مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت صد و سیزده
#به_همین_سادگی
امیرعلی تو هم اینجوری با خدا حرف میزنی؟ مثل یه دوست؟
با قدمهای آرومی اومد و تاب کنار من نشست و من در حال تاب خوردن به صورتش نگاه کردم.
-آره خب بهترین دوست آدم همیشه خداست، بهترین پناه و بهترین همدم؛ از رگ گردن به آدم
نزدیکتر.
-داشتم ازش تشکر میکردم به خاطر این که آرزوم رو برآورده کرد و تو رو به من بخشید، فکر کنم از
دستم خسته شده بود که هر وقت صداش کردم تو رو خواستم.
مهربونی چشمهاش رو خرجم کرد.
-خدا هیچ وقت از بنده هاش خسته نمیشه.
حرکت تاب آروم شده بود و من حالا دقیق تر امیرعلی رو میدیدم.
-آره میدونم، منظورم آرزوی تکراریم بود که خدا رو خسته کرده.
لحنش جدی شد؛ ولی نگاهش همون نگاه دوستداشتنی بود که دل من براش میرفت.
-خب حالا آرزو کن، یه آرزوی جدید و بهتر.
از تاب پایین پریدم و رفتم نزدیکش، به چشمهاش خیره شدم.
-دیگه آرزویی ندارم وقتی که تو هستی. تو بهترین آرزوی منی که برآورده شده، مطمئنم کنار تو
خوشبخت ترینم پس دیگه آرزویی نمیمونه.
نگاه امیرعلی هم به چشمهام بود، بدون ذرهای پلک زدن.
-یعنی دیگه هیچی از خدا نمیخوای؟
خاک چادرم رو تکوندم تا توی این چشمها ذوب نشدم.
-چرا دعا میکنم؛ مثل دعای فرج؛ دعای سلامتی و شفای مریض ها و خیلی دعاهای دیگه ولی خب چیزی
که به اسم آرزو کردن باشه همه به تو ختم میشه و داشتن تو.
بازوم رو گرفت و از تاب بلند شد و من تکیه گاه دستش شدم.
-نمیتونم خوشبختت کنم، کاش من رو آرزو نمیکردی.
-امیرعلی این چه حرفیه؟! من الان هم خوشبختم.
نگاهش غم گرفت و قند خوشی چشمهاش افتاد .
-نمیتونم یه زندگی ایده آل برات بسازم یا حداقل معمولی. گردش بردن و تفریح کردنمون هم که داری
میبینی، ساده ست مثل خودم؛ برات خاطره های خوش نمیسازه که به یاد موندنی باشه.
-باز امشب رسیدیم سر خونه ی اول؟
نگاه دزدید از چشمهام و قدمهاش رو آروم برداشت.
-حقیقته عزیز من، یه حقیقت تلخ.
دویدم دنبالش که هم قدم باشیم.
اتفاقاً خیلی هم خوبه. من عاشق این سادگیام و این ساده بودن برام پر از خاطرهست. دوست دارم ساده
باشم کنار تو، دوست دارم این امیرعلی ساده رو که غرق این دنیا و دنیایی بودن نیست و برام یه تکیه گاه
محکمه.
سکوت کرد و من هم سکوت کردم، از پارک بیرون اومدیم.
با نفس عمیقی گفت:
-قهری؟
دلخور گفتم:
-نباشم؟ من رو آوردی بیرون مغزم باز بشه بتونم امتحانم رو بخونم بعد به جاش کلی حرصم دادی، اگه
امتحانم رو خراب کنم تقصیر توئه. رفتار بدی از من میبینی که هر چند وقت یه بار میرسی به اینجا؟
-نه نه اصلا، فقط...
کلافه از حرفهای تکراری گفتم:
-کی قراره این فقط ها و اگرها تموم بشه؟ فقط چی؟
نگاهی رو که به من دوخته بود دزدید و خیره شد به قدم هاش.
-دیشب که رفته بودیم خونه ی داییت...
سکوت کرد. چون دایی سعید مسافرت بودن دیشب تازه رفته بودیم خونه شون برای عید دیدنی و دیدار
سالانه.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صد و چهارده
#به_همین_سادگی
خب؟!
-خیلی خیلی اتفاقی شنیدم که... که...
کلافه بود، بعد از یه مکث کوتاه و چنگی که به موهاش زد ادامه داد:
-دایی ت داشت به مامانت میگفت چرا اینقدر زود محیا رو عروس کردی، موقعیت های بهتری هم
میتونست داشته باشه. موقعیت هایی بهتر از من.
