eitaa logo
مجلس شهدا
908 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.6هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از Zouhair
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 دیدم دیگه گریه نمی کنی ....خواستم دوباره رد بشم که باز گریه کردی.....ایستادم و دستم رو به سمتت دراز کردم......باز ساکت شدی...دوباره شروع کردی دست و پا زدن.....وقتی بلندت کردم به صورتم خندیدی......و باعث شدی منم بخندم.....مهرت به دلم نشست.....شروع کردم باهات بازی کردن......از خنده های من و تو ....مجید هم خندید......اینجوری تو شدی دختر ما.....عزیز ما......پا قدمت برامون خیلی خوب بود شکوفا....اومدی و با خودت کلی خیر و برکت برامون آوردی....... نگاه پر مهری بهم انداخت..... مامان - اینا رو صد دفعه برات گفتم.....هر بار هم مثل الان همچین گوش می دی که انگار دفعه ی اولته...... مامان راست می گفت....هر بار دقیق گوش می کردم ....شاید از بین حرفاش به نکته ی جدیدی برسم....ولی.....آروم پرسیدم... من - تو اون نامه چی بود؟... مامان سری تکون داد ....دستش رو زیر شیر آب شست.... مامان - بازم می خوای بشنوی؟... آهی کشید و شروع کرد به خشک کردن دستاش با حوله..... مامان - مدیر شیرخوارگاه....خانوم جلالی....می گفت یه شب تو رو گذاشته بودن جلوی درب شیرخوارگاه.....یه شب بهاری....نگهبان شب پیدات کرده بود......کنارت هم یه نامه بود....که تاریخ تولدت رو توش نوشته بودن....و خواسته بودن اگه امکانش هست اسمت رو بذارن شکوفا.....خانوم جلالی هم همین کار رو کرد.....اون موقع یه جورایی مطمئن بود مادرت دلش نمی خواسته تو رو اونجا بذاره و مجبور شده.....می گفت احتمالاً برای این خواسته اسم بچه رو بذاریم شکوفا که بعدها بتونه پیداش کنه......نمی دونم....منم دلم نیومد اسمت رو عوض کنم...... این حرف ها رو صد دفعه از مامان شنیده بودم....دلم یه چیز جدید می خواست.....یه حرف جدید....که بهم جرأت بده برم دنبال هویت اصلیم....ولی نبود.....تنها کسی که ممکن بود بتونه چیز بیشتری برای گفتن داشته باشه خانوم جلالی بود که اون بنده خدا هم چند سالی می شد که بازنشسته شده بود و رفته بود شهرستان پیش دخترش و دامادش زندگی کنه.... با صدای زنگ به طرف آیفون رفتم.....بردیا بود.....در رو براش باز کردم......تو مونیتور آیفون تصویری هم خوش تیپ بودنش معلوم بود.....از دیدن تیپش لبخندی روی لبام اومد........ در خونه رو هم براش باز کردم....با دیدنم ابرویی بالا انداخت....با حالت نیمه سر خوش گفت.... بردیا - سلام....نمی دونم امروز چه کار خیری انجام دادم که پاداشش شده این که یه خانوم خوشگل در رو برام باز کنه.... اخمی کردم... من - سلام ....باز شروع کردی ؟ اومد جلو و خم شد.....نزدیک به گوشم .... سرش رو به موهام نزدیک کرد و نفس کشید.....یه لحظه احساس کردم تموم تنم به لرزه افتاده.... کارش برادرانه نبود.....یه جوری بود....همراه با لذت....بدم اومد...من ازش حس برادرانه می خواستم...نه اون حسی که بردیا بهم داشت....به حالت ناراضی سرم رو کشیدم عقب.....خدارو شکر کردم که از آشپزخونه به در ورودی دید نداشت....وگرنه مامان می دید و من شرمنده می شدم.......نه از اینکه پسرش منو بوسیده....به این خاطر که نمی خواستم فکر کنه با عمل پسرش موافقم.....حالم خراب شد.....با ورود ایلیا و ارشیا به فاصله چند دقیقه ی بعد از هم حالم خرابتر هم شد......به خصوص زمانی که ایلیا دستم رو نوازشگرانه بالا برد و لبهاش رو گذاشت روش ...... و ارشیا دستش رو دورم حلقه کرد و من رو با خودش همراه کرد به طرف اتاقش ..... وسط راه از حلقه ی دستش فرار کردم و این باعث شد هر سه تا بهم بخندن......خودم کم فکر رو خیال داشتم کارای اون سه تا هم شده بود  ... نویسنده این متن👆:   @majles_e_shohada 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
هدایت شده از Zouhair
