eitaa logo
مجلس شهدا
912 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.6هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت صد و بیست و یک لب پاینش رو کشید توی دهنش و به چشمهام خیره شد. -باشه من معذرت میخوام. این اخم از عمد نبود، قصدم هم اصلا توبیخت نبود. رک عذرخواهی کرد و من باورم نمیشد در عین غرور داشتن مردونه ش اشتباه ش رو با یه عذرخواهی محکم جبران کنه و من دلم بلرزه برای غروری که مکملش مهربونی بود. -حالا آشتی؟ خود به خود لب هام کش اومد به یه خنده. -من که قهر نبودم. ابروهاش رو تا به تا کرد. -بله خب معلوم بود. از ته دل به جمله ای که به طعنه و برای شوخی گفته بود، لبخند زدم. خدایا میشه پایان همه ی دعواها و دلخوریهایِ نمک زندگیمون همین قدر خوش باشه؟ *** -خب نظرت چیه عطیه خانوم؟ ابروهای بالا رفته ش رو آورد پایین، چهره ش متفکر بود تا متعجب. -علی قرار بود قبل از خواستگاری اومدن به خودم زنگ بزنه. آبی رو که داشتم میخوردم با شدت پرید تو گلوم و عطیه تازه فهمید جلوی من چی گفته و هی بلندی کشید و زد پشتم. -خفه شدی؟ جون عطیه چیزی نگی ها. اوی محیا سالمی؟ نفس بلندی کشیدم تا سرفهم آروم بگیره، رو به عطیه اخم کردم. -تو الان چی گفتی؟ -جون عطیه زبونت رو تو دهنت نگه داری، نری به امیرعلی بگی. -دیدم تعجب نکردی ها، الان دقیقاً منظورت از این حرف چی بود؟ تو با علی آقا... سکوت کردم که خودش گفت: -بله با هم در ارتباطیم، اون هم تلفنی و فقط در حد مشکلات درسی. چشم غرهای بهش رفتم. -آره جون خودت. -خب چه عیبی داره؟ با همین تلفنهای درسی فهمیدیم همدیگه رو دوست داریم. چشمهام گرد شد و داد زدم: -عطی! ِ کِش مو رو از سرش کشید و موهاش رو با دستش شونه کرد. -عطی و درد، آرومتر؛ خوبه الان شوهرت توبیخت کرد. -من رو نپیچون، الان باید بهم بگی؟ بی معرفت. دستهاش رو به کمرش زد و طلبکارانه نگاهم کرد. -تو که ته معرفتی بسه، چند سال عاشق امیرعلی بودی و لالمونی گرفته بودی؟ ابروهام دیگه چسبیده بود به موهام. -تو میدونستی؟ -بله میدونستم. -خب دیوونه روم نمیشد بیام بهت بگم، تو خواهرش بودی. با رنجش نگاهم کرد و دوباره موهاش رو توی کش قرمزش پیچوند. -اما بیشتر دوست تو بودم. روی زمین نشستم و لبخند محوی روی لبم نشست. -خوبه که اصلا به روم هم نیاوردی، از تو بعیده. کنارم نشست. -ایش... از بس ماهم. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صدو بیست دو خب خانمِ ماه، پس دیگه احتیاجی به نظرخواهی نیست؛ قیافه ت جواب مثبتتون رو همراه قند آب کردن تو دلتون رو داد میزنه. پاهاش رو تو بغلش جمع کرد و دستهاش دور پاهاش حلقه شد، یه خط لبخند محو هم روی لبش. -خوبه که به عشقت برسی نه؟ عاشق شدن قبل از ازدواج یه دیوونگی محضه؛ چون اگه نرسی به عشقت و اون تو رو نخواد یه عمر عذاب وجدان برات میمونه و یه دل سنگین. با حرفش موافق بودم، من حتی وحشت هم داشتم از این که امیرعلی ازدواج کنه با غیرِ من. دقیقا نمیدونم اگر این اتفاق می افتاد تکلیف دلم که توی رویاهاش زیاده روی کرده بود از کنار امیرعلی بودن، چی میشد. چه قدر سعی کردم برای فراموشی؛ اما دل آدم که این حرفها سرش نمیشه، وقتی بلرزه و بریزه، وقتی با دیدن یه نفر ضربان بگیره؛ یعنی عاشقه. دیگه حالا هر چی هم تو بخوای انکارش کنی. سرم رو بالا و پایین کردم. -آره دقیقا. -پس عطیه خانوم ما هم عاشق بوده. خوبه بابا، علی آقا که اصلا بهش نمی اومد اهل این حرفها باشه. پس بگو چرا تو اون شب اومدی خونه ی عموت و قید خوندن درس و تست رو زده بودی. قری به گردنش داد. -اولا راجع به آقامون اینجوری حرف نزن، بعدش هم، نخیر میدونستم اونشب نیست. -اوهو شما که می فرمودین ارتباط در حد مشکلات درسی! چه طوری به اینجا رسیدی؟ اولش باور کن همین بود، یه سری کتاب تست و اینها برام آورد، من هم هر جا گیر میکردم زنگ میزدم بهش تا اینکه... یه ابروم بالا پرید. -خب تا اینکه چی؟ -دیگه دیگه، این قسمتش خصوصیه. مگه تو لحظه های نابت با امیرعلی رو بهم میگی؟! چون نزدیکم بود ضربهای حواله ی سرش کردم. -حیا کن، الان تو باید خجالت بکشی. خوبه عمه سپرد به من که دوستانه مثال مزه ی دهنت رو بفهمم اگه الان خودش بود که آبرو واسه ت نمونده بود. -حالا یعنی الان بیام بیرون، باید مثل رنگین کمون رنگ به رنگ بشم؟ -بله لطفا اگه نمیخواین دستتون رو بشه. دستهاش رو به هم کوبید و ذوق کرد. -آخ جون حالا کی قراره بیان؟ علی خواسته غافلگیرم کنه. با تاسف براش سر تکون میدادم که بالشت مخمل بنفش کنارش رو زد بهم. -برای خودت متاسف باش، بعدش هم پاشو برو دیگه. برو جواب مثبتم رو اعلام کن من هم ببینم میتونم با این لوازم آرایشی کاری کنم صورتم خجالت زده به نظر بیاد یا نه، پاشو. -بیچاره علی آقا، چی بکشه از دست تو. -مطمئن باش به پای داداش بدبخت شده ی من نمیرسه. براق شدم بپرم بهش که بالشت رو سپر خودش کرد و مشتم به جای شونه ش نصیب بالشت شد و اون هم هرهر خندید. از اتاق که بیرون اومدم محکم خوردم به امیرعلی، خدای من! نکنه حرفهامون رو شنیده باشه! با ترس سرم رو آوردم بالا و یه دفعه گفتم: -سلام. چشمهاش هم خندون شد هم مشکوک. -در روز چند بار سلام میکنی ؟ علیک سلام، حالا چرا هول کردی؟ حالتش که میگفت چیزی نشنیده؛ ولی لرزش صدای من دست خودم نبود، نگاهم رو دزدیدم. -کی من؟ نه اصلا. -محیا من رو ببین، مطمئنی؟ نمیتونستم به چشمهای امیر علی نگاه کنم، نگاه کردن به چشمهاش یعنی خود اعتراف. سرم رو چرخوندم و نگاه کردم به چونه ش. -هول نشدم، تو اینجا چیکار میکنی؟ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت صدو بیست و سه یه قدم عقب رفت و دیگه مجبور شدم زل بزنم به صورتش، ابروی هشتی شده ش نشون میداد حرفم رو باور نکرده. -اومدم ببینم چی شد به نتیجه رسیدی یا نه؟ هول گفتم: -جوابش مثبته. تک خندهای کرد و بعد تک سرفه ی مصلحتی. -چه زود. یعنی قبول کرد؟ مطمئن؟ برم بگم به مامان؟ دیگه خیالم راحت شده بود چیزی نشنیده، دستهام رو به کمرم زدم. -میگم جوابش مثبته دیگه، یعنی قبول کرده؛ بله. به تغییر موضع من نگاهی کرد. -خب حالا خانوم دعوا که نداری. قدم عقب رفته رو جلو اومد و چشمهاش رو باریک کرد. -مطمئنی اول هول نشدی؟ یه چیزی بود ها! اخم ظریفی کردم و برای لو نرفتن من شدم طلبکار. -امیرعلی! شونه هاش رو بالا انداخت، من راه اتاقش رو پیش گرفتم و نگاه خندونش بدرقه ی راهم شد. همونطور که در اتاقش رو باز میکردم گفتم: -امیرعلی اجازه هست آلبومت رو ببینم؟ دستهاش بی هوا دور کمرم حلقه شد و من ترسیدم. -چیه بابا؟! -ترسیدم خب، نفهمیدم اومدی نزدیک. حلقه دستهاش رو تنگ تر کرد و من دلم ضعف میرفت برای این مهربونیهای یه دفعه ایش. سرم رو چرخوندم تا صورتش رو ببینم. -آی محیا، نزن موهات رو تو صورتم دختر بدم میاد. برای چند ثانیه قلبم مچاله شد. من مثل همه ی رویاهام فکر میکردم، مثل همه ی اون چیزی رو که خونده بودم تو رمانها و قصه ها؛ فکر میکردم الان عطر موهام رو نفس میکشه. با بـ ـوسه ی مهربونش که کاشته شد روی موهام به خودم اومدم. -چیه موهات رو زدی تو صورتم طلبکار هم هستی؟! باز کن اون اخمها رو ببینم، عاشق این موهای کوتاهتم. امیرعلی هم عادت کرده بود با یه جمله حس های بدت رو از بین ببره و توی دلت عروسی به پا کنه و یادت بندازه همه ی رسم های عاشقی مثل هم نیست، اون هم بی مقدمه. اخم هام خود به خود باز شد و لب هام به یه خنده کش اومد. -نگفتی، اجازه دارم آلبومت رو ببینم؟ نگاهش رو به چشمهام دوخت و لبخند سر حالش کم کم میشد یه خط لبخند مهربون. -خانوم من، هر وسیله ای که مربوط به من میشه از این به بعد مال تو هم هست، پس دلیلی برای اجازه نیست. لحنش، جملهش؛ همه ی احساسم رو نوازش میکردن. بی هوا گونه ش رو بوسیدم. -قربونت برم، دستت مرسی. صورتش باز هم از برخورد موهام به صورتش جمع شده بود. -جمع کن موهات رو دختر. رسم عاشقی ما قشنگتر بود، بدم نمی اومد باز هم با موهای کوتاهم اذیتش کنم. -اهم... اهم. با صدای عطیه من خجالت زده سرم رو پایین انداختم. من که همیشه بی حواس بودم؛ ولی عجیب بود از امیرعلی این بی پروایی وسط حیاطی که هر لحظه ممکن بود کسی سر برسه. امیرعلی حلقه دستش رو شل کرد و من آروم از آغوشش دل کندم. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صدوبیست و چهار -میگما ببخشید بد موقع اومدم. -به به عروس خانوم ما. با این حرف امیرعلی نوبت خجالت کشیدن عطیه بود و چشمک امیرعلی به من و چشم غره ی عطیه. امیرعلی دستش رو دور شونه های عطیه حلقه کرد. -قربون خواهر خودم. بیا بریم پیش مامان و بابا، بابا باهات حرف داره. چند قدم از من دور شدن که امیر علی بلند گفت: -محیا خانوم تو نمیای؟ تو دلم شروع کردم به قربون صدقه رفتنش که حواسش بود به من همیشه. -نه من آلبومم رو میبینم. *** -به چی میخندی؟ با صدای امیرعلی خندهم رو به زور جمع کردم و اومدم آلبوم رو ببندم که دستش رو گذاشت بینش. -نه نشد دیگه، صبر کن ببینم به کدوم عکس من میخندیدی. خجالت زده گفتم: -به جون خودم... سرش بالا اومد و بلافاصله اخم کرد و من حرفم رو خوردم. -خانوم من، شما همین جوری هر چی بگی من قبول میکنم؛ پس دیگه هیچوقت هیچ قسمی رو به حرفهات اضافه نکن. آلبوم رو با همون دستی که روی صفحاتش گذاشته بود، باز کرد. -خب. به به سرباز و کچل بودن من خنده داره؟! لبم رو گزیدم. -امیرعلی باور کن به تو نمی خندیدم، یاد خودم افتادم که اون روز چه گریه ای کردم برات. -گریه کردی؟ چرا؟ موهام رو زدم پشت گوشم و خیره شدم به عکس سربازی ش. -خب تو اون روز از من دور میشدی، بعد هم کچلت کرده بودن من هم کلی گریه کردم. -حالا از دوریم گریه میکردی یا به خاطر کچل و زشت شدنم؟ اخم مصنوعی کردم و امیرعلی منتظر نگاهم کرد. -خب معلومه چون دور میشدی دیگه . -پس یعنی همه جوره دوستم داری دیگه؟ موهاش رو به هم ریختم، امیرعلی رو جدی نمی خواستم. خب معلومه، شک داری؟ به جای جواب نگاه عاشقانه ای مهمونم کرد، من هم برای فرار از اون نگاه که بی تابم میکرد آلبوم رو بستم و لبهام آویزون شد. -خیلی بی معرفتی، یه عکس از من نداشتی. یه بـ ـوسه ی کوچیک مهون لبهای برگشته م شد و من هر دفعه باید دلم میلرزید. -مگه تو داشتی؟ سعی کردم سرم بالا نیاد و نگاه امیرعلی الان مطمئناً شیطنت داشت، درست مثل صداش. -خب معلومه. -شوخی میکنی؟ از کجا اون وقت؟ روی جلد آلبوم که پر از گلهای رنگی بود، با انگشتم خطوط فرضی کشیدم. -یه عکس خانوادگی تو رو از توش جدا کردم. میخواست بخنده، چشم هاش داد میزد؛ ولی اخم کوچولویی کرد. -کارت اشتباه بوده محیا جان. میدونی اگه نمی اومدم خواستگاریت و اصلا این وصلت سر نمی گرفت شما چه خطای بزرگی کرده بودی؟ امیرعلی از کابوس شبهای من میگفت، از عذاب وجدانی که این چند سال به بهانه های مختلف سرکوبش کرده بودم. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
دوستان فردا قسمت پایانی رمان بارگزاری میشه منتظر بمانید.. امیدوارم راضی شده باشید🌺
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت پایانی -میدونم. سکوت کرد و سکوت کردم، تو دلم گفتم خدارو شکر که شد. دستش دور شونه هام حلقه شد و من همونطور نشسته، مهمون آغوش گرمش شدم و پیشونیم بوسیده شد. -خب حالا بیا بهت یه خبر خوب بدم، دو شب دیگه عمو اینها میان اینجا برای خواستگاری. باز هم امیرعلی تونسته بود لحظه هام رو ثانیه به ثانیه عوض کنه. -چه عالی. پس به زودی عروسی داریم، باید برم دنبال لباس. با خنده و انگشت اشاره ش ضربهای به پیشونیم زد. -خانوم من بذار همه چی حتمی بشه، من نمیدونم شما خانومها چرا بحث عروسی میشه سریع فکر لباس میافتید. خنده ی ذوق زدهم رو جمع کردم. -مسخره نکن، اصلا خودت باید باهام بیای خرید. لبهاش رو با زبونش تر کرد. -به روی چشم، فقط اینکه... پرسشی به صورتش نگاه کردم که ادامه بده. -میخوام با بزرگترها صحبت کنم اگه بشه بریم سر خونه و زندگی خودمون، دلم هر روز دیدنت رو میخواد. همه ی حرفهای امیرعلی غیر مستقیم فقط یه مفهوم ساده داشت، دوستت دارم. باز نگاهم افتاد به دیدن فرش اتاقش و اون با بوسیدن پلکهای نیمه بازم نگاهم رو مجبور به دیدن صورتش کرد و من نمیدونستم امروز با این بـ ـوسه های بی قرارش چه کنم! بی مقدمه بودن و امروز پر از حرارت و من قلبم عاشق تر از عاشق میشد. -ببینمت، تو که مخالف نیستی؟ چون خیلی از عقدمون نگذشته! لبخند محوی زدم و با نگاه عاشقم فقط سر تکون دادم به نشونه ی منفی. نفس عمیقی کشید که از سر آسوده خاطر بودن، بود. -خوبه، پس اول باید به فکر لباس عروست باشی بعد از لباس مجلسی. -من لباس عروس نمیخوام. چین چین شد بین ابروهاش. -یعنی چی این حرف؟ شونه هام رو بالا انداختم و میشد امروز خیلی حرف نگفته رو گفت. -یعنی من جلسه عروسی نمیخوام. دست کشید پشت گردنش. -تا حد آبرومندانه ش رو میتونم برات بگیرم. چشمهام گرد شد، اشتباه برداشت کرده بود. -امیرعلی این چه حرفیه؟! من اصلا منظورم این نبود. نگاهش ته مایه دلخوری داشت. -پس این حرف یعنی چی؟ با انگشت اشاره م بین دو ابروش رو ماساژ دادم تا اخم هاش باز بشه و موفق شدم. -آها حالا شد؛ یعنی اینکه دوست دارم به جاش برم یه سفر معنوی و زیارتی. -اون وقت نمیشه این سفر رو بعدش رفت؟ -خب چرا، ولی من دوست دارم به جای جلسه ی عروسی که فقط چند ساعته و فقط چند عکس ازش یادگار میمونه و نمیفهمی چه طوری این ساعتها میره، برم یه سفر زیارتی و یه قلب عاشق هدیه بگیرم و برای اول زندگیمون کلی دعا جمع کنم؛ برای خوشبختی و کنار هم بودن. چشمهاش و لبهاش یه عاشقانه ی خاص به آدم القا میکرد. *** این خیابون به معنای واقعی کلمه بهشت بود، بین الحرمینی که آرزوش رو داشتم. سر که بچرخونی یه طرف حرم علمدار کربلا باشه و یه طرف حرم آقام امام حسین)ع.( سرم رو تکیه دادم به شونه ی امیرعلی که داشت برام زیارت عاشورا میخوند. نگاهم رو چرخوندم روی گنبد طالیی و پرچم سرخش و توی دلم گفتم »ممنونم آقا.« اشکهام ریخت، من امیرعلی رو مدیون 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت پایانی همین آقا بودم و چه قدر خوشبخت که به جای جلسه عروسی شده بودم مهمون این بهشت و لباس عروسم شده بود چادر نمازم. با سجده رفتن امیرعلی، من هم به سجده رفتم روی سنگهای خنک بین الحرمین و با امیرعلی ذکر سجده ی شکر آخر زیارت عاشورا رو زمزمه کردم. سر که بلند کردم، امیرعلی اشکهاش رو پاک کرد از روی گونه ش و به صورتم لبخند زد. -قبول باشه. -ممنون هم چنین. -راستی مامان زنگ زد گفت هماهنگ کردن حسینیه رو برای شام و استقبال. لبخند رضایتمندانه ای زد. -دستشون درد نکنه. -ولی کاش جلسه ی عروسیمون رو هم میگرفتیم. خسته شده بودم از این حرف تکراری، کلی التماس کرده بودم تا راضی شده بودبه این سفر معنوی به جای جلسه گرفتن. -امیرعلی! سرش رو به سرم تکیه داد. -خب راست میگم، هر دختری آرزو داره لباس عروس بپوشه. لباس عروس بهونه ست، هر دختری دوست داره خوشبخت باشه و من مطمئنم با این سفر قبل از شروع زندگیمون کنار تو خوشبختترینم. با انگشتش به نوک بینیم ضربه زد. -فیلسوف کوچولو مطمئنی پشیمون نمیشی که چرا یه لباس پفی و تورتوری نپوشیدی؟ -بله مطمئنم. بچه بودم لباس عروس پوشیدم دیگه برام عقده نمیشه خیالت راحت، تازه عکس هم دارم باهاش فقط جای تو خالیه تو عکس. از ته دل خندید و من دستهام رو حلقه کردم دور بازوش و سرم رو تکیه دادم به شونه ش. -خوابت گرفت؟ نفس عمیقی کشیدم و این هوا عطر بهشت داشت. -نه. دارم فکر میکنم عطیه قراره چه ریختی خونه م رو بچینه، هر چند هر جور چیده باشه سر خونه ی خودش تلافی میکنم. -رسیدیم یکی دو روز استراحت کن بعد خودم کمکت میکنم هر جور خواستی خونه ت رو بچینی. غرق خوشی شدم از حرفش و طعم زندگی مشترک رو از حالا داشتم میچشیدم. -قول دادی ها، باز دو روز دیگه نیای خونه بگی خانوم نهار بده خسته م؛ خانوم شام بده خسته م و خانوم حال ندارم فوتبال داره. دستش رو گرفت جلوی دهنش، از خنده شونه هاش لرزید که گفتم: -هر چند که همچین هم وسایل سنگینی ندارم جابه جا کنم، مبل رو که حذف کردی؛ سرویس تخت خواب هم که نذاشتی بخرم. خنده ش رو جمع کرد. -آخه خونه ی نقلی ما مبل میخواد چیکار عزیزم؟ زمین خدا مگه چشه؟ بعدش هم این همه آدم روی زمین میخوابن ما هم مثل اونها، حالا تو روی زمین خوابت نمیبره؟ -تو کنارم باشی و بغلم کنی من روی سنگ هم میخوابم. زد زیر خنده و من از جمله ای که بی پروا گفته بودم گونه هام گل انداخت و خجالت زده گفتم: -ببخشید، نخند دیگه. با جمع کردن لبهاش توی دهنش سعی کرد نخنده. -چشم. هنوز هم به انگشتهام نگاه میکردم که آروم گفت: -میتونی ساده زندگی کنی؟ نفس گرفتم این هوای خوشبختی رو. -چرا که نه، اصل زندگی کردن یعنی سادگی. چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید و بعد نگاه عاشقش رو به من دوخت و آروم گفت: خیلی دوستت دارم. این اولین بار بود که لابه لای مفهوم ها، این جمله گم نشده بود؛ با همه ی سادگی این جمله از زبون امیرعلی چه رقصی به پا کرد کوبش قلبم. بلند شد و دستم رو گرفت تا من هم بلند بشم. -بریم زیارت؟ رو به حرم حضرت ابوالفضل )ع( سلام دادیم و رو به حرم امام حسین قدمهامون رو دست تو دست هم برداشتیم و این سر آغاز یه خوشبختی بود، پر از عطر عاشقی کنار لمس نگاه خدا. زیر لب زمزمه کردم» از همه طعمه ای عشق فقط من عاشق یه طعم شدم، اون هم عشق با طعم سادگی« . خدایا شکرت. »پایان« امیدوارم راضی شده باشید دوستداران شهدا 🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_32307273.mp3
2.52M
🎵به همین سادگی می تونیم آقامون رو برگردونیم ... 👈🏻اربعین؛ رزمایش مقدماتی ظهور 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🔴 #به_همین_سادگی 💠 هردوتایمان اهل #سادگی بوده و از تجملات بیزار بودیم. اول زندگی‌مان بود و این خصلت، خوش می‌درخشید. دو تا #اتاق از خانه پدریش مانده بود که فرش کردیم. 💠 #جهیزیه‌ام را هم با مهدی بردیم و چیدیم. آنقدر کم بود که پشت یک #پیکان استیشن جا می‌شد. فقط وسایل #ضروری زندگی را داشتیم و به همین سادگی زندگی‌مان شروع شد! #شهید_مهدی_باکری 📙 نیمه پنهان ماه، ج۶، ص۱۷ 🌷 @majles_e_shohada 🌷