از زور عصبانیت احساس خفگی میکردم، یعنی چی این حرفها؟ واقعا گفتنش حالا درست بود؟
-دایی م بیخود...
هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که امیرعلی جلوی دهنم رو گرفت و سرزنشگر گفت:
-محیا!
از دست داییم عصبانی بودم و از امیرعلی دلخور.
-حالا این حرفها چه ربطی به من داشت؟ گـ ـناه من چی بود که باز گفتی نقطه سر خط؟
لبخند محوی روی لبش نقاشی شد.
-از دیشب با خودم میگم اگه من به حرف مامان عمل نکرده بودم الان تو شاید خوشبخت بودی، شاید به
قول داییت عجله...
پریدم وسط حرفش و اخم غلیظی کردم.
امیر علی میفهم ی معنی حرفت رو؟ من الان هم خوشبختم، خیلی خوشبخت.
-خب من... منظورم این بود که...
-گفته بودم دوستت داشتم، دارم و خواهم داشت؛ نه؟
گرفته گفت:
-اگه دوستم نداشتی و میاومدم خواستگاریت باز هم جوابت...
پریدم وسط حرفش و این رشته ی دراز یه جا باید قیچی میشد.
-مطمئن باش مثبت بود.
به لحن محکمم لبخندی زد.
-آخه آدمهای اطرافم به جونم شک میندازن که تو خوشبختی کنار من یا نه؟ ببخشید انگار هر چند وقت
یه بار محتاج این میشم که مطمئن بشم از دوست داشتنت.
صورتم رو جمع کردم.
-آها، اون وقت جور دیگ های نمیشه بهش رسید؟ حتما باید من رو زجر بدی با حرفهات؟! من اگه قول
بدم در بیست و چهار ساعت هر ده دقیقه بگم امیر علی عاشقتم اون هم با صدای بلند که همه ی دنیا
بدونن مشکل حل میشه؟ دیگه بهم شک نمیکنی؟ دور این حرفها رو خط میکشی؟ ول کن حرف بقیه
رو امیرعلی. حرف من برات مهمه یا بقیه؟
-معلومه که تو. ببخشید، متاسفم.
ابرو بالا انداختم.
-نچ این بار جریمه داره.
-شما امر بفرمایید.
متفکر لبهام رو جمع کردم.
-اول اینکه کلی مسئله دارم زحمت توضیح دادنش باشماست، دوم اینکه...
سکوت کردم که با صورت خندونش نگاهم کرد.
-اولی که به روی چشم و دومی؟
سرفه ی مصلحتی کردم و قیافهم رو جدی.
-یه دفعه ی دیگه هم باید من رو ببری پارک و نیم ساعت درست تابم بدی، این بار که خوب من رو به
حرف گرفتی و از زیرش فرار کردی و سومی هم...
-هنوز ادامه داره؟
-بله که داره، هزار تا شرط میذارم تا یادت باشه دیگه از این حرفها نزنی.
لبخندش عمق گرفت و من شرط و شروطم رو ادامه دادم.
-سر راه یه بسته پاستیل خرسی برام بخر، مغزم باز میشه بهتر درسم رو یاد میگیرم.
ابروهاش بالا پرید.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت صد و پانزده
#به_همین_سادگی
شوخی میکنی؟
-خیلی هم جدی ام.
با خنده لب هاش رو جمع کرد توی دهنش.
-چشم؛ ولی مگه بچه ای تو؟
-چه ربطی داره؟! دوست دارم خب، از این به بعد هم هر وقت باهات قهر کردم یه بسته پاستیل برام بخری
باهات آشتی میکنم؛ کلا از گل و کادو بهتره و حس خوبی به من میده.
نتونست دیگه خنده ش رو نگه داره و بلند بلند خندید.
-قربون این شرط های کوچیک و دل بزرگت بشم.
-نمیخوام، راست میگی دیگه این حرفها رو نزن.
-چشم. حالا دیگه اخم نکن، دو بسته پاستیل برات میخرم، خوبه؟
دستهام رو بهم کوبیدم.
-جدی؟ آخ جون. میخوای سه بسته بخر که کلا رفع دلخوری بشه.
این بار قهقه زد.
-اگه اینجوریه که چشم سه بسته میخرم.
