📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و هشتادم
و شنیدن همین جمله کافی بود تا فاتحه زندگیام را بخوانم که میدانستم از دست دادن نوریه برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و میتوانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه، چه بلایی به سر من و زندگیام میآورد که باز دستم در میان دستان مجید به تب و تاب افتاد و او همانطور که چتر چشمان مهربانش را از روی نگاه پریشانم جمع نمیکرد، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش گرم باشد.
صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش التماس میکرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدر نوریه که انگار منتظر چنین فرصتی بود، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بیتابیهای پدر پیرم را داد: «عبدالرحمن! خوب گوش کن ببین چی میگم! من امشب نوریه رو با خودم میبرم! ولی اگه میخوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه برات میذارم!» نگاه من و مجید به چشمان یکدیگر ثابت مانده بود که نمیدانستیم پدر نوریه چه شرطی برای بازگشت نوریه پیش پای پدرم میگذارد و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی قاطعانه شروع به شمارش کرد: «یا اینکه این داماد رافضیات توبه کنه و وهابی شه! یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه! یا اینکه برای همیشه دخترت رو از این خونه بیرون میکنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامهات خط میزنی! والسلام!!!»
من هنوز در شوک کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که احساس کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گامهایی بلند به سمت در میرود که با بدن سنگینم از جا پریدم و هنوز به در نرسیده، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونههایش از عصبانیت گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانهام، فریادش در گلو شکست: «برو کنار الهه! میخوام برم ببینم این کیه که داره واسه من و زندگیام تصمیم میگیره!!!» به پیراهنش چنگ انداختم و با بغضی که گلویم را پُر کرده بود، التماسش کردم: «مجید! تو رو خدا...» مچ دستم را گرفت و از پیراهنش جدا کرد و پرخاشگرانه جواب داد: «دیگه انقدر بیغیرت نیستم که ببنیم کسی برای ناموسم تعیین تکلیف میکنه و هیچی نگم!!!» و دستش به سمت دستگیره بلند شد که خودم را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: «مجید! جون الهه نرو... تو رو به ارواح پدر و مادرت نرو... مجید! من میترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس میمیرم، تو رو خدا همینجا بمون...»
از شدت گریه نفسم بند آمده و دیگر به حال خودم نبودم که کارم از کمر درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط میخواستم همسر و زندگیام را حفظ کنم و شاید باران عشق الههاش، آتش افتاده به جانش را خاموش کرد که اینبار او برابر صورتم به زمین افتاد و بیصبرانه تمنا میکرد: «الهه، قربونت بشم! باشه، من جایی نمیرم، همینجا پیشت میمونم! آروم باش عزیز دلم، نترس عزیزم!» و هر چه ما به حال هم رحم میکردیم، در عوض کسی در این خانه آنچنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن خون مجید راضی نمیشد که به ضرب لگد سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانیاش شکست و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت که جیغم در گلو خفه شد. همانطور که روی زمین نشسته بودم، خودم را وحشتزده عقب میکشیدم و از پشت پرده تیره و تار چشمانم میدیدم که پدر چطور به جان مجید افتاده که با یک دست، یقه پیراهنش را گرفته بود و با دست دیگر در سر و صورتش میکوبید و مجید فقط با چشمان نگران و نگاه بیقرارش به دنبال من بود که چه حالی دارم و در جواب خشونتهای پدر، تنها یک جمله میگفت: «بابا الهه حالش خوب نیس...» و من دیگر صدای مجیدم را نمیشنیدم که فریادهای پدر گوشم را کر کرده بود.
با ما همراه باشید🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#شهید_مجید_قربانخانی
@Majid_ghorbankhani_313
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و هشتاد و یکم
مجید سعی میکرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود و نمیخواست دست روی پدر بلند کند و باز حریف جنون به پا خاسته در جان پدر نمیشد که انگار با رفتن نوریه از خانه، عقل از سر و رحم از دلش فرار کرده بود که به قصد کُشت مجید را کتک میزد و دستِ آخر آنچنان مجید را به دیوار کوبید که گمان کردم استخوانهای کمرش خُرد شد و باز تنها نگاهش به من بود که دیگر نفسی برایم نمانده و احساس میکردم جانم به گلویم رسیده و هیچ کاری از دستم ساخته نبود.
