیرین این دلخوشی میتونه: یه سلام یه احوالپرسی یه حواسم بهت هست … یه صدای گرم و دوستانه و یه حس خوب باشه … دوستی ها رو دست ڪم نگیرین … همین … ‌‌ ‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎ 🍁روز چهار شنبه تون زیبا 🍁دلتون شاد و آروم 🍂عـاقبتتون بـخـیـر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🌼🌼 ما خیلی دلمون برای امام رضا (ع) تنگ شده حرم‌ امام رضا (ع) که میریم اونجا تو بهشتیم... ان شاا... همین روزا ما رو بطلب،، دلم برات حسابی، تنگه 🙏🤲 ان شاا... دوباره، میام مشهد، ک مجاورت باشم، ن زائرت🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه لباساتو نابود نکن🙅‍♂️ یک بار برای همیشه اینا رو یاد بگیر @majalehhonary
سردرد مزمن می‌تواند نشانه کمبود ویتامین D باشد. نتایج تحقیقات نشان می‌دهد، سردرد مزمن می‌تواند نشانه کمبود ویتامین D باشد. احتمال بروز این سردردها در زمستان، زمانی که سطح ویتامین D در بدن به پایین‌ترین میزان می‌رسد، دو برابر بیشتر است. @majalehhonary 💖💖💖💖💖
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت26 بانگرانی پرسید: _چی شده؟ گفتم: _چیزی نیست. حانیه رو بردم تو اتاقش.به مادرش گفتم: _امشب تنهاش نذارید ولی حرفی هم بهش نگید. خداحافظی کردم و رفتم بیرون... امین هنوز تو حیاط بود.بلند شد ولی بازهم سرش پایین بود.گفتم: _من هرکاری به نظرم لازم بود انجام دادم. گفت: _پس چرا حالش بدتر شده بود؟ -وقتی واکسن میزنن،آدم اول حالش بد میشه.به نظرم اگه حانیه بهتر نشه،دیگه نمیشه.خداحافظ. درو بستم و سوار ماشین شدم... چند بار حرفهام به حانیه رو مرور کردم. اون_حرفها_حرفهای_من_نبود. منکه خودم همینا برام سؤال بود. حرفهایی بود که خدا روی زبونم جاری کرد وگرنه من کجا و این حرفها کجا؟ اون شب تو نماز شب برای حانیه خیلی دعاکردم. فرداش به مادرش زنگ زدم و حال حانیه رو پرسیدم... گفت فرقی نکرده... روز بعدش میخواستم دوباره با مادرش تماس بگیرم و حالشو بپرسم ولی خجالت میکشیدم دوباره بگه فرقی نکرده. ولی براش دعا میکردم. حانیه دختر شوخ طبعی بود... هیچکس حتی طاقت سکوتشم نداشت، چه برسه به این حالش.حتی امتحانات پایان ترم هم شرکت نکرده بود. روز بعد با محمد و مریم رفتیم گچ دستمو باز کنم. تو راه برگشت بودیم که گوشیم زنگ خورد. امین بود. نمیدونستم چکار کنم.... پیش محمد نمیشد جواب بدم.محمد گفت: _چرا جواب نمیدی؟منتظره. گفتم: _کی؟ -همونی که داره زنگ میزنه دیگه. منتظره جواب بدی. گوشیم قطع شد... محمد نگاهم کرد.بااخم و شوخی گفت: _کی بود؟ -یکی از بچه های دانشگاه. -اونوقت خانم دانشجو یا آقای دانشجو؟ باتعجب نگاهش کردم.یعنی صفحه گوشیمو دیده؟ضحی گفت: _بابا بستنی میخوام. -چشم دختر گلم. جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و با ضحی پیاده شد... دوباره گوشیم زنگ خورد،امین بود.نگاهی به مریم کردم. بالبخند نگاهم کرد و پیاده شد.گفتم: _بفرمایید -سلام خانم روشن.مزاحم شدم؟ -سلام،نه.حانیه حالش خوبه؟ -خداروشکر خیلی بهتره.تماس گرفتم ازتون تشکر کنم..من ازتون خواستم آرومش کنید ولی نمیدونم شما چکار کردید که حتی راضی شده به رفتنم. صداش خیلی خوشحال بود... ازپشت تلفن هم میشد فهمید بال درآورده و تو ابرها سیر میکنه. -خواهش میکنم نیازی به تشکر نیست. -منکه نمیتونم لطفتون رو جبران کنم. امیدوارم خدا براتون جبران کنه. -متشکرم.گرچه انتظار تشکر هم نداشتم ولی اگه براتون ممکنه اونجا برای من هم دعا کنید.اگه امری نیست خداحافظ. -حتما.عرضی نیست،خداحافظ محمد بستنی رو گرفت جلوی صورتم و گفت: _اگه زیاد بهش فکرکنی بستنی ت آب میشه. لبخند زدم و بستنی رو گرفتم.به محمد گفتم: _داداش شما دیگه سوریه نمیری؟ بستنی پرید تو گلوش... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸@majalehhonary