-ولی امیرعلی جدا از حرص خوردن من دیگه این حرف ها رو نگو، ناشکریه، خدا قهرش میگیره. چرا فکر
میکنی کمی؟
نفسش رو با یک آه بیرون داد.
-من ناشکری نکردم. هر وقت میخوام گله کنم از خدا، میرم این موسسه هایی که افراد بی سرپرست رو
نگه میدارن یا وقت هایی که عیدهای مذهبی مسجد محله مون میره بهزیستی من هم میرم، اونجا از
خودم شرمنده میشم و خدا رو شکر میکنم و عذرخواهی. میدونم افرادی هستن که زندگیِ ساده تر و
بدتر از ما هم دارن، اونها رو هم میبینم محیا؛ خدا رو هم روزی هزار بار شکر میکنم که زندگی سادهای
دارم و روزی حلال درمیارم حتی اگر کم باشه.
-پس تو خوشت نمیاد من رو تو این روزی حلال شریک کنی؟
براق شد و دستم رو که کنار دستش آزاد و رها بود به دست گرفت و فشار نرمی داد.
-نه عزیز من، این چه حرفیه؟! همه ی زندگیم رو به پات میریزم.
-پس بیا و دیگه از این حرفها نزن؛ چون من فکر میکنم برات غریبه م. از این به بعد از هر چی دلخور
شدی یا من دلخور شدم بیا دوستانه به هم بگیم نه کنار واژه ی پشیمونی، باشه؟ قول بده.
انگشت کوچیکم رو گرفتم جلوی صورتش.
-قبول؟
انگشت کوچیکش رو حلقه کرد دور انگشتم.
-باشه قبول.
این هم شد پیمان دوستی ما کنار عهد همیشگیِ با هم بودن، چه قدر خوبه که اول حس دوستی باشه؛
کنار همسر بودنت.
***
-میگم امیرعلی؟
نگاهش رو از دفتر چرک نویسم که داشت توش برام مسئله توضیح میداد، گرفت.
-جونم؟
-یه سوال بپرسم؟ قول بده نخندی بهم.
لبخند مهربونی زد و چند عدد به مسئله ش اضافه کرد.
-شما صدتا بپرس، چرا باید بخندم؟!
لب هام رو با زبونم تر کردم و خودم تردید داشتم برای پرسیدن سوالم.
-میگم که من... یعنی تو اون موقع گفتی میری بهزیستی؟
با تعجب و کنجکاوی چشمهاش رو باریک کرد و سرش بالا اومد.
-خب آره، اعیاد میرم؛ همراه مسجدی ها... چه طور؟
لبهام رو روی هم فشار دادم و تند گفتم:
-نمیترسی؟
گنگ نگاهم کرد.
-چرا باید بترسم؟
هر وقت با اکراه میخواستم چیزی رو بگم لب هام خشک میشد، دوباره با زبونم تر کردمشون.
-ببین منظور من ترس نیست، چه طوری بگم. یه بار از طرف مدرسه میخواستن ما رو ببرن که کارهای
هنری شون رو ببینیم که من هم رفتم؛ اما حسم رو چه طوری بهت بگم... من...
دست از حل کردن کشید و صاف نشست.
-چرا این قدر کلافه؟ خب بعدش؟
می ترسیدم بگم و نگاه ش بشه برام توبیخ.
-خب من...
با سکوتم خودش گفت:
-محیا از اون بچه ها می ترسی چون فکر میکنی با ما فرق دارن؟ چرا؟
خودم خوب میدونستم ترس نبود، بی خود اشک جمع کردم توی چشم هام.
-هیچی ولش کن.
سرم پایین افتاد و از لحن امیرعلی میشد فهمید که تعجب کرده.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صد و شانزده
#به_همین_سادگی
-محیا چی شده؟ باهام حرف بزن.
خودکار رو برداشتم و شروع کردم به کشیدن اشکال مختلف.
-بی خیالش مهم نیست.
خودکار رو از دستم کشید و باهاش به نوک بینیم ضربه زد.
-سرت رو بیار بالا حرف بزنیم.
سرم رو بلند کردم که مهربون با پشت دست گونه م رو نوازش کرد.
-محیا اون بچه ها دریایی از محبتن، از نظر اونها من و تو براشون عجیبیم. تو که رفتی اونجا، چیزی
دیدی که باعث این تردید و این حالتت شده؟!