نه ضجههای مظلومانهام دل پدر را نرم میکرد و نه فریاد کمک خواهیام به گوش کسی میرسید و نه دیگر رمقی برایم مانده بود که بر خیزم و از شوهرم حمایت کنم و پدر که انگار از کتک زدن مجید خسته شده و هنوز عقده رفتن نوریه از دلش خالی نشده بود، به جان جهیزیهام افتاده و هر چه به دستش میرسید، به کف اتاق میکوبید. سرویس کریستال داخل بوفه، قابهای آویخته به دیوار، گلدانهای کنار اتاق و تلویزیون را در چند لحظه متلاشی کرد و حالا صدای خُرد شدن این همه چینی و شیشه و نعرههای پدر، پرده گوشم را پاره می کرد و دیگر فاصله ای تا بیهوشی نداشتم که مجید به سمتم دوید و شانههایم را در آغوش گرفت تا قدری لرزش بدنم آرام بگیرد و من بیتوجه به حال خودم، نگاهم به صورت مجیدم خیره مانده بود که نیمی از موهای مشکی و صورت گندمگونش از خون پیشانی شکستهاش رنگین شده و لب و دهانش از خونابه پُر شده بود و باز برای من بیقراری میکرد که همین غمخواری عاشقانه هم چند لحظه بیشتر دوام نیاورد.
پدر از پشت به پیراهن مجید چنگ انداخت و از جا بلندش کرد و اینبار نه به قصد کتک زدن که به قصد اخراج از خانه، او را به سمت در میکشید و همچنان زبانش به فحاشی میچرخید که مجید با قدرت مقابلش ایستاد و فریاد کشید: «مگه نمیبینی الهه چه وضعی داره؟!!!» و خواست باز به سمت من بیاید که پدر نعره کشید و دیدم با تکه گلدان سفالی شکستهای به سمت مجید حمله ور شده که به التماس افتادم: «مجید، تو رو خدا برو! مجید برو، بابا میکُشتت...» و پیش از آنکه نالههای من به خرج مجید برود، پدر تکه سنگین سفال را بر شانهاش کوبید و دیگر نتوانست خشمش را در غلاف صبر پنهان کند که به سمت پدر برگشت و هر دو دست پدر را میان انگشتان پُر قدرتش قفل کرد. ترسیدم که دستش به روی پدر بلند شود و در این درگیری بلایی سرِ همسر یا پدرم بیاید که نالهام به هق هق گریه بلند شد: «مجید تو رو خدا برو... »
میدیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل دو کاسه آتش میجوشد و میدانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند، شعله خشمش فروکش نمیکند و نمیخواستم پایان این کابوس، از دست دادن همسر یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که از سنگینی قفسه سینهام نفسم بند آمده بود، ضجه میزدم: «مجید اگه منو دوست داری، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو...» که دستانش سُست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری یقهاش را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد. شاید سیلاب گریههایم پایش را برای ماندن مردد کرده بود که دیگر در برابر پدر مقاومتی نمیکرد و من هم میخواستم خیالش را راحت کنم که از پشت گریههای عاشقانهام صدایش زدم: «مجید! من خوبم، من آرومم! تو برو...» و دیگر صدایش را نمیشنیدم و فقط چشمان نگرانش را میدیدم که قلب نگاهش پیش من و حوریه جا ماند و با فشار دستهای سنگین پدر از در بیرون رفت.