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش هنر باما، خلاقیت باشما🌼👆👆 حضور گرم شما، باعث دلگرمی ماست💖 لینک دعوتم🌹👇👇 https://eitaa.com/joinchat/146604599C8aba4c3fde ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
💎این آیه رو با توجه و احساس بخوانیم🫀 بسم الله الرحمن الرحیم 💠وَمَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا ﴿٢﴾ وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَمَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا ﴿٣﴾💠 🌺و هر کس خدا ترس و پرهیزکار شود خدا راه بیرون شدن (از عهده گناهان و بلا و حوادث سخت عالم) را بر او می‌گشاید. 🌺 🌺و از جایی که گمان نَبَرد به او روزی عطا کند، و هر که بر خدا توکل کند خدا او را کفایت خواهد کرد که خدا امرش را نافذ و روان می‌سازد و بر هر چیز قدر و اندازه‌ای مقرّر داشته است (و به هیچ تدبیری سر از تقدیرش نتوان پیچید). )🌺 لینک دعوتم😉👇👇 https://eitaa.com/joinchat/146604599C8aba4c3fde
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ترفند خیلی کاربردیه ┅❀❣-🦚🎈🪔🐬-❣❀┅ وخلاقیت 🔮  هنر  🎀 📥 هرچی میخوای اینجاست😍📥 🌀🎣@majalehhonary 🎯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ايده اينم يه ترفند كوچولو براي خوشگل كردن شربتاتون🍷 ديگه نياز نيست كه كلي پول به شربت هاي شركتي بدين و انواع رنگاشو بخرين با اين ترفند شربتاتو رنگي كن🥰 . بچه ها اين يه شربت ابليموي سادس كه با يه قطره (يه سر سوزن😁) رنگ خوراكي رنگ شربتارو متفاوت كردم و كلي رنگ و لعاب دادم به مهمونيم 😉 . براي يخ هاشم از تخم شربتي غليظ استفاده كردم و ريختم تو جا يخي بعد انداختم داخل شربت (البته ميدونم همتون كدبانو هستين و همه چي بلدين😘 ولي گفتم شايد حتي يه نفر براش سوال باشه )🌸 . اميدوارم اين ترفندو دوست داشته باشين 😍 ┅❀❣-🦚🎈🪔🐬-❣❀┅ وخلاقیت 🔮  هنر  🎀 📥 هرچی میخوای اینجاست😍📥 🌀🎣@majalehhonary 🎯
🍽 💚 روش پخت نخود فرنگی 💚 برای چروک نشدن پوست در هنگام پخت نخود فرنگی اگر کمی به آن آبلیمو 🍋 اضافه کنید پوست آن چروکیده نمی شود ┅❀❣-🦚🎈🪔🐬-❣❀┅ وخلاقیت 🔮  هنر  🎀 📥 هرچی میخوای اینجاست😍📥 🌀🎣@majalehhonary 🎯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت27 بستنی پرید تو گلوش و سرفه ش گرفت... مریم دستمال کاغذی بهش داد و نگاهش کرد. محمد هم به مریم خیره شده بود. منم باتعجب نگاهشون میکردم.گفتم: _چیزی شده؟!! محمد سرشو انداخت پایین و با بستنی ش بازی میکرد.مریم همونجوری که به محمد نگاه میکرد،گفت: _چیزی نیست زهراجان.ظاهرا داداشت قراره به همین زودیا بره. صداش بغض داشت ولی نارضایتی تو صداش نبود.رو به محمد گفتم: _آره داداش؟! محمد گفت: _تو چی میگی این وسط؟ اصلا برا چی یهو،بی مقدمه همچین سؤالی میپرسی؟ مریم گفت: _چه اشکالی داره خب.بالاخره که باید میگفتی دیگه.تازه کارتو راحت کرده که. بعد یه کم مکث گفت: _کی میخوای بری؟ محمد همونجوری که سرش پایین بود،گفت: _ده روز دیگه. با خودم گفتم پس احتمالا با امین باهم میرن... دلم هری ریخت... نکنه محمد دیگه برنگرده.وای خدا! فکرشم نمیتونم بکنم. یاد حرفهام به حانیه افتادم.من اونقدر خودخواه هستم که راضی بشم بخاطر من سعادت شهادت نصیب محمد نشه؟ نمیدونم.. شاید هم خودخواه باشم.به چهره ی محمد از پشت سر نگاه میکردم و آروم اشک میریختم.ضحی تا چشمش به من افتاد گفت: _عمه چرا گریه میکنی؟! محمد و مریم برگشتن سمت من سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم. محمد به ضحی گفت: _شاید چون بستنی ش آب شده گریه میکنه. نگاهی به ظرف بستنی تو دستم کردم،خنده م گرفت،سرمو آوردم بالا.از توی آینه چشمهای اشکی محمد رو که دیدم خنده م خشک شد. گاهی به مریم نگاه میکرد و باشرمندگی لبخند میزد. مریم رو نمیدیدم که بفهمم چه حالی داره. جلوی در خونه نگه داشت... مامان شام دعوتشون کرده بود.