-نه نه اصلا. ببین امیرعلی من نمیترسم ازشون، فقط وقتی میرم اون جا یه حس غریب دارم؛ حسی مثل
ترحم کردن بهشون. شاید هم به قول تو ترس که نرفتم جلو با اینکه...
اشکهام ریخت، هر وقت یاد اون روز می فتادم این میشد حال و روزم. یادآوری ترس از بچه هایی که با
همه ی مهربونی به من سلام کرده بودن و من با اکراه جواب داده بودم و نرفته بودم نزدیک و خودم
نمیدونستم چرا! رفتار بعضی از دوستهام هم بدتر از من و... من هم همیشه فکر میکردم شریک بودم
باهاشون تو بعضی برخوردهای زننده.
امیرعلی با دیدن اشکهام ابروهاش بالا پرید و بهت زده گفت:
-محیا چرا گریه؟
هق هق کردم، زود سیل میشد اشکهام. امیرعلی هم دستهاش رو باز کرد و من بی درنگ خزیدم توی
آغوشش.
روی موهام رو نوازش کرد.
-من که نمی فهمم دلیل این گریه ها رو دختر خوب، اگه این حرفها رو بهونه کردی به خاطر پاستیل
خرسی هات باید بگم دیدی که سوپری نداشت و من قول دادم برات بخرم دیگه.
وسط گریه لبخندی رو لبم ترکید به لحن شیطون و شوخش. چه خوب حال و هوام رو عوض میکرد با یه
لحن مهربون و موضوع پیش پا افتاده.
با حالت قهر اشکهام رو پاک کردم و کمی ازش فاصله گرفتم.
-نخیرم مگه من بچه م؟
لبخند مهربونی مهمونم کرد.
-آها حالا شد. بگو ببینم چرا اینجوری شدی؟
موهای آزادم رو که اومده بود توی چشمهام با دست راستش زد پشت گوشم و من گفتم :
-اون روزی که ما رفتیم اونجا من برخوردم بد بود، نمیدونم چرا ازشون ترسیدم! تو راست میگی، اونها
خیلی مهربون بودن؛ اما...
نفس عمیق و آرومی کشید.
-پس بفرمایید شما عذاب وجدان دارید نه ترس.
سرم رو بالا و پایین کردم؛ یعنی حرفت درسته.
-دوست ندارم ترحم کنم، دوست ندارم برم اونجا که فقط ببینمشون و به سلامتی خودم ببالم و با
چشم... با چشم...
-بسه فهمیدم چی میگی.
دوباره با صدای به بغض نشستهای گفتم:
-من خیلی بدم، نه؟
پاهاش رو تو بغلش جمع کرد و جدی رو به من گفت:
-نه عزیز من، چرا همچین فکری کردی؟ خب دیدگاهت رو عوض کن.
-میدونی امیرعلی من عاشق بچه هام. اون روز هم که رفتیم یه پسر بچهای همه ش میاومد نزدیکم که
سرش رو نوازش کنم و من با اکراه این کار رو انجام دادم؛ برای همین از اون سال کلی عذاب وجدان برام
مونده که چرا بغلش نکردم؛ مگه چه فرقی داشت با بقیه ی بچه های اطرافم؟ کاش محبت کردن واقعی رو
یاد داشتم. اصلا شماها اعیاد، برای چی میرین؟
لبخند مهربون صورت امیرعلی هر لحظه پررنگتر میشد و من خجالتم بیشتر.
-میریم اونجا و شیرینی میبریم، میشینیم کنارشون. اونا هم سهمی دارن از تو شادیها شریک شدن.
دستهام رو محکم مشت کردم و پرحسرت گفتم:
-خوش به حالت.
دستهاش جلو اومد، مشتهام رو به دست گرفت و با نوازش انگشتش روی پشت دستم، گره دستهام
رو باز کرد تا عصبی بودنم ته بکشه.
-چرا؟! تو هم از این به بعد بیا و محبت کن، معمولی، نه از سر ترحم. اونها دنیا معنوی و دلهاشون از من
و تو بزرگتره محیا. گاهی وقتها ما آدمهایی که بیرون از دنیای کوچیک دیوار کشیدهی اونهاییم، بیشتر
محتاج ترحمیم.
راست میگفت، موافق بودم با این حرفش و من خودم چهقدر محتاج ترحم و بخشش اونها بودم به خاطر
کوته فکری چند سال پیشم.
-هر وقت خواستی بری من رو هم بیام؟
-بله با کمال میل، تو رو هم میبرم.
