دوستانی که آرزوی شهادت دارند لطفا بخونید👇👇👇
🌷یک شب خواب حاج همت را دیدم؛ دقیقا در موقعیتی که در پایانبندی اپیزودهای مستند «سردار خیبر» هست! با بسیجیهایی که در فیلم کنار ماشین تویوتا منتظر حاج همت ایستادهاند تا با او دست بدهند، ایستاده بودم. حاج همت با قدمهای تند رسید کنار تویوتا. من دستم را جلو بردم و با او دست دادم و حاجی را در آغوش گرفتم تا معانقه کنم. هنوز دستش توی دستم بود که گفتم: «دست ما را هم بگیرید» و توی دلم نیتم از این حرف طلب شهادت بود که حاج همت در جوابم گفت: «دست من نیست!» از همان شب این خواب و حرف حاج همت برایم مسأله شده بود و مدام فکر میکردم چطور ممکن است برآورده شدن چنین حاجتی دست شهدا نباشد. همیشه فکر میکردم شهدا باید دست آدم را بگیرند تا باب شهادت به روی آدم باز شود. این قضیه بود تا یک شب که در خانه محمودرضا مهمانشان بودم خوابم را برای محمودرضا تعریف کردم. گفت: «راست گفته خب. دست او نیست!» بعد گفت: «من خودم به این رسیدهام و با اطمینان و یقین میگویم؛ هرکس شهید شده، خواسته که شهید بشود. شهادت شهید فقط دست خودش است.»
یادشون با صلوات❤️
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
رفیق #شهید، #شهیدت میکنه #دلنوشتھ شهیدعشوری در فراق #شهیدمحمدسلیمانی #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت 🌷
#دلنوشته_شهید_عشوری🌷
#به_شهید_سلیمانی🌷
محمد جان!
امروز سی هفت روز از شهادتت میگذرد خوشا بحالت اما تو چه میدانی که در این روز و شبها چه بر دلهای ما آمده .
عروج تو دلهای رمیده ی ما را چون دریای طوفان متلاطم ساخته است .
هنوز آن خنده های دلربایت در قاب خاطرم زنده هست آن صدای روحانی ، آن چشمان زیبا همه و همه تا ابد در دلم زنده هستند .
نام تو ، یاد تو مگر میتوانم صورت چون ماهت را به فراموشی بسپارم مگر می توانم تو را از یاد ببرم .
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل لله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون . هرگاه دوریت مرا آذرده خاطر می سازد با الهام از این آیه اندکی تسکین می یابم اما ...
این را بدان #هجر_تو_و_داغ_دوریت
تا همیشه در دل #من_و دوستانت زنده هست .
برای دیدارت لحظه شماری میکنم
برادر کوچکت
حسن عشوری
89/2/11
آری ای دوست قلبم نینوایی است
دلم تنگ شهیدان خدایی است
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/majles_e_shohada
4_5938452363063853731.mp3
12.16M
حجت الاسلام دارستانی قسمت 17 🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 #رمان_ثانیه_های_عاشقی ❤️ 💠 #قسمت_7 من - همین ادعای عشق و عاشقی ر
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ثانیه_های_عاشقی ❤️
💠 #قسمت_8
.... این بود که دلم نمی خواست حتی بهشون فکر کنم ... با مرگ کوروش من یه حامی بزرگ رو از دست دادم .. یه حامی که همه جوره بهش اعتماد داشتم ... کسی که قابل تکیه کردن بود ... از اون موقع بود که بیش از قبل به نبود حس برادرانه در بردیا و ارشیا و ایلیا پی بردم ... چون وجود کوروش باعث شده بود کمتر به برخورداشون اهمیت بدم ... یا تو احوالشون دقیق بشم ... البته اونا هم اون موقع خیلی مراعات می کردن ... *** هنوزم دوست دارم ... مهم نیست چند سال و چند ماه و چند روز از رفتنت گذشته ... مهم اینه که فاصله ها هیچ تأثیری روی طرز تپش قلب من نداشته ... مهم اینه که یادت لحظه به لحظه ی زندگیم رو پر کرده ... کاش بودی و من در چشمانت زل می زدم و می گفتم ... دوست دارم ... می