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 نمک رو زخمم......اخم غلیظی به هر سه تاشون کردم و با تشر گفتم.... من - چیه ؟ به چی می خندین ؟ اخم و لحن صحبتم هیچ تأثیری روی خندشون نداشت......ایلیا با همون حالت جوابم رو داد.... ایلیا - به اینکه هنوز عادت نکردی....باز کن اون اخما رو..... دلم می خواست یه جواب درست و حسابی به خنده هاشون بدم.....ولی هیچوقت نمی تونستم چیزی بگم.....مونده بودم چه جوری اونا هر چی دلشون می خواست می گفتن ولی من نمی تونستم جوابی بهشون بدم.....به قدری حرصم گرفته بود که نتونستم عکس العملی نشون ندم....با حالت موذیانه ای گفتم.... من - حالا یه وقت به خاطر من با هم دعواتون نشه !... ایلیا با خنده چشمکی زد و گفت... ایلیا - نترس.....ما یه جوری با هم کنار میایم.... نه ....واقعاً حریفشون نمی شدم....هرچی می گفتم..یه جوابی داشتن که بهم بدن.....بحث بی فایده بود.....با اومدن بابا از دستشون راحت شدم.....چپ می رفتن ....راست می اومدن یه چیزی می گفتن.....ولی جلوی بابا و مامان می شدن برادران دلسوز....گرچه که محبتاشون بیش از محبت برادری بود.....بیش از اندازه هوامو داشتن....با اینکه همیشه از دست حرکات و رفتارشون حرص می خوردم....و از حرفاشون ناراحت می شدم ....ولی گرم بود پشتم از حضورشون.......کافی بود خاری به پام بره ...زمین و زمان رو به هم می دوختن...... *** دلم گرفته.....دلم عجیب گرفته...تنهاییم رو با سنگ فرش خیابون تقسیم می کنم.....نمی دونم آسمون چشمای من بارونیه یا آسمون خدا.......هر چی که هست صورت من خیسِ خیسِ....دارم دق می کنم از این تنهایی......از این سردرگمی......از این حسیی که چند وقته مهمون دلم شده.....که گاهی برای به رخ کشیدن حضورش تا گلوم بالا میاد و همونجا خونه می کنه....و وقتی که دیگه تحمل ندارم مثل اشک از چشمام بیرون می اد....با حسرت نگاه می کنم به مردی که چتری رو بالای سر دختر کنار دستش نگه داشته......زنشه ؟.... نامزدشه ؟..... دوست دخترشه ؟....نمی دونم......ولی خنده ی روی لباشون خیلی ارزش داره....و نگاه های عاشقونشون.......خوشبختن؟.... حتماً هستن که حاضرن تو این هوای سرد کنار هم قدم بزنن.....من خیلی بدبختم یا اونا خیلی خوشبختن ؟.... نمی دونم.....نمی دونم....این روزا هیچی نمی دونم...... این روزا فقط کار می کنم...... کار و کار .......تا شاید بگذرن این روزای تلخ و شکنجه دهنده....... *** منو رو بستم و گذاشتم رو میز..... رو کردم به بردیا..... من - حالا که مهمون شما هستم از رژیم می گذرم.....من میگو می خورم...... بردیا به گارسون سفارش داد ..... همگی غذای دریایی سفارش دادیم..... ارشیا - کی می شه تو ما رو مهمون کنی .... نگاش کردم .... من - وقت گل نی .... من که هنوز سر کار نرفتم مهندس ... ارشیا - برای اینکه حرف گوش نمی دی ..... صد بار گفتم بیا تو شرکت خودمون برات کار درست کنم ..... هی می گی ... یه قری به سر و گردنش داد و ادای منو در آورد ... ارشیا - من کتابدارم ... هیچ کاری غیر از کتابداری نمی کنم .....کار دفتری به درد من نمی خوره ... از ادایی که در آورد خندم گرفت ... ولی یه دفعه با چیزی که تو ذهنم جرقه زد خندم رو قورت دادم ....یاد تلفن سارا افتادم و اینکه گفته بود استاد بهادری باهام کار داره ... انقدر سرم گرم شده بود که یادم رفته بود برم پیش استاد ... تغییر ناگهانی صورتم از نگاه تیزبین بردیا دور نموند ... بردیا - چیزی شده ؟ ... ابرویی بالا انداختم .... من - نه ... یعنی یاد چیزی افتادم .... بردیا - چی ؟ ... من - استادم پیغام داده بود باهام کار داره ... به کل یادم رفته بود ..... بردیا - برات کار پیدا کرده ؟.. من - نمی دونم .....فقط گفته باهام کار داره ... چیز دیگه ای نگفته ... شاید ! .... ایلیا - حتماً یه کار خوب برات پیدا کرده ....فقط از الان بگم .... اگه محیطش مناسب نباشه نمی ذارم بری .... اومدم جوابش رو بدم که بردیا زودتر گفت ... بردیا - امیدوارم محیط خوبی داشته باشه .... نمی تونیم دائم نگرانت باشیم ... می دونی که ! ... دوباره کفری شدم ... با حرص جواب دادم .... من - بله می دونم ... اینم می دونم که شماها دو سال از من کوچیکترین اما مثل مادر شوهرای قدیمی هی به من دستور می دین ... ارشیا - اَه ... باز تو اخم کردی ؟ ... یه امشب رو تو رو خدا بخند .... بردیا به پشتی صندلیش تکیه داد و پوفی کرد ... بردیا - این دو تا رو نمی دونم ... ولی من یکی نمی تونم دائم نگرانت باشم ... همین الانشم هر روز کلی اعصابم خرد می شه وقتی می ری بیرون باید از جلوی کلی پسر علاف که سر کوچه هستن رد بشی .... بعد هم لج می کنی ... هرچی بابا می گه می خواد برات ماشین بخره می گی نمی خوای ... قبل از اینکه چیزی بگم ایلیا کمی به جلو خم شد و نگاهی تو صورتم انداخت ... ایلیا - منم نمی تونم ... ارشیا با مشت آروم کوبید رو میز ...