پشت دستم رو بـ ـوسهای زد و توی دلم اثر و آثاری از حالت قبلیم نبود. با تشکر نگاهش کردم و اون با
رها کردن دستهام خودکار به دست گرفت.
-حالا حواست رو بده به من که این رو یاد بگیری.
به نشونه ی موافقت سر تکون دادم. امیرعلی شروع کرد به توضیح دادن و من به جای مسئله باز هم
حواسم رفت به قلبم و قربون صدقه رفتنِ امیرعلی مهربونی که این روزها شده بود همه ی آرامشم.
با خنده سر چرخوند و نگاهم رو روی خودش شکار کرد و شیطون خندید.
-محیا حواست رو بده به درست خانومی، شیطنت نکن.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت صد وهفده
#به_همین_سادگی
لب پایینم رو گزیدم و چشم کشیدهای گفتم. نگاهم رو دوختم به دفترم و دست خط قشنگ امیرعلی و
منتظر بودم برای توضیحش که اینقدر واضح و رسا بود که من سریع یاد میگرفتم و یادم میاومد
درسهای فراموش شده م.
بعد از چند ثانیه سکوتش من سر بلند کردم و نگاه خیره ش رو روی خودم شکار کردم، از سر خوشحالی
این نگاه که رنگی از نگاه خودم رو داشت با شیطنت یه تای ابروم رو بالا دادم.
-آقا معلم خوب نیست شاگردت رو دید میزنی.
خندهی آرومی روی لبش نشست.
-این شاگرد خانوم خودمه، هر چه قدر دلم بخواد نگاهش میکنم.
گاهی جمله هاش معنی عمیقی از دوستت دارم داشت و با لحنی میگفت که قلبم یهو با همه ی احساسش
جلوی امیرعلی کم میآورد و بیتاب میشد.
-اِ! جدی؟
بی توجه به شیطنتی که خرجش کردم سر چرخوند نگاهی به در تقریبا بسته ی اتاق انداخت و بعد بیاون
که به خودم بیام بـ ـوسـ کوچیکی روی لبهام مهر خورد و سریع عقب کشید. قبل از این که قلب
ناآرومم آروم بگیره، سرش رو تکون نامحسوسی داد و یه خط کوچولو رو کاغذ کشید.
-خب بگو ببینم اشکالت دقیقا کجاست؟
***عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و امیرعلی رو با یه سلام بلند داد. روی صندلی جلو
به سمت عقب چرخیدم و رو به عطیه گفتم:
-مداد برداشتی؟ پاک کن؟
داشت ذکر میگفت و به گفتن یه آره اکتفا کرد.
دوباره گفتم:
-راستی کارت ورود به جلسه ت که یادت نرفته؟
غر زد و من حواسش رو پرت کرده بودم.
-میذاری دعام رو بخونم یا نه؟ بله برداشتم، تو که از مامانها بدتری؛ بیچاره بچه هات قراره از دستت چی
بکشن.
امیرعلی ریز ریز خندید، من اخم کردم و با اعتراض گفتم:
-عطی!
متوجه نیم نگاه امیرعلی و ابروهای بالا پریده ش شدم که عطیه وسط ذکر خوندنش بلند بلند خندید.
-آخر جلوش سوتی دادی، بهت هشدار داده بودم، دیگه حسابت با کرام الکاتبینه.
-عطی یعنی چی اونوقت؟
به صورت جدی امیرعلی نگاه کردم
-یعنی عطیه دیگه.
ابروهاش رو بالا داد.
-آها! بهتر نیست اسمش رو کامل بگی؟
-از دهنم پرید، یعنی هر وقت اذیتم میکنه...
-بیا داره میندازه گردن من، به من چه اصلا
چرخیدم سمت عطیه بهش چشم غره رفتم که برام شکلک مسخرهای درآورد.
نگاه امیرعلی میگفت سعی در کنترل خنده ی روی لبهاش داره.
-خب حالا با هم دعوا نکنین.
رو به من ادامه داد:
-شما هم سعی کن همیشه اسم ها رو کامل بگی، یه اسم نشونه ی شخصیت یه نفره و حرمت داره، پس
بهتره کامل گفته بشه.
مثل بچه های که از تنبیه شون خجالت زدهان، گفتم:
-چشم دیگه تکرار نمیشه.