یه نگاهی به مریم کرد،یه نگاهی به من،گفت: _با این قیافه ها که نمیشه رفت تو،چکار کنیم؟ مریم برگشت سمت من و باخنده گفت: _به مامان میگیم بستنی زهرا آب شده بود،گریه کرد.ما هم بخاطرش گریه کردیم. هرسه تامون خندیدیم. محمد گفت: _چطوره بگیم زهرا دلش برای گچ دستش تنگ شده؟ بازهم خندیم. مریم گفت: _یا بگیم از اینکه از این به بعد مجبوره کارهای خونه رو انجام بده،ناراحته. بازهم خندیدیم... همینجوری یکی مریم میگفت،یکی محمد و هی میخندیدیم. مریم به من گفت: _تو چرا ساکتی؟ قبلا یکی از این حرفها بهت میگفتیم سریع جواب میدادی. گفتم: _احتمالا نمکم تو گچ دستم بوده که تو بیمارستان جا گذاشتم. بازهم خندیدیم.محمد گفت: _بسه دیگه.برید پایین.دلم درد گرفت. میخندیدیم... ولی هرسه تامون تو دلمون غوغا بود... تو حیاط محمد تو گوشم گفت: _پیش مامان و بابا به روی خودت نیاری ها. با تکون سر گفتم باشه. اون شب با شوخی های محمد گذشت. هشت روز دیگه هم گذشت.من تمام مدت به فکر رفتن محمد و حال مریم و خودم و حانیه بودم. شب محمد با یه دسته گل اومد خونه ی ما؛تنها.مامان و بابا با دیدن محمد همه چیزو فهمیدن. آخه محمد همیشه دو شب قبل از رفتنش با یه دسته گل تنها میومد خونه ی ما و به ما میگفت میخواد بره سوریه... هربار من اونقدر حالم بد میشد که به مامان وبابام فکر نمیکردم.اون شب هم با اینکه حالم بد بود ولی به مامان و بابام دقت کردم. بابا که همون موقع چند تا چین افتاد رو صورتش.فکرکنم چند تا دیگه از موهاشم سفید شد. مامان تا چشمش به محمد و دسته گلش افتاد با حال زار و اشک چشم همونجا روی زمین نشست.ولی نه نارضایتی تو صورتشون بود و نه گله ای. تازه اون شب فهمیدم چه پدر و مادر صبور و مقاومی دارم. محمد هم وقتی حال مامان و بابا رو دید به نشانه ی شرمندگی دستی به پیشونیش کشید و بالبخند مثلا عرق شرمشو پاک کرد. رفت پیش مامان،روی زمین نشست.دستشو بوسید و بالبخند دسته گل رو سمت مامان گرفت و گفت: _بازهم پسرت دسته گل به آب داده. مامان هم فقط اشک میریخت و به محمد نگاه میکرد.محمد گل رو روی زمین گذاشت و رفت پیش بابا.بابا به فرش نگاه میکرد. محمد اول دستشو بوسید و بعد شونه شو.بعد بابغض گفت: _حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم.دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸@majalehhonary
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اموزش هنر باما، خلاقیت باشما😉👆👆 لینک 👇بفرس، واسه کسی ک دوسش داری💖 ┅❀❣-🐳💎🦜-❣❀┅ وخلاقیت 👩‍🎓  هنر   👩‍🎓 📥 هرچی میخوای اینجاست😍📥 🌀🎣@majalehhonary 🎯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشکل اکثر خانم ها پاک کردن شیشه ها و آینه ها بخصوص حمام و سرویس بهداشتی که لکه آب و جرم میگیره این ترکیب یکی از بهترین روش‌هاست ┅❀❣-🦚🎈🪔🐬-❣❀┅ وخلاقیت 🔮  هنر  🎀 📥 هرچی میخوای اینجاست😍📥 🌀🎣@majalehhonary 🎯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕یادخدا ✨آرام بخش دلهاست 💕روزت را متبرک كن ✨با نام و ياد خدا 💕خدا صداى ✨بنده هايش را دوست دارد 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو 💕سلام صبح آدینه تون بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اموزش هنر باما، خلاقیت باشما😉👆👆 لینک 👇بفرس، واسه کسی ک دوسش داری💖 ┅❀❣-🐳💎🦜-❣❀┅ وخلاقیت 👩‍🎓  هنر   👩‍🎓 📥 هرچی میخوای اینجاست😍📥 🌀🎣@majalehhonary 🎯
