🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ثانیه_های_عاشقی ❤️
💠 #قسمت_5
دیدم دیگه گریه نمی کنی ....خواستم دوباره رد بشم که باز گریه کردی.....ایستادم و دستم رو به سمتت دراز کردم......باز ساکت شدی...دوباره شروع کردی دست و پا زدن.....وقتی بلندت کردم به صورتم خندیدی......و باعث شدی منم بخندم.....مهرت به دلم نشست.....شروع کردم باهات بازی کردن......از خنده های من و تو ....مجید هم خندید......اینجوری تو شدی دختر ما.....عزیز ما......پا قدمت برامون خیلی خوب بود شکوفا....اومدی و با خودت کلی خیر و برکت برامون آوردی....... نگاه پر مهری بهم انداخت..... مامان - اینا رو صد دفعه برات گفتم.....هر بار هم مثل الان همچین گوش می دی که انگار دفعه ی اولته...... مامان راست می گفت....هر بار دقیق گوش می کردم ....شاید از بین حرفاش به نکته ی جدیدی برسم....ولی.....آروم پرسیدم... من - تو اون نامه چی بود؟... مامان سری تکون داد ....دستش رو زیر شیر آب شست.... مامان - بازم می خوای بشنوی؟... آهی کشید و شروع کرد به خشک کردن دستاش با حوله..... مامان - مدیر شیرخوارگاه....خانوم جلالی....می گفت یه شب تو رو گذاشته بودن جلوی درب شیرخوارگاه.....یه شب بهاری....نگهبان شب پیدات کرده بود......کنارت هم یه نامه بود....که تاریخ تولدت رو توش نوشته بودن....و خواسته بودن اگه امکانش هست اسمت رو بذارن شکوفا.....خانوم جلالی هم همین کار رو کرد.....اون موقع یه جورایی مطمئن بود مادرت دلش نمی خواسته تو رو اونجا بذاره و مجبور شده.....می گفت احتمالاً برای این خواسته اسم بچه رو بذاریم شکوفا که بعدها بتونه پیداش کنه......نمی دونم....منم دلم نیومد اسمت رو عوض کنم...... این حرف ها رو صد دفعه از مامان شنیده بودم....دلم یه چیز جدید می خواست.....یه حرف جدید....که بهم جرأت بده برم دنبال هویت اصلیم....ولی نبود.....تنها کسی که ممکن بود بتونه چیز بیشتری برای گفتن داشته باشه خانوم جلالی بود که اون بنده خدا هم چند سالی می شد که بازنشسته شده بود و رفته بود شهرستان پیش دخترش و دامادش زندگی کنه.... با صدای زنگ به طرف آیفون رفتم.....بردیا بود.....در رو براش باز کردم......تو مونیتور آیفون تصویری هم خوش تیپ بودنش معلوم بود.....از دیدن تیپش لبخندی روی لبام اومد........ در خونه رو هم براش باز کردم....با دیدنم ابرویی بالا انداخت....با حالت نیمه سر خوش گفت.... بردیا - سلام....نمی دونم امروز چه کار خیری انجام دادم که پاداشش شده این که یه خانوم خوشگل در رو برام باز کنه.... اخمی کردم... من - سلام ....باز شروع کردی ؟ اومد جلو و خم شد.....نزدیک به گوشم .... سرش رو به موهام نزدیک کرد و نفس کشید.....یه لحظه احساس کردم تموم تنم به لرزه افتاده.... کارش برادرانه نبود.....یه جوری بود....همراه با لذت....بدم اومد...من ازش حس برادرانه می خواستم...نه اون حسی که بردیا بهم داشت....به حالت ناراضی سرم رو کشیدم عقب.....خدارو شکر کردم که از آشپزخونه به در ورودی دید نداشت....وگرنه مامان می دید و من شرمنده می شدم.......نه از اینکه پسرش منو بوسیده....به این خاطر که نمی خواستم فکر کنه با عمل پسرش موافقم.....حالم خراب شد.....با ورود ایلیا و ارشیا به فاصله چند دقیقه ی بعد از هم حالم خرابتر هم شد......به خصوص زمانی که ایلیا دستم رو نوازشگرانه بالا برد و لبهاش رو گذاشت روش ...... و ارشیا دستش رو دورم حلقه کرد و من رو با خودش همراه کرد به طرف اتاقش ..... وسط راه از حلقه ی دستش فرار کردم و این باعث شد هر سه تا بهم بخندن......خودم کم فکر رو خیال داشتم کارای اون سه تا هم شده بود
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#گیسوی_پاییز
@majles_e_shohada
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