دستش اومد بالا که لپم رو بگیره که وسط راه پشیمون شد و یاد عطیه افتاد، آخه بعد از کشیدن لپم هر
دفعه دستش میرفت سمت لب هاش و من از دور بوسیده میشدم. عطیه هم انگار متوجه شد و سرفه ی
مصلحتی کرد.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صد و هیجده
#به_همین_سادگی
-راحت باشین اصلا فکر کنین من حضور ندارم.
خندیدم و امیرعلی هم با چرخوندن صورتش به سمت مخالف من خنده ش رو مخفی کرد.
-اصلا ببینم محیا تو چرا اینجایی؟ مگه نگفتی دو شب دیگه مهمون دارین؟
-حالا کو تا دو شب دیگه، بعدش هم من اومدم بدرقهت کنم و بهت روحیه بدم تا کنکورت رو خوب بدی.
-بگو از کمک کردن فرار کردم، من بهونه ام.
چرخیدم سمتش.
-مگه من مثل توام؟ یه پا کدبانوام برای خودم.
صورتش رو جمع کرد.
-آره تو که راست میگی، من رو دیگه رنگ نکن دختر تنبل. وقتی امیرعلی خسته و کوفته اومد خونه و
خانوم تازه از خواب ناز پاشده باشین و خونه بهم ریخته که هیچ، نهار هم نداشته باشی، اونوقت کد بانو
بودنت معلوم میشه؛ باز عصری با پای چشم کبود نیای در خونه ی ما گله و گله گذاری .
-من رو خانومم دست بلند نمیکنم و مطمئنم که محیا، خانوم خونه ست و یه پا کدبانو.
خوشحال شدم از طرفداریهای امیرعلی حتی وسط شوخی. بلند گفتم:
-مرسی امیرعلی، عاشقتم.
عطیه میخواست چیزی بگه؛ ولی با حرف من دهنش باز مونده بود و بدون حرف.
بعد کمی تخس گفت:
-چه ذوقی هم میکنه برای من، به پا پس نیفتی فقط.
زبونم رو براش در آوردم که لم داد روی صندلی.
-خودم میرفتم راحتتر بودم. شما دو تا که نه گذاشتین دعاهام رو بخونم، نه روحیه بهم دادین؛ فقط
نشستین اینجا جلوی من با کمال پررویی قربون صدقه ی هم میرین.
امیرعلی با اخم از آینه ی جلو به عقب نگاه کرد و اخطار داد.
-عطیه!
عطیه هم دندونهاش رو نشون داد.
-جونم داداش؟ خب راست میگم دیگه، یکم به من هم روحیه بدین.
امیرعلی نتونست اخمش رو حفظ کنه.
-دیشب برات نماز خوندم، توکل کن به خدا. مطمئنم قبول میشی.
نزدیک حوزه امتحانی بودیم که عطیه با دلشوره وسایلش رو چک میکرد. لبخند آرومی به صورتش
پاشیدم.
-هول نکن دختر، تو که همه ی کتابه ات رو جویدی، پس استرس نداشته باش، برو سر جلسه من هم
برات دعا میکنم و منتظرم خوشحال و موفق بیای بیرون.
ماشین توقف کرد و عطیه آماده رفتن شد.
-دستت درد نکنه؛ ولی مثل این مامانها نشینی پشت در برام دعا بخونی. برو با شوهر جونت دور دور،
همونجوری هم من رو دعا کن بعد بیاین دنبالم؛ فقط لطفاً حرفهای عاشقانه تون رو هم بزنین که وقتی
من اومدم دیگه سرخر نباشم.
بلند خندیدم و باز ابروهای امیرعلی رفته بود توی هم.
-برو دختر، حواست رو بده به امتحانت عوض این حرفها.
پیاده شد و برامون دست تکون داد و امیرعلی با خوندن دعای زیر لبی که سمتش فوت میکرد، دستش
رو به نشونه ی خداحافظی بالا آورد؛ عطیه هم دوید وسط جمعیتی که میرفتن برای امتحان سرنوشت
ساز کنکور.
همونطور که با نگاهم بدرقه ش میکردم گفتم:
-بهش گفتین؟
امیرعلی نگاه از جمعیتی که عطیه وسطشون گم شده بود گرفت.
-نه، مامان گفت وقتی برگشتیم خونه تو باهاش حرف بزنی.
-من؟ بزرگتر و صالح تر از من پیدا نکردین؟
لپم رو اینبار به تلافی دفعه ی قبل محکمتر کشید.