۵ علامت کمبود روی در بدن را بشناسید ▫️مقدار «روی» موجود در مواد غذایی مصرفی محدود است و بدن نمی‌تواند این ماده مغذی را ذخیره کند و باید به طور مرتب مصرف شود. ▫️مردان بالای ۱۴ سال باید روزانه ۱۱ میلی‌گرم روی مصرف کنند در حالی که زنان بالای ۱۴ سال به هشت میلی‌گرم روی نیاز دارند. همچنین میزان روی مورد نیاز برای زنان باردار ۱۱ میلی‌گرم و برای زنان شیرده ۱۲ میلی‌گرم در روز است. علائمی که نشان می‌دهد باید مصرف روی را افزایش داد:👇 ▫️روند کند ترمیم زخم ▫️کاهش وزن ▫️ریزش مو ▫️احساس سرما ▫️تاری دید @majalehhonary 🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت28 _حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید. من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد... بابا به محمد نگاه کرد،میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید و رفت تو اتاق... محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت. چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست. مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک. نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم. جو خیلی سنگین بود. بایدکاری میکردم.میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم. بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم: _بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها. محمد که منتظر فرصت بود،.. سریع بلند شد،لبخندی زد و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم: _داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری. محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم: _آخ جون. مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم: _وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟ محمد خندید و گفت: _راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره. مثلا اخم کردم.گفت: _خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم. مامان لبخند زد.گفتم: _الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟ مامان بابغض گفت: _چی باشه؟ -اینکه خواستگار نیاد دیگه. لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت: _تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها. هرسه تامون خندیدیم... مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت: _من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن. دوباره اشک چشمهای مامان جوشید. محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت. منم دنبالش رفتم توی حیاط... وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت: _آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه. اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم: _تو نیستی کی حواسش به من باشه؟ لبخند زد و گفت: _حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل حواسش بهت بود. مثلا اخم کردم و گفتم: _برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باش. رفت سمت در و گفت: _اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی. خم شدم دمپایی مو در بیارم که رفت بیرون و درو بست... یهو ته دلم خالی شد... همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم. چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد. به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم... به اسلام که باید حفظ بشه.به حضرت زینب(س)،به امام حسین(ع). متوجه گذر زمان نشدم. وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود. رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم. -زهرا! زهرا جان!..دخترم -جانم -چرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره. -چشم،بیدارم....ساعت چنده؟ -ده -ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟ -آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟ کاری داشتی؟ -نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. -من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا -چشم سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم. رفتم تو آشپزخونه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @majalehhonary
