eitaa logo
مجمع منتظران حضرت مهدی(عج) دارالمومنین خوی
180 دنبال‌کننده
814 عکس
119 ویدیو
0 فایل
مجموعه فرهنگی _ تربیتی و مهدویت آدرس : استان آذربایجان غربی _ شهرستان خوی <<خیابان صمدزاده مسجد علمشاه بیگ>> (جلسه هفتگی سه شنبه شبها) ارتباط با ادمین @Khadememontazer
مشاهده در ایتا
دانلود
••『﷽』•• شاگردی از حکیمی پرسید: تقـــوا را برایم توصیف کنید؟ حکیم گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شدی، چه می کنی؟ شاگرد گفت: پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه می روم تا خود را حفظ کنم. حکیم گفت: در دنیا نیز چنین کن؛ تقوا همین است! 📌 از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار؛ زیرا کوه ها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند... 🌷 ‌‌╔════ ≪ •❈• ≫ ════╗ 🆔 @Majma_khoy ╚════ ≪ •❈• ≫ ════╝
••|📜🖋|•• 🍂 سه راه نفوذ شیطان 🍂 🔹حضرت موسی (علیه السلام) در محلی نشسته بود، ناگاه ابلیس (پدر شیطانها) در حالی که کلاه رنگارنگی به سر داشت خدمت موسی علیه السلام وارد شد و کلاه خود را به عنوان احترام از سر برداشت و سلام کرد و با کمال ادب محضر حضرت موسی (علیه السلام) ایستاد. 🔹حضرت موسی پرسید: تو کیستی؟ گفت: من ابلیس هستم. حضرت موسی فرمود : خداوند شر تو را از ما و دیگران دور بدارد. ابلیس گفت: من آمده‌ام به خاطر عظمتی که نزد خداوند داری بر تو سلام کنم. موسی علیه السلام پرسید: این کلاه چیست که بر سر گذاشته ای؟ گفت: به وسیله این کلاه و زرق و برق و رنگهای او دلهای آدمیزاد را می‌ربایم. 🔹حضرت موسی فرمود: به من خبر ده از گناهی که هرگاه انسان آن را انجام دهد، تو بر او چیره می‌شوی و هرکجا خواستی افسار او را به آن طرف میکشی. 🔹ابلیس گفت : سه گناه است که هرگاه انسان آنها را انجام داد من بر او مسلط می‌شوم: 🔘۱. وقتی که انسان خودبین شود و از خویشتن خوشش بیاید. 🔘۲. وقتی که اعمال خود را بیش از حد بزرگ ببیند. 🔘٣. وقتی که گناهان خود را کوچک بشمارد. 📚 بحارالانوار ج ۱۳، ص ۳۵۰ و ج ۶۳، ص ۲۵۱ ‌‌╔════ ≪ •❈• ≫ ════╗ 🆔 @Majma_khoy ╚════ ≪ •❈• ≫ ════╝
••|📜🖋|•• 🍇ماجرای ساخت مسجد با یک حبه انگور روزی شخص ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود؛ بعد از ظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش میگوید لطفا انگور را بیاور تا دور هم با بچه ها انگور بخوریم. همسرش با خنده میگوید: من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و شیرین بود ... مرد با تعجب میگوید : تمامش را خوردید ... زن لبخند دیگری میزند و میگوید بله تمامش را ... مرد ناراحت شده میگوید: یک من انگور خریدم یه حبه ی اون رو هم برای من نگذاشته اید؛ الان هم داری میخندی جالب است! خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود... ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود... همسرش که از رفتارش شرمنده شده بود. او را صدا میزند ... ولی هیچ جوابی نمی شنود. مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسی که املاک خوبی در آن شهر داشته ... به او میگوید: یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند و آنرا نقدا"خریداری میکند؛ سپس نزد معمار شهر رفته و از او جهت ساخت و ساز دعوت به کار میکند... و میگوید: بی زحمت همراه من بیایید... او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید: میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید ... معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند... تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع به کار کردن و ساخت مسجد میکند ...، مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه  برمیگردد. همسرش به او میگوید: کجا رفتی مرد ... چرا بی جواب چرا بی خبر؟؟؟ مرد در جواب همسرش میگوید : هیچ رفته بودم یک حبه  انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است ، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم. همسرش میگوید : چطور؟ مگر چه شده؟ اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق با شما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت میخواهم ... مرد با ناراحتی میگوید: شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم به یاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست... جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم، چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟؟؟ و بعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند ... طبق نقل مشهور الان چهارصد سال است که آن مسجد بنا شده و ۴۰۰سال صدقه جاریه برای آن مرد می باشد ،چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت ... ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد، محبوب ترین مردم تو را فراموش میکنند حتی اگر فرزندانت باشند... 🌷•••|↫ 🌷•••|↫ ‌‌╔════ ≪ •❈• ≫ ════╗ 🆔 @Majma_khoy ╚════ ≪ •❈• ≫ ════╝
••|📜🖋|•• وسیله‌ خدا روزی‌ می‌رساند👌 💬مى نويسند سلطانى بر سر سفره خود نشسته غذا مى خورد، 🕊مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و آن مرغ بريان كرده كه جلو سلطان گذارده بودند برداشت و رفت، 👑سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند. 🕊دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند، يك مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت، سلطان با وزراء و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت ها را با منقار و چنگال خود پاره مى كند و به دهان آن مرد مى گذارد تا وقتى كه سير شد، پس برخواست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت. 👑سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست و پايش را گشودند و از حالت او پرسيدند؟ 🔹گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مال التجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند، اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مى آيد، چيزى براى من مى آورد و مرا سير مى كند ومى رود. 👑سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرده گفت در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آنها حتی در همچنین موقعیتی میرساند.  ⁉️پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بیجا داشتن برای چیست؟ ترك سلطنت كرد و رفت در گوشه اى مشغول عبادت شد، تا از دنيا رفت. 📚منبع: قصص الله 🌱 ‌‌╔════ ≪ •❈• ≫ ════╗ 🆔 @Majma_khoy ╚════ ≪ •❈• ≫ ════╝
••|📨📍|•• 🌺 لقمان حکیم گوید: روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم ... 🌾خوشه هایی از گندم که از روی تکبر سر برافراشته و خوشه های دیگری که از روی تواضع سر به زیر آورده بودند نظرم را به خود جلب نمودند 👈و هنگامی که آنها را لمس کردم، شگفت زده شدم خوشه های سر برافراشته را تهی از دانه و خوشه های سر به زیر را پر از دانه های گندم یافتم با خود گفتم: 👌در کشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند اما در حقیقت خالی اند. 🌹 ‌‌╔════ ≪ •❈• ≫ ════╗ 🆔 @Majma_khoy ╚════ ≪ •❈• ≫ ════╝