گفتم این قلب وا مونده به خاطر تو ... به هوای تو ... به عشق تو .. می زنه ... می گفتم که خواب شبهام پر شده از تو ... انگار تو مولکول های هوا اسم تو طنین انداز شده ... احساس می کنم عقربه های ساعت به جای آوای همیشگی تیک تاک با هر حرکت اسم تو رو فریاد می زنن ... حتی وقتی رو به روی آینه می ایستم ... به جای تصویر خودم ... طرح اندام تو رو می بینم .... که جون گرفتهه و با لبخند نگام می کنه ... مجنون ( اینجا به منظور واله و شیداست ) شدم ؟!!! یا فکر و خیالت من رو به مرز دیوونگی رسونده ؟ ... اصلاً تو هم به من فکر می کنی ؟ دنیا رو بی تو نمی خوام یه لحظه دنیا بی چشمات یه دروغ محضه *** رو به روی خانوم بهادری نشستم و منتظر شدم تا حرف زدنش با کسی که پشت تلفن بود تموم شه .... همیشه سرش شلوغ بود ... با دیدنش یاد دوران دانشجویی افتادم .. همون روزایی که با نسیم و سارا پر کاریش رو مسخره می کردیم ... همون روزایی که طرز لباس پوشیدنش ... که گرچه ساده بود ... سوژه ای بود برای خندیدن ما .... گوشی رو گذاشت و زیر لب غرغری کرد و برگشت سمت من ... بهادری - حاضر نیستن کسی رو استخدام کنن که بخوان یه عمر بهش حقوق بدن ... بعد از کمبود نیرو می نالن ... تازه وقتی هم راضی می شن یکی رو بفرستیم که بهشون کمک کنه ... می گن ترجیحاً دیپلم باشه که حقوق بالا نخواد ... آخه من نمی دونم یه آدم دیپلمه چیزی از کار کتابداری می دونه ؟ ... چرا عقلشون رو به کار نمی اندازن که آدم بی تجربه سه ماه طول می کشه تا آموزش ببینه و کار یاد بگیره ... خوب به جای این که سه ماه رو تلف کنی یه کتابدار استخدام کن .... به خدا زبونم مو در آورد از بس با این مدیرا سر و کله زدم ..... آخرش باز حرف خودشونو می زنن .... بعد هم با دلخوری ادامه داد .. بهادری - تو چرا دیر اومدی .... دو هفته پیش برات پیغام دادم .... من - باور کنین استاد به قدری سرم شلوغ بود که یادم رفت .... سری تکون داد ... از حرف خودم خندم گرفت ... سرم شلوغ بود ... اگه از شلوغی به سر و کله زدن با اون سه تفنگدار تعبیر بشه .. آره سرم شلوغ بود .... ولی خوب یه جورایی فکرم درگیر بود دیگه ... پس می شد به شلوغی تعبیرش کرد .... بازم منتظر چشم دوختم به خانوم بهادری ... که داشت چند تا برگه رو دسته می کرد .... و با آرامش روی میزش قرار می داد .... همیشه همینجوری بود ... برای اینکه حرفش رو بزنه جونمون در می اومد .... همچین با آرامش کترش رو انجام می داد ... انگار نه انگار من اونجا نشستم و منتظرم تا خانوم نطق کنه .... خوشبختانه زودتر از چیزی که فکر می کردم شروع کرد به صحبت .... بهادری - تو کار ما دوهفته تأخیر یعنی از دست دادن یه موقعیت شغلی ... خودت که خوب می دونی انقدر کتابدار بی کار هست که وقتی قراره برای کار کسی رو انتخاب کنیم خودمون می مونیم به کدوم بگیم ... ولی مثل اینکه این دفعه شانس با تو یار بوده .... نگاه دقیقی بهم انداخت ... بهادری - کتابخونه ی دانشگاه ( ... ) نیاز به کتابدار داره ... دکتر شایگان ... رئیس اون کتابخونه ... سه هفته ی پیش سه تا کتابدار می خواست که دوتا از دانشجوهای خودش رو به دانشگاه معرفی کرد .... برای نفر سوم از من کمک خواست .... منم یاد تو افتادم ... اون کتابخونه از کتابخونه ی ما بزرگتره ... چون هم رشته های تحصیلی اون دانشگاه بیشتره ... هم تعداد دانشجوهای ارشد و دکتراش زیاده ... اینه که یه کتابدار خوب و با تجربه می خواستن ... تو هم که کار بلدی .... البته اونجا سه تا کتابدار داره که کارای اصلی رو انجام می دن ... وقتی رفتی خودت بهتر متوجه می شی باید چه کار کنی ... یه برگه گذاشت جلوش و شروع کرد به نوشتن ... وقتی کارش تموم شد ... تاش کرد و گذاشتش تو یه پاکت ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#گیسوی_پاییز
