#حضرت_زینب_س_مدح_و_مصائب
عقیله بود که با دشمنان مقابله کرد
سلاح خطبهی او نیت مقاتله کرد
جهاد زینب کبری جهاد تبیین بود
بنازم " اسکتوا " یش را که ختم غائله کرد
کلید هر فرجی صبر بود و در همه حال *
تحملش همه جا حل هر معادله کرد
چنان زمین و زمان، پشت شمر میلرزید
شکوه لحن علیگونه خلق زلزله کرد
حماسهساز پس از کربلا ببین امروز
عمارت اموی را شبیه مزبله کرد
کبود شد بدنش در مسیر عشق ولی
به وقت عاشقی از تازیانه کِی گله کرد؟
تمام همت خود را بلا به کار گرفت
مگر که عمهی سادات ترک نافله کرد!
نشسته نافله میخواند شام عاشورا
میان خیمه و گودال بسکه هروله کرد
چقدر زجر در اطراف خیمهها پیچید
چقدر خون به دل عمه جان قافله کرد
کسی که بست به دستش طناب، غافل بود
به دست خویش خودش را اسیر سلسله کرد
سرش شکست و نیاورد خم به ابرویش
در آزمون بلا با خدا معامله کرد
شکسته باد دهانش کسی که در بازار
به دور ناقهی زینب مدام هلهله کرد
رباب را نتوانست منع گریه کند
میان همهمه نفرین به جان حرمله کرد
گرفت در عوض گوشواره، معجر را
برای حفظ حجابش چنین مبادله کرد
#علیرضا_خاکساری
#حضرت_زینب_س_مدح_و_مصائب
ستم ندیده کسی در جهان، مقابل زینب
نسوخت هیچ دلی در جهان، چنان دل زینب
نگشت شاد، دلش از غم زمانه، زمانی
ز آب غم بسرشتند، گوییا گِل زینب
فغان و آه از آن دم! که خصم دون به لب شط
بُرید سر ز قفای حسین مقابل زینب
فتاده دید چو در خاک، سرو قامت اکبر
قرار و صبر و تحمّل، برون شد از دل زینب
میان لشگر اعدا به راه شام نبودی
به غیر معجر نیلی، به چهره، حایل زینب
به گِرد ناقهی او، کوفیان به عشرت و امّا
سر حسین به سنان، پیش روی محمل زینب
نه آب بود و نه نانی، نه شمعی و نه چراغی
چو گشت کنج خرابه مقام و منزل زینب
چگونه شرح غمش را رقم کند، ید «جودی»؟
که جز خدا نه کس آگه، ز درد و مشکل زینب
#جودی_خراسانی
#حضرت_زینب_س_مدح_و_مصائب
با دستِ بسته است ولی دستبسته نیست
زینب سرش شكسته ولی سرشكسته نیست
هرچند سربهزیر... ولی سرفراز بود
زینب قیام كرده چون از پا نشسته نیست
زینب اسیر نیست، دوعالم اسیر اوست
او را اسیر قافله خواندن خجسته نیست
رنج سفر، خطر، غم بازار، چشم شوم
داغ سهساله دیده ولی باز خسته نیست
حتی اگر به صورت او سنگ میخورد
او زینب است، معجرش از هم گسسته نیست
#مجید_تال
#حضرت_زینب_س_مدح_و_مصائب
هر چند نامِ نیک، فراوان شنیدهایم
نامی، به باشکوهی زینب، ندیدهایم
ارث از دلِ شجاع تو بردهست، یا علی!
نامش گره به نام تو خوردهست، یا علی!
پیوندِ عقل روشن و بیداریِ دل است
شاگردیِ تو کرده، که استادِ کامل است
قانونِ عقل و عشقِ جهان را به هم زند
وقتی عقیلةالعرب، از عشق، دم زند
زینب به بند، بندگی یار میکند
گیراست زلفِ یار و گرفتار میکند
از چشمِ یار، قامت دلدار، دیدنیست
نام حسین، از لب زینب، شنیدنیست
آن شیرزن که زینت شیر خدا شود،
باید امیر قافلهی کربلا شود
از خطبه، لرزه بر در و دیوار دیدهاید؟
غرش، به سبک حیدر کرّار دیدهاید؟
زن دیدهاید از همهی شهر، مردتر؟
از هر چه مردِ عشق، بیابان نَوَردتر؟
زن دیدهاید در سخنش، برق ذوالفقار؟
بر ذوالجناحِ غیرت و آزادگی سوار؟
زن دیدهاید اُسوهی هر مرد و زن شود؟
زن دیدهاید مثل علی بتشکن شود؟
شد پیشِ حق، دلیلِ مباهات اهل بَیت
وقتی که نور چشم علی، گفت: «ما رَاَیت...»
