eitaa logo
مجلس شهدا
908 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.6هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت صد و‌یازده مرموز خندید و یکم ابروهاش اخمو شدن، البته یه اخم پرخنده. -محیا خانوم تاب بازی نداریم. لبهام رو به پایین برگشت، درست مثل نقاشیهای ناراحت. -چرا آخه؟ یه ابروش رو سمت خودش پرتاب کرد. -منظورم به خودم بود، همینم مونده با این سنم سوار تاب بشم. البته شما هم به شرط خلوت بودن پارک میتونی تاب بازی کنی، گفته باشم. لبهام رو جمع کردم و گفتم: -باشه. ولی عجب باشهای گفتم، از صدتا نه بدتر بود. خدا رو شکر به خاطر تاریکی هوا پارک خلوت بود و من به زور امیرعلی رو سوار تاب کردم و محکم تابش میدادم. چشمهاش رو به خاطر سرعت تاب، روی هم فشار میداد. -محیا بسه. بسه، حالم داره بهم میخوره. دوباره محکم تابش دادم و با خنده گفتم: -امیرعلی از تاب میترسی؟! وای وای وای! نفس زنون خندید و گمونم واقعا حالت تهوع داشت که چشم باز نمیکرد. -مگه من از این تاب نیام پایین محیا، نوبت تو هم میشه دیگه. با خنده نچی گفتم و اومدم روبه روش. -راه نداره اصلا من پشیمون شدم، نمیدونم چرا امشب حوصله ی تاب بازی ندارم. سرعت تاب داشت کمتر میشد و امیرعلی با خنده ابرو بالا مینداخت و حالا چشمهاش باز بود. -جدی؟! اگه شده به زور بغلت کنم و بنشونمت روی تاب، باید تابسواری کنی، فهمیدی؟ یه دل سیر به خط و نشون کشیدنش خندیدم و با خودم فکر کردم اگه واقعا میشد روی پای امیرعلی بشینم و تاب بخورم چه خوب بود. با کشیده شدن پای امیرعلی روی زمین خاکی به خودم اومدم، تاب از حرکت ایستاده بود و امیرعلی با نگاه شیطونش خیره به من. سریع به خودم اومدم و با یه جیغ شروع کردم به دویدن و امیرعلی دنبالم. -غلط کردم امیر علی، ببخشید. قهقه خنده ش همه ی پارک رو پر کرد. -راه نداره. به خاطر سرعت زیادش نزدیکتر شده بود و من باز جیغ زدم. دستم رو گرفت، یه دور کامل چرخیدم و بعد افتادم توی بغلش؛ امیرعلی هم نفس زنون من رو کمی به خودش فشرد. بدون اینکه دست خودم اشه روی قلبش رو بـ ـوسه ریزی زدم، تکونی خورد و من رو از خودش جدا کرد؛ چشمهاش کوک خورد به نگاهم و من برای فرار از خجالتم زدم به بیراه و التماس قاطی صدام کردم. -ببخش دیگه، جون محیا. خنده ی رو لبش رفت و انگشت اشاره ش به نشونه سکوت نشست روی لبم، نفس عمیقی کشید تا آروم بشه. -دیگه جون خودت رو قسم نخور هیچ وقت. لب هام با خوشی به یه خنده باز شد و من این بار گونه ش رو از ته دل بوسیدم. -چشم. چشمهاش گرد شد و صداش اخطارآمیز. -محیا خانوم! نوک بینییم رو آروم کشید. -دوباره این کارم نکن وقتی بیرون از خونهایم. بدون این که به جمله م فکر کنم گفتم: -آها یعنی اگه تو خونه بودیم اشکال نداره هر چه قدر بخوام ببوسمـ... هنوز کلمه ی آخر رو کامل نگفته بودم که صورت آمادهی خنده ی امیرعلی من رو متوجه حرفم کرد، دستم رو جلو دهنم گرفتم و وای بلندی گفتم؛ صدای خنده ی امیرعلی هم دوباره همه ی پارک رو پر کرد. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صد و دوازده تمام تنم داغ شده بود و من به این همه بی پروایی هم عادت نداشتم. کش چادرم رو که عقب رفت بود رو با دو دستش مرتب کرد و همزمان سرش جلو اومد نزدیک گوشم و من گرمی نفسهاش رو از روی روسری هم حس کردم. -نه خب، خوشحالم هم میکنی. کشیده و خجالت زده از این شیطنت صداش گفتم: *** -امیرعلی. از من جدا شد و خیره به چشمهام. -بله خانومم؟ مهربون ادامه داد: -قربون اون خجالت کشیدنت. یادت باشه از این به بعد حواست رو جمع کنی و فقط این حرفهای خوشمزه ت رو جلوی من بگی. ا اینکه غرق خوشی شده بودم ولی از شرم لبهام رو تو دهنم کشیدم و سرم پایین افتاد. امیرعلی هم خم شد، صورتش رو درست جلوی صورتم آورد و برای عوض کردن حال من گفت: -حالا بریم که نوبت تاب بازی توئه. یه قدم رفتم عقب و دستهام رو به حالت تسلیم بالا آوردم. -نه نه، میشه به جاش الاکلنگ سوار بشیم؟ -دیگه چی؟ همون تابم به اجبار سوار شدم، بدو ببینم. قیافه م رو مظلوم کردم بلکه جواب بده؛ اما نداد و دستم رو کشید. -قیافه ت رو اونجوری نکن زشت میشی. -امیرعلی واقعا که! خندید و روی صفحه فلزی که به دو زنجیر زنگزده آویزون بود و روی هوا معلق، ضربه زد. -بشین. لبهام رو تو دهنم جمع کردم و کمی لوس شدم. -خواهش می کنم. -بیا بشین کوچولو تابت بدم، اهل تلافی نیستم. ذوقزده دستهام رو به هم کوبیدم و نشستم. -قول دادی ها. صدای مهربونش با عقب کشیدن زنجیرها، از نزدیکترین حالت؛ گوشم رو پر کرد. -باشه قول دادم. -چادرت رو جمع کن که به جایی گیر نکنه. باشهای گفتم و چادرم رو که از تاب آویزون شده بود، جمع کردم. با حرکت یه دفعه ای تاب، جیغ بلندی کشیدم و دستهام روی زنجیرهای درشت تاب محکم شد. چشمهام رو بستم و همونطور که تاب تکون میخورد و با جلو و عقب شدنش قلبم رو از جا میکند، عطر این فصل تازه رو نفس کشیدم. هیجانزده گفتم: -وای امیرعلی ممنون، خیلی کیف داره. -هر وقت خسته شدی بگو تاب رو نگه دارم که بریم، مثال فردا امتحان داری ها . باشهای گفتم و به آسمون پرستاره نگاه کردم و از ته دل گفتم»خدایا شکرت، عاشقتم. مرسی که همیشه هستی و اینقدر مهربونی، با این که من بنده خوبی نیستم. ممنونم به خاطر امیرعلیِ آرزوهام«. -داری با خدا درد دل میکنی؟ با لبخند و بـ ـوسهای که رو به آسمون فرستادم، نگاه از آسمون گرفتم. -آره، از کجا فهمیدی؟ -از نگاهت که به آسمون بود و سکوتت. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
﴾﷽﴿ (ع)؛ روزمون رو شروع کنیم: اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الحُسَینِ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 چه حس غريبی داری... دلم برايت تنگ می شود... ! با من سخن بگو و پرده از رازي بردار كه سالها تو و خداي تو شاهد آن بوده ايد. ! چقدر غمگيني. آن روز سرافراز و امروز سر به زيرانداخته اي. با كسي سخن نمي گويي و سكوت پيشه كرده اي. اما سكوت تو بالاترين فرياد است و خفتگان را بيدار مي كند و بيداري را در رگهاي انسانهاي به ظاهر زنده مي ريزد. اينجا همه از سكوت تو مي گويند و من از سكونتي كه در تو يافته ام و تا امروز چقدر از تو و نفس هاي طيبه ات، از تو و از رازهاي سر به مهرت، از تو و مردان بي ادعايت كه مس وجود را به طلاي ناب شهادت معامله كردند، دور بوده ام. چه احساس حقيري است در من كه توان شنيدن قصه هاي پرغصه ات را ندارم. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
☝️تنها کانالی که اعضایش جان دادند ولی لفت ندادند...؛ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
❣️دلنوشتہ 🕊شهادت مقصد نيست... راه است ... 💥مقصدخداست.... 🕊و شهادت معقولترين راه براي رسيدن به 🌼خداست🌼 #شهید_حجت_اللّه_رحیمے #رزقـک_شهادتـــــ 🕊 🌷 @majles_e_shohada 🌷
#پیامکی_از_بهشت 🌹در هر کاری مشغول هستید با دقت به آن بپردازید هیچ وقت امام‌ زمانتان و نائبش را تنها نگذارید. #شهیدابراهیم_رشید #یادش_باصلوات 🌷 @majles_e_shohada 🌷
از حسین به همه خواهران...📞 هرخانمےڪہ چادربہ سرڪندوعفت ورزدوهرجوانےڪہ نمازاول وقت رادر حدتوان شرو؏ڪند،اگردستم برسد سفارشش رابہ مولایم امام حسین؏ خواهم ڪردواورادعامیڪنم♥️ #شهیدحسین‌محرابے🍃 🌷 @majles_e_shohada 🌷