@majles_e_shohada
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
هدایت شده از Zouhair
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ثانیه_های_عاشقی ❤️
💠 #قسمت_9
تو یه پاکت ... و گرفت سمت من ... بهادری - اینم معرفی نامه ... بده دکتر شایگان .... شایگان قبلاً دانشجوی خودم بوده ... توی کارش خیلی جدی و سخت گیره ... اینو بهت گفتم تا بدونی چرا تو رو بهش معرفی کردم .... می خوام مثل همیشه رو سفیدم کنی ... تشکری کردم و بلند شدم و نامه رو گرفتم ....نمی تونستم لبخند گل و گشادم رو جمع کنم ... بالاخره با آرزوم رسیدم ... کار کردن ... تو رشته ای که دوسش داشتم ... اونم تو یه دانشگاه عالی ... به جرأت می تونستم بگم ... این موقعیت یکی از بهترین شانسای زندگیم بود .... سر راه شیرینی گرفتم و رفتن خونه .... مامان و بابا خیلی خوشحال شدن .... مامان یه جوری با افتخار بهم گاه می کرد انگار قرار بود بشم رییس کتابخونه ... مادر بود دیگه ... مثل اکثر مادرا یه موفقیت کوچیک رو چند برابر می دید .... و من این موفقیت رو بعد از دعای مادرم مدیون پشتکار خودم بودم .... مدیون زمان هایی که تو گرما و سرما سعی می کردم تو کتابخونه ی دانشگاهمون به صورت افتخاری ( بدون حقوق ) کار کنم تا کار یاد بگیرم ... بیشتر و بهتر یاد بگیرم ..... یک سال ... یک ساله بدون تو هوای این شهر رو داخل ریه هام می کشم .... یک ساله انتظار رو مشق می کنم ... با مداد سیاه خط می کشم روی روزهای نبودنت ... نبودن تو از نبودن کوروش هم دردناک تر و سخت تره ... با هر هجوم خاطراتت به ذهنم .. قلبم تیر می کشه ... به طوری که ناچارم دستم رو روش بذارم و بهش التماس کنم ... التماس کنم که آروم باشه ... که آروم بتپه ... که به تپیدن ادامه بده ... آخه می خوام زنده بمونم ... زنده بمونم شاید یه روزی ... یه جایی ...ببینمت ... یه امید واهی دارم نه ؟ .... چیکار کنم ... من به همین امید واهی دلخوشم .... این روزا حالم خرابه ... خیلی خراب .....
****************************
نقاش خوبی نبودم .... اما ... این روزا .... به لطف تو ..... انتظار رو .... دیدنی می کشم .... *** وارد کتابخونه شدم .... یه محیط بزرگ که از همون بدو ورود بزرگ بودنش رو به رخ می کشید .... نگاهی انداختم ... پشت میز امانات یه دختر جوون نشسته بود ..... رفتم جلو و سراغ دکتر شایگان رو گرفتم .... لبخندی زد و خواست دنبالش برم .... معرفی نامه رو از کیفم در آوردم و بر حسب قانون همه ی کتابخونه ها .. کیفم رو داخل یکی از قفسه های جلوی درب ورودی گذاشتم و بدون کیف دنبال دختر راه افتادم .... خیلی دلم می خواست کتابخونه رو دید بزنم ... اما ترجیح دادم تمرکز کنم رو ملاقاتم با دکتر شایگان ... نمی خواستم با پراکنده شدن تمرکزم آدم سر به هوایی به نظر برسم ... به اتاقی رسیدیم که روی دیوار کنارش نوشته شده بود ... رئیس کتابخونه ... دختر در زد و با بفرماییدی که شنیده شد درب اتاق رو باز کرد ... اول اون دختر وارد شد و پشت سرش من ... دختر - ببخشید دکتر ... با شما کار دارن ... و خودش رو کنار کشید ... دکتر سری تکون داد ... جلو رفتم و خودم رو معرفی کردم ... من - سلام ... به کیش هستم ... از طرف دکتر بهادری اومدم .... و نامه رو گرفتم به