••|📜🖋|•• ❗️ مرحوم آیت الله سیدمحمدهادی میلانی دچار بیماری معده شده بود پروفسور بولون جراح حاذق بلژیکی که درآن زمان (۱۳۸۲ ه ق) درشهر مشهد مشغول کار بود ایشان را عمل کرد. پرفسور پس از یک عمل۳ساعته زمانیکه آن مرجع تقلید درحال به هوش آمدن بود، به مترجمش گفت تمام کلماتی که ایشان درحین به هوش آمدن میگوید را برایش ترجمه کند. آیت الله میلانی درآن لحظات فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی را قرائت میکرد. پروفسور برلون بعد ازدیدن این صحنه گفت: برای مسلمان شدن چه باید بکنم و چه بگویم. وقتی علت را پرسیدند،گفت: تنها زمانی که انسان شاکله وجودی خود را بدون این که بتواند برای دیگران نقش بازی کند، نشان میدهد، درحالت به هوش آمدن بعد از عمل است و من دیدم این آقا، تمام وجودش محو خدا بود. درآن حال به یاد اسقف کلیسای کانتربری افتادم که چندی پیش درهمین حالت و پس از عمل در کنارش ایستاده بودم، دیدم او ترانه های جوانان آن روزگار را زمزمه میکرد، درآن لحظه فهمیدم حقیقت نزد کدام مکتب است. طبق وصیت پرفسور، او را در شهری که قبرمرحوم میلانی بود دفن کردند. (مشهد،خواجه ربیع) 🌷 ‌‌╔════ ≪ •❈• ≫ ════╗ 🆔 @Majma_khoy ╚════ ≪ •❈• ≫ ════╝
••|📜🖋|•• 🔴 یک شبه موهایش سفید شد 🔴 ✍حکایت شده است که مرد جوانی با موهای مشکی هنگام شب به بستر رفت، صبح که از خواب برخاست دیدند تمام موی سر و صورت او سفید شده است ، اطرافیان با تعجب از او پرسیدند چه شده که یک شب موی سر و صورتت سفید شده است؟ 🗣گفت دیشب در عالم خواب دیدم که قیامت برپا شده و جهنم پیش روی من است و در حالی که پلی باریک‌تر از مو و تیزتر از تیغ شمشیر بر روی آن قرار داده شده مردم را صدا می‌زنند تا یک یک از روی آن عبور کنند. 🌋مردم نیز از روی آن عبور می‌کردند ، اما بعضی می‌دویدند، بعضی می‌خزیدند، بعضی می‌پریدند و بعضی نیز در آتش سرنگون می‌شدند؛ تا اینکه نوبت به من رسید به من گفتند از روی پل بگذرم. 😰 من از شدت وحشت و هراس مانند بید به خود می‌لرزیدم همچنان که ترس و وحشت سراپایم را فرا گرفته بود ناگهان از خواب پریدم این موی و محاسن سفید به سبب هول و هراس آن خواب وحشتناک است _📖تفسیر کشف الاسرار ج۱ ص۴۰ ‌‌╔════ ≪ •❈• ≫ ════╗ 🆔 @Majma_khoy ╚════ ≪ •❈• ≫ ════╝
••|📜🖋|•• ✨! ✨ ✍️زهری می‌گوید: در شبی تاریک و سرد، حضرت 🍀علی بن حسین علیهما السلام را دیدم که مقداری آذوقه به دوش گرفته، می‌رود. ⁉️عرض کردم: - یابن رسول الله! این چیست، به کجا می‌برید؟ 🍀حضرت علیه السلام فرمودند: - زهری! من مسافرم. این توشه سفر من است. می‌برم در جای محفوظی بگذارم (تا هنگام مسافرت دست خالی و بی توشه نباشم! ) 🔹 گفتم: - یابن رسول الله! این غلام من است، اجازه بفرما این بار را به دوش بگیرد و هرجا می‌خواهی ببرد. 🌹فرمودند: - تو را به خدا بگذار من خودم بار خود را ببرم، تو راه خود را بگیر و برو با من کاری نداشته باش! ✴️زهری بعد از چند روز حضرت را دید، عرض کرد: - یا بن رسول الله! من از آن سفری که آن شب درباره اش سخن می‌گفتید، اثری ندیدم! 🌹حضرت فرمودند: - سفر آخرت را می‌گفتم و سفر مرگ نظرم بود که برای آن آماده می‌شدم! سپس آن حضرت هدف خود را از بردن آن توشه در شب به خانه‌های نیازمندان توضیح دادند و فرمودند:👇 - آمادگی برای مرگ با دوری جستن از حرام و خیرات دادن به دست می‌آید. 📚بحار، جلد ۴۶، صفحه ۶۵ 🥀 🌿 ‌‌╔════ ≪ •❈• ≫ ════╗ 🆔 @Majma_khoy ╚════ ≪ •❈• ≫ ════╝