هدایت شده از Zouhair
ارشیا - اَه .... جهنم ضرر .. منم نمی تونم .... از لحن بامزه ای که داشت خندم گرفت .... و به جای جواب دادن به بردیا و ایلیا ... خندیدم ... سرم رو انداختم پایین و با یه لبخند ... آروم پرسیدم ... من - کی می خواین تمومش کنین ؟ ایلیا هم آروم جواب داد ... ایلیا - چی رو ؟  ... نویسنده این متن👆:   @majles_e_shohada 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
هدایت شده از Zouhair
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 من - همین ادعای عشق و عاشقی رو .... ایلیا - چرا فکر می کنی ادعاست ؟ من - چون ما خواهر برادریم ... چون از بچگی با هم بزرگ شدیم ... چون از اول تو گوشمون گفته شده به چشم خواهر برادری به هم نگاه کنیم ... چون من از شما دو سال بزرگترم ... چون من به شما فقط حس خواهرانه دارم ... چون می خوام فقط برادرم باشین ... به جای ایلیا ... بردیا جواب داد ... بردیا - ادعا نیست .... چون از بچگی می شناسیمت ... چون مهربونی ... چون پاکی ... چون نجیبی ... چون خواستنی هستی ... چون خوش قیافه ای ... چون اگه پدر و مادرت رو پیدا کنی دیگه خواهرمون نیستی ... چون برای هر مردی یه کیس ایده آلی ... دستم رو بردم بالا به معنی اینکه دیگه ادامه نده ... من - برای ازدواج عشق باید دو طرفه باشه ... من عاشق هیچکدومتون نیستم ... البته اگه ادعای عاشقی شما واقعی باشه .... بردیا زل زد تو چشمام ... بردیا - من از طرف خودم می گم ... کاری هم به این دوتا ندارم ... من به عشق قبل از ازدواج اعتقادی ندارم ... همین که همدیگه رو می شناسیم کافیه ... اون عشقی که می گی هم بعد از ازدواج به وجود میاد ... غذاها رو آوردن ... از دست بردیا کفری بودم ....انگار منطق حالیش نمی شد ... حرفاشو قبول نداشتم ... من عشق قبل از ازدواج رو دوست داشتم ... و اینکه واقعاً به اونا به چشم برادر نگاه می کردم ... برای اینکه بدونه من هنوز سر موضع خودم هستم و حرفاش در من تأثیری نداشته گفتم ... من - منم به این عشقی که می گی اعتقاد ندارم .... و شروع کردم به خوردن .... *** سخته ... سخته بی تو بودن ... سخته چشم انتظاری ... سخته به یه امید واهی بیدار بشی ... که شاید امروز روزی باشه که خط چین های انتظار تموم می شه و من تو رو می بینم ..... تو هم انتظار می کشی ؟ .... کنار تو بودن رو دوست دارم ... کنار تو نفس کشیدن ... برای یک روز زندگی کردن با تو ....برای با تو بودن ... برای زندگی با تو ببین من تا کجا می رم واسه یک روز این رویا دارم هر روز می میرم ....... مدت هاست که چشمام رو می بندم و خودم رو هل می دم تو خاطرات گذشته .... همون روزایی که من بودم .... تو بودی .... و یه دنیا قشنگی ... زندگی زیبا ... دغدغه ای نبود ... روزایی که گرچه دلم برای تو نمی تپید ... ولی در عوض دوری نبود ... چشم انتظاری نبود .... این همه تاریکی تو زندگیم نبود ... کجایی تو ؟ ...بی قرار دیدنتم ....بی قرار چشمات ... بی قرار طرز راه رفتنت ... بی قرار لحن کلامت ... بی قرار فریادهایی که می زدی ... بی قرار لبخندت ... بی قرار عطر بدنت .... دلم می خواد بیام پیشت بزارم سر روی دوشت بگم می میرم از عشقت برم گم شم تو آغوشت ....... چه خوب می شد بیای پیشم بیای عطری شه آغوشم تو جون و زندگیم هستی من از عشق تو می نوشم ..... *** مامان برای بار چندم پرسید .... مامان - مطمئنی نمیای ؟ ....... سری تکون دادم .... مطمئن بودم نمی رم ... نمی تونستم ....خیلی وقت بود نمی تونستم .... نمی تونستم جای خالی کوروش رو تحمل کنم ... همون پسر چشم آبی و مهربونی که زود تر از بقیه وجودم رو به رسمیت شناخت ... همون همبازی روزای کودکیم ... همون کسی که من رو بیشتر از خودم می شناخت ... همون کسی که خیلی برام قابل احترام بود ... مامان نگاهی بهم انداخت ... مامان - اگه بود شاید الان بچه هم داشتین ... نگاهش غصه دار بود ... نمی دونم برای نبود کوروش ... یا برای تنهایی من ... کوروش فقط همبازی بچگیم نبود ... دوست بود ... یار بود .... معلم بود .... سنگ صبور بود ... مشاور بود ... دلسوز بود .... در کل همه چی بود ... درسته عاشقش نبودم .... ولی به قدری برام ارزش داشت که وقتی اومد خواستگاریم همون لحظه ی اول جواب مثبت دادم ... از اون دسته مردایی بود که می تونستم با اطمینان بگم .... با اینکه عاشقش نبودم ولی بعد از ازدواج به قدری تو دریای محبت و عشقش غرق می شم که تصور نبودنش هم نفسم رو بند بیاره .... کوروش پسر خاله ی سه تفنگدار بود ... به قول مامان اگه بود شاید بچه هم داشتیم ... آخه کوروش عاشق بچه بود ... همیشه می گفت دلش می خواد وقتی میاد خونه سه چهارتا بچه از سرو کولش برن بالا ... و بعد با زیرکی اضافه می کرد ... به شرطی که اسم مامان اون سه چهارتا شکوفا باشه ... و من می خندیدم و در عین حال پشت چشمی براش نازک می کردم ...که باعث می شد با صدای بلن بخنده .... بعد از کوروش نتونستم اجازه بدم مردی به راحتی تو دلم نفوذ کنه ... بیشتر مردا رو با کوروش مقایسه می کردم ... و اکثراً تو این مقایسه کفه ی ترازو به طرف کوروش سنگینی می کرد .... ... نویسنده این متن👆:   @majles_e_shohada 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
سه قسمت دیگر از رمان عاشقانه ،مذهبی ثانیه های عاشقی..🌺 امیدوارم که راضی باشید
تمام طول امشب را برای تـــو واژه می شوم تـــو بخواب . . . شب بخیرهایت با مـن !!! #شهید_حسین_معز‌غلامی #شبتون_شهدایی 🌷 @majles_e_shohada 🌷
4_5947004927145411834.mp3
15.22M
حجت الاسلام دارستانی قسمت 16 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
به نقل از حاج خاطره ای که از شهید حججی شنیده بودند: یکی ازهمرزمان شهید حججی تعریف میکرد؛در سوریه به ما گفته بودند،کنار جاده اگر ماشینی دیدید که با زن وبچه ایستادند وکمکی میخواهند،شما نایستید،اینا تله ای از طرف داعش است. بعد از این ماجرا،یه روز من ومحسن باماشین که درجاده میرفتیم،کنار جاده اتفاقا خانواده ای دیدیم که تقاضای کمک میکردند که ماشینشان خراب شده، هرچقدر به محسن گفتیم :اینا تله اس،ولشون کن،بیا بریم. شهید گفت:نه بلاخره کمک میخوان،زن وبچه همراهشون هست،گناه دارند. رفتیم وکمکشون کردیم وان لحظه اتفاقی نیفتاد(درصورتیکه داعشی بودند). بعد از ان ماجرا،وقتی فیلم وعکسهای اسارت را دیدم،حالم خیلی بد شد، چون کسی که پایش را روی گلوی محسن گذاشته بود،همونی بود که کنار جاده کمک میخواست و محسن کمکش کرد...😔😔😔😭😭 شادی روحش صلوات 🌷 @majles_e_shohada 🌷
او خودش همیشه می گفت:زیباترین شهادت را میخواهم! یک بار پرسیدم : شهادت خودش زیباست ،زییاترین شهادت چگونه است؟ ابراهیم هادی در جواب گفت: زیباترین شهادت این است که جنازه ای هم از انسان باقی نماند... 📚 برگرفته از کتاب راز کانال کمیل ص۹۹ 🌷 @majles_e_shohada 🌷