📖بخشهایی از کتاب «در هالهای از غبار»
1⃣فقط کادرهای ستادی و عملیاتی تیپ و «متوسلیان» به اتفاق «همت» در صدد تدوین جدول زمانبندی شده، برای مراجعت تدریجی این کادرهای باقی مانده، به ایران بودند. در این ایام متوسلیان هرگاه فرصتی به دست میآورد، از غوغای جمع یاران میگریخت، خود را به «زینبیه» میرساند و در کنجی از خلوت حرم امّ المصائب ساعتی به نماز و راز و نیاز با حضرت حق مشغول میشد.
...
2⃣حاجی با نگاهی متعجب و حیرتزده آمد طرفمان و گفت: شما هم او را دیدید؟
پرسیدیم: چه کسی را میگویید؟
حاجی انگار فهمید ما فرد مورد اشارۀ او را ندیدهایم. گفت: همان سپاهی را میگویم.
با تعجب پرسیدیم: کدام سپاهی؟ اصلاً شما چرا امشب اینطور منقلب و آشفتهاید؟
حاجی گفت: از سر شب مشغول نماز بودم. دلم خیلی گرفته بود. سیمای بچههایی که رفته بودند، خصوصاً «محمد توسلی» دست از سرم برنمیداشت. به جدۀ سادات متوسل شدم، بلکه ایشان عنایتی و نظری در کارم بفرمایند. همین حالا که صدای اذان توی حرم بلند شد، ناغافل دیدم آن سپاهی آمد کنارم ایستاد و گفت: برادر احمد، بی تابی نکن. به پایان انتظارت، مدت زیادی باقی نمانده!
...
3⃣با عجله به سمت سفارت رفتم ... محتشمی پور تا مرا دید، گفت: این آقا متوسلیان تصمیم دارد به لبنان برود ... با تسبیح خودم استخاره ای هم گرفتم که دیدم جواب استخاره «بد» آمد. تا بد آمد، احمد فهمید و وسط تسبیح انداختن، دست مرا گرفت و گفت: به تسبیح نگاه نکن حاج محسن (رفیقدوست)! ... او را در آغوش گرفتم و حتی برای سلامتیاش در این سفر، دعا خواندم. آن روز به منزلۀ آخرین دیدار من با این مرد خدا بود. احمد به سمت بیروت رفت و دیگر خبر موثقی از او به دست ما نرسید که نرسید.
#حاج_احمد_متوسلیان
@majid_pakniyat