-دوستانه دختر خوب، نه پیدا نکردیم.
اخم مصنوعی کردم و صورتم رو از دست امیرعلی بیرون کشیدم.
🌷 @majles_e_shohada
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت صد و نوزده
#به_همین_سادگی
آی کندی لپم رو، این چه کاریه جدیداً یاد گرفتی؟
به جای جواب چشمکی مهمونم کرد و ماشین رو روشن کرد.
-آقا امیرمحمد و نفیسه جون هم میدونن؟
اخم کمرنگی روی صورتش نشست، بدون نگاه کردن به من جواب داد.
-آره امیرمحمد مخالفه، نه صددرصد ولی میگه اگه قبول نکنیم بهتره.
-چرا آخه؟
نگاه عاقل اندر سفیه ی به من انداخت.
-محیا یعنی نمیدونی چرا؟ علی پسر ضعمواکبره.
شونه هام رو بالا انداختم.
-خب باشه، ربطش؟
امیرعلی پوفی کشید و من فهمیدم چه حرف مزخرفی گفتم وقتی دلیلش رو میدونم.
-حالا اگه جواب عطیه مثبت باشه دیگه مشکلی نیست؟
خندید به من که اینقدر مسخره حرف قبلیم رو پوشوندم. با دست آزادش چادرم رو که روی شونه هام
افتاده بود کشید روی سرم.
-شما جواب مثبت رو از عطیه بگیر، نخیر دیگه مشکلی نیست.
آفتابگیر ماشین رو دادم پایین تا خودم رو توی آینه کوچیکش ببینم.
-اگر منم که از حالا میگم جواب عطیه مثبته.
سر چرخوند و به من که داشتم سنجاقِ ریز روسریم رو باز میکردم نگاه کرد و چادرم که باز افتاد روی
شونه هام.
-الان داری چیکار میکنی محیا خانوم؟
بدون این که برگردم گفتم:
-دارم روسریم رو درست میکنم.
-تو ماشین؟ وسط خیابون؟
صداش که میگفت اصلا شوخی نداره و خیلی جدی بود.
متعجب چرخیدم سمتش و دستهام به دو لبه ی روسریم.
-اشکالی داره؟ از سرم درنیاوردمش که.
اخم ظریفی کرد.
-خب شاید بیوفته از سرت.
-وا امیر علی حالا که نیفتاده، مواظبم.
خانوم من وقتی روسریت رو درست میکنی، هر چند از سرت نیفته که موهات معلوم نباشه؛ ولی گردنت
که معلوم میشه، حالا میشه زودتر مرتبش کنی.
حس دختر کوچولویی رو داشتم که توبیخ شده، سریع سرچرخوندم و روسریم رو توی آینه مرتب کردم.
-خب حالا. شب عروسی عطیه قراره چیکار کنم پس؟ انتظار نداری که با موهای درست شده و آرایش،
روسریم رو مثل الان سنجاق بزنم و روم رو سفت بگیرم تو ماشین.
-چرا که نه؟ پس مگه قراره چه جوری باشی؟ ببینم نکنه قراره سر لـ ـختـ باشی و شعار همیشگی یه
شب هزار شب نمیشه؟!
جوری جدی گفت که انگار همین فردا عروسی عطیه ست. من فقط قصدم شوخی بود و فرار از حس بدی
که از کار اشتباهم گرفته بودم.
-نه خب؛ ولی...
چشمهاش رو ریز کرد، کمی چرخید و نگاهم کرد.
-ولی چی محیا؟ اگه فکر میکنی نمیتونی موهای درست شده ت رو کامل زیر روسری و چادر نگه داری
پس باید بگم بهتره وقتت رو برای آرایشگاه رفتن حروم نکنی.
چشمهام گرد شده بود و لحن امیرعلی هر لحظه جدیتر میشد.
با بهت گفتم:
-امیرعلی نکنه انتظار داری روبند هم بزنم که آرایشم معلوم نشه؟! عروسیه ها مثلا.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صد و بیست
#به_همین_سادگی
خنده دار بود که هنوز عطیه بله نداده بود و ما از حالا سر جلسه عروسی بحث میکردیم.
اخم ظریفی کرد.
