eitaa logo
مجلس شهدا
908 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.6هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ #آیت_الله_بـہجت_ره با ڪسے رفاقـ❤️ـــت ڪنید ڪه همین ڪه او را دیدید، به یاد خـــدا بیفتید و با ڪسانے ڪه در فڪر گـن😒اه هستند و انسان را از یاد خدا باز میدارند، نشست و برخاست نڪنید. | #رفیق_شهیـد_شهیدت_میڪنه | 🌷 @majles_e_shohada 🌷
#سلام_شهید گفتند: #همت شدن، #همت می‌خواهد! و دریافتم بُعدِ مسافت ‌‌‌را، از #من تا به #همت ... #شهید_ابراهیم_همت ❤️ #پروفایل🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هــزار سَـر ... به فدای غباری از خاڪم #وطن نباشـد اگـر ، تن چه ارزشـــــی دارد به هشت سال دفاع مقدسم سوگند هـوای خاڪ مـرا #ثامن_الحجج دارد #اعزام_به_جبهه #مشهد_مقدس 🌷 @majles_e_shohada 🌷
کسی رو دوست داشته باش که #ارزش داشته باشه؛ 🍃آخه امام رضا(ع) فرمودن: هرکسی هرچیزی رو #دوست داشته باشه، روز قیامت با همون #محشور میشه🍃 #رفاقت_با_شهدا #شهید_حسین_معز_غلامی‌ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دوستان با عرض شرمندگی رمان به همین سادگی بعد از اذان صبح بارگذاری میشود.
سلام بر دوستان ببخشید بدقولی کردیم و رمان فراموش شد بخاطر حجم بالای کار در فضای مجازی انسان ممکن الخطاس تا دقایقی بارگزاری میشود
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت صد و نه خیلی خوشمزه بود محیا جون، انشاءا لله شیرینی عروسیتون. با این حرف زن عمو نسرین، تیکه کیکی که تو دهنم گذاشته بودم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم و خجالت کشیدم و نتونستم درست جواب تشکر و تعریف بقیه رو بدم. عطیه هم همونطور که با مشت محکم میکوبید پشتم و عقده هاش رو خالی میکرد. آروم گفت: -خب حالا چرا هول میکنی، زن عمو نگفت شیرینی زایمانت که. هجوم خون رو به صورتم حس کردم و سرفه هام بیشتر شد و خنده ی ریز ریز نفیسه و دخترعموی بزرگم که مثال با هم مشغول حرف زدن بودن نشون میداد حرف عطیه رو شنیدن. با ببخشیدی رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان آب سر کشیدم تا نفسم بالا اومد. -زندهای؟ خصمانه به عطیه که تو آشپزخونه سرک میکشید نگاه کردم، لبخند دندون نمایی زد. -مگه دستم بهت نرسه عطی، دونه دونه اون گیسهات رو میکنم. زبونش رو برام درآورد. -بی خود بچه پررو؛ ولی خودمونیم محیا از این به بعد شبهای تولد امیرعلی سعی کن کیک سه طبقه بپزی چون تجربه ی امشب ثابت کرده که همه در چنین شبی میان خونه ی ما عید دیدنی و ما هم با مهمون هامون صددرصد میایم خونه شما، نمیشه که شب تولد داداشم نباشیم. -ده دقیقه جدی باش. جدی میگم. مهمونهای توی هال گفته ی من رو تصدیق میکنه، فقط دفعه بعد حواست باشه؛ چون به احتمال زیاد رفتین خونه خودتون و شرتون کم شده... چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد: -حواست باشه اینجوری هول نشی چون قطعا اون موقع دعا میکنن بیان شیرینی بچه دارشدنت رو بخورن. چشمهام گرد شد و دستم رفت سمت دمپاییم و پرتش کردم سمت عطیه که جا خالی داد و من داد زدم: -مگه دستم بهت نرسه بی حیا. صدای خنده ی بلندش حیاط رو پر کرد و من باز هم از پارچ آب برای خودم آب ریختم. با خالی شدن لیوان اون رو توی سینک گذاشتم و همزمان از زمین کنده شدم و هی بلندی از دهنم خارج شد. امیرعلی خندون با بلند کردنم من رو روی سنگ کابینت گذاشت، درست جایی که در معرض دید نباشه. -چرا هی؟ ترسوندمت؟ اومدم تشکر. سرم پایین افتاد و من تو این عشوه ها الاقل خوب بودم. -من که کاری نکردم. چونه م رو گرفت و سرم رو بلند کرد، نگاهش خاص بود. -اجازه هست؟ چشمهام پرسشی توی چشمهاش به نوسان افتاد. -نگفتی؟ واسه تشکر اجازه هست؟ قلبم یکی درمیون میتپید و با اون نگاه ثانیهایش که از چشم هام کنده شد، منظورش رو فهمیدم و بی اختیار لب به دندونم کشیدم. نگاهش از چشمهام گرفته شد، پوست زیر لبم رو کشید و لبم از زیر دندونم آزاد شد. -پس اجازه هست. نفس توی سینه م حبس شد و امیرعلی با نگاهی که به در آشپزخونه انداخت و مطمئن شد کسی نیست جلو اومد و دست من روی قلب امیرعلی چنگ شد که اون هم بیقرار بود و بـ ـوسه ش یه فاصله ی دیگه رو بینمون شکست. *** کتابم رو بستم و با گریه سرم رو بین دستهام گرفتم، فردا امتحان داشتم و همه ی مسئله های سخت رو با هم قاطی کرده بودم. توجهی به زنگ در خونه نکردم و توی دلم خدا رو صدا زدم. -سلام عرض شد. ذوق زده روی صندلی میز تحریرم چرخیدم و صداش بزرگترین دلگرمی بود. -امیرعلی! سلام. به کل یادم رفته بود امشب قراره اینجا بیاد، چه زود هم اومده بود. با لبخند نگاهم میکرد و به چهارچوب در اتاق تکیه داده بود. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صد و ده -سلام خانوم خودم، چیزی شده؟ سرم رو خاروندم و قیافه م خنده دارتر شد. -نه، چه طور مگه؟ با قدم های کوتاه اومد سمتم و توی صورتم خم شد. -قیافه ت داد میزنه آماده ی گریه بودی، چی شده؟ با به یادآوردن امتحانم قیافه م درهم شد و با ناله گفتم: -فردا امتحان دارم، همه ی مسئله ها رو هم قاطی کردم. با خنده مهربونی موهایی رو که از حرص چند بار به هم ریخته بودم و میدونستم اصلا وضعیت خوبی ندارن، مرتب کرد و من آروم میشدم از نوازشش روی موهام. -این که دیگه گریه نداره دختر خوب. وقتی اینجوری عصبی هستی درس خوندن فایده نداره. پاشو حاضر شو بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه، هوا بهاریه و عالی؛ پاشو. دمغ گفتم: -آخه امتحان فردام... دستهام رو به دست گرفت و کمی من رو سمت خودش کشید. -پاشو بریم، برگشتیم خودم کمکت میکنم. با آزاد شدن دستهام و بلند شدن روی انگشتهای پام، دستهام رو دور گردنش حلقه کردم. -آخ جون. الان آماده میشم. کمی گونه م رو کشید، با ابروهاش به در بازِ اتاق اشاره زد و گره دستهام رو از دور گردنش باز کرد. -فدات بشم که با چیزهای ساده خوشحال میشی. تا من چایی که زن دایی برام ریخته رو می خورم تو هم زود بیا. دستم روی گونه م رفت و ماساژش دادم و امیرعلی باخنده بیرون رفت. *** مثل بچه ها دستم رو موقع راه رفتن تکون میدادم که امیرعلی انگشتهاش رو بین انگشتهام قفل کرد تا به کارم ادامه ندم، من هم خبیث و زیر پوستی خندیدم؛ چون از اول هم قصدم همین بود، گرفتن دستش وقتی شونه به شونه ش قدم میزنم؛ زیر آسمون پرستاره، عطر بهار رو کنار عطر حضورش نفس میکشیدم. -ببخشید دیگه بیرون رفتن ما هم این جوریه، باید با پای پیاده بری گردش. هوای بهاری رو با یه نفس بلند وارد ریه هام کردم، دلم نمیخواست امشبم با این حرفها خراب بشه. صدام ته مایه ذوق زدگی داشت. -خیلی هم عالیه. ممنون که بیرون اومدیم، حس میکنم داره مغزم از هنگ بودن بیرون میاد. با خنده دستم رو فشار آرومی داد که گفتم: -حالا کجا میریم؟ سنگ ریزِ زیر پاش رو شوت کرد که قل خورد و کنار یه دیوار آجری راهش سد شد. -هر جا که دوست داری، تو بگو کجا بریم. کمی فکر کردم و با دستهای گره کرده از جا پریدم. -بریم پارکِ کوچه پشتی، دلم تاب بازی میخواد. نگاهی به صورت امیرعلی کردم و به خاطر چشمهای گرد شده ش از ته دل خندیدم که خنده ی من به خنده ش انداخت. -امان از دست تو، نمیشه همین رو آروم بگی؟ حتما باید چند سانت هم بپری بالا؟! در عین بی خیالی شونه هام رو بالا انداختم، ذوق کردنم دست خودم نبود. -خب ببخشید. میریم پارک؟ به نشونه مثبت سری تکون داد. -چشم میریم. دستم رو که دوباره بین دست امیرعلی محصور شده بود، بالا آوردم؛ دست امیرعلی رو بین دو دستم گرفتم و گفتم: -آخ جون میریم تاب بازی، چقدر دلم میخواست. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
خداوندا ! روزے از تو #شهادت می خواهم که از همه چیز خبری هست الّا شهادت ... #شهید_احمد_کاظمی 🌷 @majles_e_shohada 🌷
شهید مدافع حرم علی اکبر باقری شب‌ها وقتی همه در خواب بودیم، ناگهان با صدای قرآن بیدار می‌شدیم. خوب كه دقت می‌كردیم علی اكبر رو به قبله ایستاده و با دلی آسمانی و با چشمانی دریایی نماز شب می‌خواند و با خدای خویش راز و نیاز می‌كرد. کجا رفت تاثیر سوز دعا دریغ از فراموشی لاله ها😔 شادی روحش صلوات🌷 🌼اللهم عجل لولیک الفرج🌼 🌷 @majles_e_shohada 🌷
💠حاج بهزاد پروین قدس : محمودرضا علی تجلایی را برای ما زنده کرد. ما یک شاخصه هایی ،نکته های بارزی در شهید تجلایی میبینیم که در خودمان نبود ولی واقعا در محمود میدیدیم. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
به پوتین بنی صدر دقت کنید در شرایط جنگی پوتینش برق می زند این روزها هم از این مسئولین زیاد داریم ... کسانی که بیش از آن که نگران مردم باشند نگران خط اتوی لباسشان هستند 🌷 @majles_e_shohada 🌷