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنکه با کارتون بساز🍀👆👆 مارو ب دوستانتون، معرفی کنید💕 ┅❀❣-🐳💎🦜-❣❀┅ وخلاقیت 👩‍🎓  هنر   👩‍🎓 📥 هرچی میخوای اینجاست😍📥 🌀🎣@majalehhonary 🎯
✍به این سه حقیقت فکر کنیم! 1⃣اینکه خداوند بدون شک تمام اعمالمان را می بیند «إِنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِير»​ 2⃣اینکه همیشه، فرشتگانی مجاور ما هستند که ریز و درشت خوب و بدمان را؛ ثبت و ضبط می کنند «رُسُلُنا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُون‏»​ 3⃣اینکه اصلاً از کجا معلوم؛ شاید جناب عزرائیل بیخ گوشمان نشسته باشد و دستور رفتنمان صادر شده باشد! «عَسى‏ أَنْ يَكُونَ قَدِ اقْتَرَبَ أَجَلُهُم‏»@majalehhonary
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت29 رفتم تو آشپزخونه... -سلام.صبح بخیر. -علیک سلام.ظهر بخیر -بابا خونه نیست؟ -نه،رفته سرکار -با اون حالش؟! -سرکار بره بهتره تا خونه باشه. مامانمو بغل کردم و چند تا ماچ آبدار کردم. -نکن دختر،چکار میکنی؟ -آخه خیلی ماهی مامان،خیلی. مامان بالبخند گفت: _راستشو بگو،چی میخوای؟ -إ مامان! تعریفم نمیشه کرد ازت؟ -بیا بشین،صبحانه تو بخور. نشستم روی صندلی... مامان هم نشست.داشت برنج پاک میکرد. همینطور که صبحانه میخوردم به مامانم نگاه میکردم. چشمهاش قرمز بود.خیلی گریه کرده بود.گفتم: _مامان،چرا اجازه میدی محمد بره سوریه؟ اگه شما بگی نره نمیره. مامان همونطوری که نگاهش به برنج ها بود اشک تو چشمش جمع شد.گفت: _میره که سرباز خانوم زینب(س) باشه،چرا نذارم بره؟ -پس چرا ناراحتی؟پسر آدم سرباز حضرت زینب(س) باشه که آدم باید خوشحال باشه و افتخار کنه. -منم خوشحالم و افتخار میکنم. -پس چرا گریه میکنی؟ -وقتی امام حسین(ع) میرفت سمت گودال حضرت زینب(س) میدونست امام حسین(ع) سرباز خداست ولی گریه میکرد. -ولی وقتی امام حسین(ع) شهید شد، حضرت زینب(س)گفت خدایا این قربانی رو از ما قبول کن. گفت ما رأیت الاجمیلا. -آره.ولی بزرگترین گریه کن امام حسین (ع)، حضرت زینب(س) بوده.اینکه آدم مطمئنه برحقه منافاتی نداره با اینکه گریه کنه و دل تنگ عزیزش باشه. بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _کاملا درسته.حق با شماست. -امشب محمد و مریم و ضحی میان اینجا. بخاطر ضحی نباید گریه کنیم. بالبخند گفت: _امشب هم مسخره بازی دربیار. خنده م گرفت،گفتم: _ إ مامان! نداشتیم ها! شب شد... محمد و مریم و ضحی اومدن.مریم هم چشمهاش غم داشت ولی لبخند میزد.علی و اسماء وامیرمحمد هم بودن. علی کمتر شوخی میکرد و میخندید ولی خیلی مهربون بود... طبق فرمایش مامان خانوم کلی مسخره بازی در آوردم و حسابی خندیدیم. محمد هم تو انجام این ماموریت خطیر کمکم میکرد.حتی گاهی یادمون میرفت محمد فردا میره سوریه و شاید دیگه برنگرده.یعنی شاید امشب آخرین شب باهم بودنمون باشه،آخرین شب با محمد بودن. وقتی رفتن همه ی غم عالم ریخت تو دلم. امشب هم خبری از خواب نبود.مامان و بابا هرکدوم یه گوشه مشغول کاری بودن.بابا نماز میخوند. مامان هم گریه میکرد،قرآن و نماز میخوند، کارهای فرداشو انجام میداد. آخه همیشه روز رفتن محمد،علی و خانواده ش و پدر و مادر مریم و برادرش و خانواده ش هم برای خداحافظی با محمد میومدن خونه ی ما. روز خداحافظی رسید... محمد قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر بره.مامان از صبح مشغول غذا درست کردن شد تا وقتی محمد میاد کاری نداشته باشه که بتونه فقط به محمد نگاه کنه. منم برای اینکه هم حال و هوای خودم عوض بشه،هم حال و هوای مامانم بهش کمک میکردم. دفعه های قبل بیشتر تو خودم بودم و میرفتم امامزاده یا بهشت زهرا(س) تا یه کم آروم بشم. اما اینبار خونه بودم و سعی میکردم یه کم از فضای سنگینی که تو خونه بود کم کنم. مشغول سالاد درست کردن بودم که... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸@majalehhonary