-روبند نه؛ ولی انتظار دارم با چادر قشنگ پوشیده باشی، همین. اون هم همیشه، حالا از جلسه عروسی
دور گرفته تا آشنا؛ حتی مجلس خودمون. دلخور نشو از حرفم محیا، من نمیتونم با این مسائل ساده کنار
بیام. نمیخوام قشنگی که مال منه رو همه ببینن؛ چون اونجوری دیگه مال من نیست، درسته که تو
خانوم منی؛ ولی وقتی قشنگیت تو خونه با بیرونت یکی باشه چه فرقی میکنه؟ گاهی نگاهها تا جاهایی
میره که نباید.
از حرف آخرش خجالت کشیدم و گونه هام رنگ گرفت، اون نباید خیلی منظور داشت.
-امیرعلی من فقط خواستم شوخی کنم.
جدی بودنش ته نمیکشید تا من حال دلم خوب بشه.
-حتی شوخیش رو هم دوست ندارم. من عاشق این محیام که بیرون اینقدر ساده ست و پوشیده، دلم
نمیخواد توی جلسه های مختلف عوض بشه. نمیگم همیشه همینجوری باش، بالاخره جلسه های شادی
یه فرقهایی هم داره؛ اما نه با یه دنیا تفاوت که نگاههایی رو که تا حالا نذاشتی هرز بره و یه شبه به فنا.
محیاجان هر چی رو که دوست داری تجربه کنی از آرایشهای غلیظ و مدل موهای مختلف و هر جور
لباسی، فقط کنار خود من باش و امتحان کن؛ آزاد باش ولی کنار من جایی که فقط نگاه من بتونه فدای
خوشگلیت بشه.
هنوز به این بی پروا حرف زدن امیر علی عادت نکرده بودم، انگار داشتم تب میکردم؛ البته دلم هم ضعف
میرفت از خوشی برای این حساس بودن و غیرتی شدنش روی من که حرف و رسم اول عاشق شدن یه
مرد بود؛ اما با لحنش توبیخ م کرد، برای کاری که انجام ندادم و من این رو دوست نداشتم به خصوص اون
اخمی رو که بین پیشونیش افتاده بود .
سرم رو چرخوندم سمت پنجره و بی اختیار اخم کردم، سکوت بود و سکوت؛ انتظار میکشیدم تا مثل
همیشه با لحن مهربونی بگه قهری و من ناز کنم و انگار دلم تلافی کردن اون اخمش رو میخواست.
-محیا چی شد یه دفعه؟
سر چرخوندم و ابروهام رو دادم بالا.
-چی چی شده؟
بین دو ابروم ضربه ی آرومی با انگشت اشاره ش زد و بعد دنده رو عوض کرد.
-میگم این اخم چیه یه دفعه؟ به خاطر حرفهای منه؟ خب این اعتقادهای منه عزیزم، نمیتونم عوضش
کنم، سعی کن باهاش کنار بیای.
از این جمله امریش حرصم گرفت، وسط عاشقی این چیزها هم نمک بود دیگه برای چاشنی.
-با چی کنار بیام؟ با اخم و توبیخی که به خاطر کار نکرده باهام میکنی؟
نیمه ی ابرو چپش رو داد بالا و راهنما زد و کنار خیابون پارک کرد، حق به جانب گفت:
-من؟
دست به سینه شدم و سعی کردم نگاهش نکنم.
-نه پس من. حرفهات رو قبول دارم؛ ولی تو جوری اخم کردی انگار من این کار رو انجام دادم و تو
ناراضی هستی، این همه جلسه عروسی رفتیم تو جوری من رو دیدی که به نظرت...
ادامه جمله م رو خوردم و خجالت کشیدم بگمش.
-نه اصلا، منظورم این نبود.
اخم هام باز شد و مثل بچه ها لب چیدم.
-خب پس چی؟ تو میتونی همین اعتقاداتت رو دوستانه بهم بگی و بعدش هم دستور ندی. وقتی
اینجوری اخم میکنی، به خاطر کاری که انجامش ندادم دوست ندارم.
-دل نازک شدی.
عوض این جمله دلم یه جمله دیگه ی میخواست، عادت کرده بودم بعدِ مهربون شدنش به جمله های ناب.
کشیده گفتم:
-نخیرم.
با گرفتن چونه م صورتم رو چرخوند و نگاهم از سایه ی درختی که روی کاپوت ماشین افتاده بود کشیده
شد روی صورتش که نه مهربون بود و نه اخمو.
-الان یعنی قهری پس؟
-نه. نه خب؛ اما... اخمت رو دوست ندارم، من فقط قصدم شوخی بود.
🌷 @majles_e_shohada 🌷