eitaa logo
مجلس شهدا
890 دنبال‌کننده
14هزار عکس
8.9هزار ویدیو
74 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات @ghatre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 #پسـران‌علوی 🌺 پسرانِ خوبــ😊 بــه دنبال #زیباترین دختـر💖 دنیا نیستند❗️ آنها به دنبال دختـــری هستند ڪه #آخرتشان را زیبــا بسازد...☺️✌️ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
میگفت : " هرچی میخواید، از #شهـــــدا بخواهیـــد براتون دعـــــا کنن.من خودم خیلی چیزا ازشهدا گرفتم " حالا محمودجان خودت هم به قافله شهدا پیوستی؛ برای ماهم دعا کن🌹 #شهیدمحمودنریمانی #شهادت_۱۰ مرداد ۹۵ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت صد و پانزده شوخی میکنی؟ -خیلی هم جدی ام. با خنده لب هاش رو جمع کرد توی دهنش. -چشم؛ ولی مگه بچه ای تو؟ -چه ربطی داره؟! دوست دارم خب، از این به بعد هم هر وقت باهات قهر کردم یه بسته پاستیل برام بخری باهات آشتی میکنم؛ کلا از گل و کادو بهتره و حس خوبی به من میده. نتونست دیگه خنده ش رو نگه داره و بلند بلند خندید. -قربون این شرط های کوچیک و دل بزرگت بشم. -نمیخوام، راست میگی دیگه این حرفها رو نزن. -چشم. حالا دیگه اخم نکن، دو بسته پاستیل برات میخرم، خوبه؟ دستهام رو بهم کوبیدم. -جدی؟ آخ جون. میخوای سه بسته بخر که کلا رفع دلخوری بشه. این بار قهقه زد. -اگه اینجوریه که چشم سه بسته میخرم. -ولی امیرعلی جدا از حرص خوردن من دیگه این حرف ها رو نگو، ناشکریه، خدا قهرش میگیره. چرا فکر میکنی کمی؟ نفسش رو با یک آه بیرون داد. -من ناشکری نکردم. هر وقت میخوام گله کنم از خدا، میرم این موسسه هایی که افراد بی سرپرست رو نگه میدارن یا وقت هایی که عیدهای مذهبی مسجد محله مون میره بهزیستی من هم میرم، اونجا از خودم شرمنده میشم و خدا رو شکر میکنم و عذرخواهی. میدونم افرادی هستن که زندگیِ ساده تر و بدتر از ما هم دارن، اونها رو هم میبینم محیا؛ خدا رو هم روزی هزار بار شکر میکنم که زندگی سادهای دارم و روزی حلال درمیارم حتی اگر کم باشه. -پس تو خوشت نمیاد من رو تو این روزی حلال شریک کنی؟ براق شد و دستم رو که کنار دستش آزاد و رها بود به دست گرفت و فشار نرمی داد. -نه عزیز من، این چه حرفیه؟! همه ی زندگیم رو به پات میریزم. -پس بیا و دیگه از این حرفها نزن؛ چون من فکر میکنم برات غریبه م. از این به بعد از هر چی دلخور شدی یا من دلخور شدم بیا دوستانه به هم بگیم نه کنار واژه ی پشیمونی، باشه؟ قول بده. انگشت کوچیکم رو گرفتم جلوی صورتش. -قبول؟ انگشت کوچیکش رو حلقه کرد دور انگشتم. -باشه قبول. این هم شد پیمان دوستی ما کنار عهد همیشگیِ با هم بودن، چه قدر خوبه که اول حس دوستی باشه؛ کنار همسر بودنت. *** -میگم امیرعلی؟ نگاهش رو از دفتر چرک نویسم که داشت توش برام مسئله توضیح میداد، گرفت. -جونم؟ -یه سوال بپرسم؟ قول بده نخندی بهم. لبخند مهربونی زد و چند عدد به مسئله ش اضافه کرد. -شما صدتا بپرس، چرا باید بخندم؟! لب هام رو با زبونم تر کردم و خودم تردید داشتم برای پرسیدن سوالم. -میگم که من... یعنی تو اون موقع گفتی میری بهزیستی؟ با تعجب و کنجکاوی چشمهاش رو باریک کرد و سرش بالا اومد. -خب آره، اعیاد میرم؛ همراه مسجدی ها... چه طور؟ لبهام رو روی هم فشار دادم و تند گفتم: -نمیترسی؟ گنگ نگاهم کرد. -چرا باید بترسم؟ هر وقت با اکراه میخواستم چیزی رو بگم لب هام خشک میشد، دوباره با زبونم تر کردمشون. -ببین منظور من ترس نیست، چه طوری بگم. یه بار از طرف مدرسه میخواستن ما رو ببرن که کارهای هنری شون رو ببینیم که من هم رفتم؛ اما حسم رو چه طوری بهت بگم... من... دست از حل کردن کشید و صاف نشست. -چرا این قدر کلافه؟ خب بعدش؟ می ترسیدم بگم و نگاه ش بشه برام توبیخ. -خب من... با سکوتم خودش گفت: -محیا از اون بچه ها می ترسی چون فکر میکنی با ما فرق دارن؟ چرا؟ خودم خوب میدونستم ترس نبود، بی خود اشک جمع کردم توی چشم هام. -هیچی ولش کن. سرم پایین افتاد و از لحن امیرعلی میشد فهمید که تعجب کرده. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صد و شانزده -محیا چی شده؟ باهام حرف بزن. خودکار رو برداشتم و شروع کردم به کشیدن اشکال مختلف. -بی خیالش مهم نیست. خودکار رو از دستم کشید و باهاش به نوک بینیم ضربه زد. -سرت رو بیار بالا حرف بزنیم. سرم رو بلند کردم که مهربون با پشت دست گونه م رو نوازش کرد. -محیا اون بچه ها دریایی از محبتن، از نظر اونها من و تو براشون عجیبیم. تو که رفتی اونجا، چیزی دیدی که باعث این تردید و این حالتت شده؟! -نه نه اصلا. ببین امیرعلی من نمیترسم ازشون، فقط وقتی میرم اون جا یه حس غریب دارم؛ حسی مثل ترحم کردن بهشون. شاید هم به قول تو ترس که نرفتم جلو با اینکه... اشکهام ریخت، هر وقت یاد اون روز می فتادم این میشد حال و روزم. یادآوری ترس از بچه هایی که با همه ی مهربونی به من سلام کرده بودن و من با اکراه جواب داده بودم و نرفته بودم نزدیک و خودم نمیدونستم چرا! رفتار بعضی از دوستهام هم بدتر از من و... من هم همیشه فکر میکردم شریک بودم باهاشون تو بعضی برخوردهای زننده. امیرعلی با دیدن اشکهام ابروهاش بالا پرید و بهت زده گفت: -محیا چرا گریه؟ هق هق کردم، زود سیل میشد اشکهام. امیرعلی هم دستهاش رو باز کرد و من بی درنگ خزیدم توی آغوشش. روی موهام رو نوازش کرد. -من که نمی فهمم دلیل این گریه ها رو دختر خوب، اگه این حرفها رو بهونه کردی به خاطر پاستیل خرسی هات باید بگم دیدی که سوپری نداشت و من قول دادم برات بخرم دیگه. وسط گریه لبخندی رو لبم ترکید به لحن شیطون و شوخش. چه خوب حال و هوام رو عوض میکرد با یه لحن مهربون و موضوع پیش پا افتاده. با حالت قهر اشکهام رو پاک کردم و کمی ازش فاصله گرفتم. -نخیرم مگه من بچه م؟ لبخند مهربونی مهمونم کرد. -آها حالا شد. بگو ببینم چرا اینجوری شدی؟ موهای آزادم رو که اومده بود توی چشمهام با دست راستش زد پشت گوشم و من گفتم : -اون روزی که ما رفتیم اونجا من برخوردم بد بود، نمیدونم چرا ازشون ترسیدم! تو راست میگی، اونها خیلی مهربون بودن؛ اما... نفس عمیق و آرومی کشید. -پس بفرمایید شما عذاب وجدان دارید نه ترس. سرم رو بالا و پایین کردم؛ یعنی حرفت درسته. -دوست ندارم ترحم کنم، دوست ندارم برم اونجا که فقط ببینمشون و به سلامتی خودم ببالم و با چشم... با چشم... -بسه فهمیدم چی میگی. دوباره با صدای به بغض نشستهای گفتم: -من خیلی بدم، نه؟ پاهاش رو تو بغلش جمع کرد و جدی رو به من گفت: -نه عزیز من، چرا همچین فکری کردی؟ خب دیدگاهت رو عوض کن. -میدونی امیرعلی من عاشق بچه هام. اون روز هم که رفتیم یه پسر بچهای همه ش میاومد نزدیکم که سرش رو نوازش کنم و من با اکراه این کار رو انجام دادم؛ برای همین از اون سال کلی عذاب وجدان برام مونده که چرا بغلش نکردم؛ مگه چه فرقی داشت با بقیه ی بچه های اطرافم؟ کاش محبت کردن واقعی رو یاد داشتم. اصلا شماها اعیاد، برای چی میرین؟ لبخند مهربون صورت امیرعلی هر لحظه پررنگتر میشد و من خجالتم بیشتر. -میریم اونجا و شیرینی میبریم، میشینیم کنارشون. اونا هم سهمی دارن از تو شادیها شریک شدن. دستهام رو محکم مشت کردم و پرحسرت گفتم: -خوش به حالت. دستهاش جلو اومد، مشتهام رو به دست گرفت و با نوازش انگشتش روی پشت دستم، گره دستهام رو باز کرد تا عصبی بودنم ته بکشه. -چرا؟! تو هم از این به بعد بیا و محبت کن، معمولی، نه از سر ترحم. اونها دنیا معنوی و دلهاشون از من و تو بزرگتره محیا. گاهی وقتها ما آدمهایی که بیرون از دنیای کوچیک دیوار کشیدهی اونهاییم، بیشتر محتاج ترحمیم. راست میگفت، موافق بودم با این حرفش و من خودم چهقدر محتاج ترحم و بخشش اونها بودم به خاطر کوته فکری چند سال پیشم. -هر وقت خواستی بری من رو هم بیام؟ -بله با کمال میل، تو رو هم میبرم. پشت دستم رو بـ ـوسهای زد و توی دلم اثر و آثاری از حالت قبلیم نبود. با تشکر نگاهش کردم و اون با رها کردن دستهام خودکار به دست گرفت. -حالا حواست رو بده به من که این رو یاد بگیری. به نشونه ی موافقت سر تکون دادم. امیرعلی شروع کرد به توضیح دادن و من به جای مسئله باز هم حواسم رفت به قلبم و قربون صدقه رفتنِ امیرعلی مهربونی که این روزها شده بود همه ی آرامشم. با خنده سر چرخوند و نگاهم رو روی خودش شکار کرد و شیطون خندید. -محیا حواست رو بده به درست خانومی، شیطنت نکن. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
تاب دلتنگی ندارد آنکه مجنون می شود #بیدل_دهلوی #صبحتون_شهدایی🌹 🌷@majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پاسخ استاد قرائتی به یک سوال: این حجاب چیه که به ما تحمیل شده!؟ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در خواست عجیب یک دختر از امام رضا علیه السلام التماس دعا از همه بزرگواران 😭😭😭 منتظر کلیپ های شهدایی باشین https://eitaa.com/majles_e_shohada
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤 رائفی پور: مژده به جوونا، 👊 سختی دینداری در آخرالزمان و مسخره شدن افراد بخاطر نماز و روزه توسط بعضی ها، 👊 جوونا از مسخره شدن نترسید. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
ژن خوب به روایت تصویر فرزند 17 ساله شهید مدافع حرم ابراهیم رشید درحالیکه یک ماه از شهادت پدرش میگذرد در حال ساخت خانه برای مردم زلزله زده ســرپل ذهاب. ژن خوب انقــلاب یعنی همین 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🔴 🔹دخترم در کلاسهای تابستانی شهرک محل سکونت ما یعنی شهرک ارتش تهران شرکت می کرد. 🔹یک روز یک گل سینه هدیه گرفت که عکس شهیدی روی آن بود. چندبار خواست برای من از این شهید بگوید که اجازه ندادم. شب بود که گل سینه روی زمین افتاده بود. پایم رفت روی سوزن آن و حسابی خون آمد. بعد از پانسمان گل سینه را برداشتم و باعصبانیت انداختم توی سطل زباله. آخر شب طبق روال هرشب سریال ترکیه ای را دیدم و خوابیدم. 🔹من اگر هر کار اشتباهی انجام دهم اما نمازم را سر وقت می خوانم. صبح حدود ساعت پنج بود. بعد از نمازصبح مشغول تسبیحات بودم که احساس کردم یک جوان روبروی من نشسته!! نفهمیدم خوابم یا بیدار اما آن جوان که صورتش پیدا نبود به من گفت: سریالهایی که می بینی افسانه است. اما ما افسانه نیستیم. ما با شما هستیم. "باتعجب گفتم: شما کی هستی؟ گفت: تصویر من روی گل سینه بود که انداختی توی سطل." 🔹دویدم و رفتم داخل سطل را گشتم. تصویر یک شهید بود که زیر آن نوشته بود: خیلی برایم عجیب بود. به طور اتفاقی رفتم سر کمد کتابخانه. دیدم کتابی به نام سلام بر ابراهیم لابه لای کتابها ست. کتابی در مورد همین شهید. مشغول مطالعه شدم. خیلی جالب بود. شوهرم را صدا زدم و پرسیدم که این کتاب کجا بوده؟ گفت: چند روز پیش توی اداره به ما هدیه دادند. هر دو جلد کتاب را آن روز خواندم. خیلی عالی بود. صبح روز بعد؛ بعد از نماز به بهشت زهرا رفتیم. ساعتی را در کنار مزار یادبود او بودم. 🔹حالا او حقیقت زندگیم شده. دیگر سراغ افسانه های ماهواره نمی روم. حجاب و نمازم نیز کاملا تغییر کرده. 🌷 @majles_e_shohada 🌷