#چاپک_سوار_صفین
#قسمت_اول
هزاران هزار جنگجوی شمشیر به دست در دو طرف میدان نبرد در انتظار بودند. اسب های بی قرار شیهه می کشیدند و سوارکاران سعی داشتند هم آرامش خود را حفظ کنند و هم مرکب شان را . باد در پرچم های بی شمار در میان دو سپاه می پیچید. پرچم های سرخ و سبز،سربازان سپاه به یکدیگر خیره مانده بودند. روزها و ماه بود که روبه روی هم صف می کشیدند،آماده ی جنگ و نبرد می شدند،خورشید طلوع می کرد و غروب می کرد، اما خبری از چکاوک شمشیرها و ناله ی مجروحان و فریاد شادمان پیروز میدان نبرد نبود.
همه خسته شده بودند . انتظار و انتظار.
گرچه گاهی وقت ها از سپاه شام تیرهای پردار از کمان رها می شد و سینه آسمان را می شکافت و بر سپاه دیگر فرود می آمد، فریاد دردآلود و خونی که بر زمین ریخته می شد و آشوبی برای چند لحظه،اما سپاه اسلاک تکلیف داشت که جمله را پاسخ ندهد. می ایستادند......
ادامه دارد
#نام_کتاب_برادر_من_تویی
#فصل_اول
#چابک_سوار_صفین
1⃣#قسمت_اول
2⃣#قسمت_دوم
3⃣#قسمت_سوم
4⃣#قسمت_چهارم
5⃣#قسمت_پنجم
6⃣#قسمت_ششم
7⃣#قسمت_هفتم
8⃣#قسمت_هشتم
9⃣#قسمت_نهم
🔟#قسمت_دهم
1⃣1⃣#قسمت_آخر
حتما بخونید خیلی زیباست🌷🌷🌷
#نوشته_داود_امیریان