سمتش ... جواب سلامم رو به آرومی داد و نامه رو گرفت .... با دست به یه صندلی اشاره کرد ... - بفرمایید بشینید ... زیر لب تشکری کردم و نشستم ... شایگان نامه رو می خوند و من داشتم زیر چشمی اتاقش رو می کاویدم .... یه میز بزرگ که یه قسمتش رو به کامپیوتر و قطعاتش اختصاص داده بود .... کنارش اسکنر ... پرینتر و یه مودم کوچیک ... روی میز پر بود از برگه ... و قسمت انتهاییش یه اتیکت کوچیک آبی رنگ که با سفید روش نوشته شده بود ....... راستین شایگان .... و زیرش با حروف کوچیکتر نوشته شده بود ... رییس کتابخونه .... طرف دیگه ی اتاق هم یه قفسه ی کتاب بود که چند جلد کتاب فارسی و چند جلد کتاب لاتین توش قرار داشت .... با شنیدن صداش نگاهم رو دوختم بهش ... شایگان - خوب خانوم به کیش ... به کتابخونه ی ما خوش اومدین ... دکتر بهادری خیلی از شما تعریف کردن ... امیدوارم اینجا هم شایستگی هاتون رو به ما نشون بدین .... حالا هم دنبال من بیاین تا با همکاراتون آشنا بشین ... سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم ... وارد اتاق دیگه ای شدیم .... سه تا خانوم که هر کدوم پشت یه میز نشسته بودن و مشغول انجام کاراشون بودن ... با دیدن دکتر شایگان دست از کار کشیدن و ایستادن ... دکتر با دست من رو نشون داد .... شایگان - خانوم به کیش همکار جدید هستن .... و بعد رو کرد سمت من ... و شروع کرد به معرفی ... شایگان - خانوم دادفر ... مسئول نشریات .... خانوم سرابی .. و خانوم مختاری ... هر دو مسئول سازماندهی و لیلبل گذاری کتاب ها ... برای هر سه سری تکون دادم ... سعی کردم لبخند بزنم تا خیلی خشک به نظر نیام ... شایگان - خوب خانوم سرابی بقیه ی کارا بر عهده ی شما ... بعد رو کرد سمت من ... شایگان - معرفی
هدایت شده از Zouhair
بقیه ی چیزا با خانوم سرابی .... تشکری کردم و شایگان رفت ..... سرابی لبخندی زد و اومد طرفم ... دستش رو طرفم دراز کرد ... سرابی - فاطمه هستم ... به کتابخونه خوش اومدین ... باهاش دست دادم و لبخندم رو غلیظ تر کردم .... من - خوشبختم .... منم شکوفا به کیش هستم .... فاطمه - خوب شکوفا جان اینجا که معلومه ... اتاق کار ما سه تاست ... که از صبح تا عصر توش زندانی هستیم ... که از فرط خستگی گاهی به جای کار .. شروع می کنیم به حرف زدن و خندیدن که صدای شایگان در میاد ... و ما از ترس عصبانی شدنش ساکت می شیم .... دادفر - البته اینجوری نگاه نکن به جای دکتر می گه شایگان .... فاطمه دختر خاله ی دکتره .... وگرنه اینجا کسی جرأت نداره اسم ایشون رو بدون پیشوند دکتر به زبون بیاره ... فاطمه - وای مژگان شروع نکن ... می دونی که من خودم ازش حساب می برم ... درسته پسر خالمه ولی ازش می ترسم ... وقتی عصبانی می شه باید بری خودتو قایم کنی ... بعد هم رو کرد به من ... فاطمه - بیا بریم که ممکنه داد جناب پسر خاله در بیاد ... از اتاق خارج شد و منم پشت سرش ... رفتیم پیش دختری که پشت میز امانات نشسته بود ... فاطمه - نوشین جان .... دختر که نوشین صداش کرده بود از روی صندلیش بلند شد ... فاطمه رو کرد به من ... فاطمه - نوشین ترابی .... جوون ترین کتابدار اینجا ... بعد رو کرد به نوشین ... فاطمه - ایشون هم شکوفا به کیش .... همکار جدید ... نوشین لبخندی زد ... نوشین - وای خدا رو شکر که اومدین ... دیگه نمی کشیدم هم اینجا باشم هم بخش مَرجَع ....
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#گیسوی_پاییز
@majles_e_shohada
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