با ما همراه باشید🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#شهید_مجید_قربانخانی
@Majid_ghorbankhani_313
سلامی مجدد
اعضای گرامی این هم ادامه رمان🌸
از اینکه این مدت یکم کانال بی نظم شده بود عذر خواهی میکنم و انشاالله که دوباره شروع میکنیم 🌻
210.4K
#شبجمعه
#روضهیحضرتمادر🥀
[مادری دست به پهلو به حرم میآید💔]
#شاعر[احمدبابایی]
~•°•°•°•|🍃♡🍃|•°•°•°~
@majid_ghorbankhani_313
[البقره]
وَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِيمَا عَرَّضْتُم بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّسَاءِ أَوْ أَكْنَنتُمْ فِي أَنفُسِكُمْ عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ سَتَذْكُرُونَهُنَّ وَلَٰكِن لَّا تُوَاعِدُوهُنَّ سِرًّا إِلَّا أَن تَقُولُوا قَوْلًا مَّعْرُوفًا وَلَا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّكَاحِ حَتَّىٰ يَبْلُغَ الْكِتَابُ أَجَلَهُ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا فِي أَنفُسِكُمْ فَاحْذَرُوهُ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعانحرم"
[البقره] وَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِيمَا عَرَّضْتُم بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّسَاءِ أَوْ أَكْنَنتُمْ
ﺩﺭ ﺳﺨﻨﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻱ ﺯﻥ ﻫﺎ [ ﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻋﺪّﻩ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻧﺪ ] ﺑﺪﻭﻥ ﺻﺮﺍﺣﺖ ﻭ ﻭﺿﻮﺡ ﮔﻮﻳﻴﺪ [ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻦ « ﺧﻮﺵ ﻣﻌﺎﺷﺮﺗﻢ » ﻭ « ﺯﻥ ﺩﻭﺳﺘﻢ » ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﺍﻱ ﭼﻨﻴﻦ ﺻﻔﺎﺗﻲ ﺑﺎﺷﺪ ﻋﻠﺎﻗﻪ ﻣﻨﺪم ] ﻳﺎ ﻗﺼﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻝ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺩﺍﺭﻳﺪ ، ﮔﻨﺎﻫﻲ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﻧﻴﺴﺖ . ﺧﺪﺍ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ [ ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﻣﻴﻞ ﻓﻄﺮﻱ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻃﺒﻴﻌﻲ ] ﻳﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﻛﺮﺩ ; ﻭﻟﻲ ﺑﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﭘﻨﻬﺎﻧﻲ ﻭ ﺧﻠﻮﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮕﺬﺍﺭﻳﺪ ، ﺟﺰ ﺁﻧﻜﻪ ﮔﻔﺘﺎﺭﻱ ﭘﺴﻨﺪﻳﺪﻩ [ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺻﺮﺍﺣﺖ ﻭ ﻭﺿﻮﺡ ] ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ . ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﺑﺴﺘﻦ ﻋﻘﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮕﻴﺮﻳﺪ ﺗﺎ ﻋﺪّﻩ ﻭﻓﺎﺕ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺭﺳﺪ ، ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﺪ ; ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺍﺯ [ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺎ ] ﺍﻭ ﺑﭙﺮﻫﻴﺰﻳﺪ ، ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺁﻣﺮﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﺑﺮﺩﺑﺎﺭ ﺍﺳﺖ .(٢٣٥)
#تماملذتدنیایمنسلامِحسینع♥️✋🏼
هرچه دارم همه از لطف پدر بود که او
عوضِ قِصه به بالین سرم گفت:حسین❣
#السلامعلیکیاثارالله🍃
~•°•°•°•|🍃♡🍃|•°•°•°~
@majid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعانحرم"
#دلتنگحرم🥀 ته رویاے منهـ کربلا... علت اشکاے منهـ کربلا خونه ےآقاے منهـ کربلا :) ~•°•°•°•|🍃♡🍃|
بۍحرف و حدیث دوست دارم
روے قلبــم بنویس دوست دارم
هیچکے مثل تو نیست
دوست دارم...♥️ :)
غمگین و درهم مثل نوکری که
نه واکسن زده
نه پول هوایی رفتن داره
فقط دلخوشه، به محالات حسین... :)