با «ما رَاَیت...»، بندگیاش را تمام کرد
حمدی نشسته خواند و دو عالم قیام کرد
«از هر چه بگذری، سخنِ دوست خوشتر است»
این دخترت، علی! چه قَدَر، شکل مادر است!
هر بار، تا صدا زدهای نام زینبت
انگار نام دیگر زهراست، بر لبت
زینب، طلوع دیگری از نور فاطمهست
یک جلوه، از حقیقتِ مستور فاطمهست
آن زهرهای که چادرِ زهراست بر سرش
ناموس کبریاست، شبستانِ معجرش
باغِ حیاست، کوچ بیابانیاش مبین
فخرُالنساست، بی سر و سامانیاش مبین
::
چون حیدر است، شرحِ طناب و اسیریاش
چون فاطمهست، یک شبه، جریان پیریش
روزی که دل، مجاورِ بانوی عشق بود
حس کرد، قبر فاطمه هم در دمشق بود
#قاسم_صرافان
#حضرت_زینب_س_مدح_و_مصائب
"ندانمت به حقیقت که در جهان به چه مانی"*
که هر چه از تو بگویند، باز برتر از آنی
به نام نامیات ای دختر بزرگ شب قدر!
به نام نامیات ای دختر شُکوه نهانی!
گُلی به هیبت کوه و زنی به هیأت طوفان
تو آن حقیقت محضی که ماورای بیانی!
تو همزمان که نشستی به آرد کردن گندم
ورای فهم زمینی، ورای درک زمانی!
که کوله بار علی، عطر دستپخت تو را داشت
برای کودک بی نان، هنوز دل نگرانی!
چه سایههای بلندی که پشت کودکی تو
برای "واقعه" با کوچه کردهاند تبانی...
گدازههای کلامت، شرارهخیزِ همیشه
مگر هنوز هم ای کوهِ داغ در فورانی؟!
به روی ساعت سه، کوک شد زمان و پس از آن
رسید موسم گودال و فصل جامه درانی
در آن غروب دویدن میان خیمه و صحرا
"تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی"*
تمام عقلی و دور از مدار زینبی تو
هر آنچه مست سر بام، گرم سنگ پرانی!
و کوچه ها همه خمیازههای وا شده بر خواب
بهنام هر چه سپیده، بمان که خطبه بخوانی
غبار مردهی رخوت گرفتهایم و ملولیم
مگر تو چادر خود را به روی ما بتکانی..
شروع میشود این روضه با لهوف نگاهت
مدد گرفته قلم باز از حروف نگاهت
::
به یال اسب گره میزند زنی گلهها را
چنان صبور که کم کرده روی حوصلهها را
زنی شگفت که زیبایی نگاه بلندش
به هم زدهست برای ابد معادلهها را
شب و قیام نشسته، هنوز هم نشکسته
گواه این نشِکستن، گرفته نافلهها را
از اولین نفس صبح تا همین دم مغرب
به پای خسته دویده مسیر هلهلهها را
کسی نبود به غیر از رمیدگانِ به صحرا
به دست خیمه گرفتند فاتحان صلهها را!
ز سنگهای سرِ بامها نیامده پیداست
کشیدهاند به شهر امتداد غائلهها را
آهای وارث اعجاز "نَبتَهِل"! به نگاهی**
بکش به شومی تقدیرشان مباهلهها را!
چنین که بر گسلِ بغض ایستاده نگاهت
به شهر میکشی آخر تمام زلزلهها را
"سری به نیزه بلند است" و سخت بوده بگویی
که بیشتر بکند نیزهدار فاصلهها را
به جز سؤالِ "عمویم چرا به خیمه نیامد"
عقیلهای تو جواب تمام مسالهها را...
چقدر خاطر آسوده دارد این سرِ بر نی
که داده است به دستت زمام قافلهها را
مسیر قافله کج شد به سمت عصر تلاطم
و زانوان تو خم شد کنار تربت چندم؟
::
حساب داغ من از روز و ماه و سال، گذشته
نپرس! حال من از غصه و ملال گذشته
همینکه کمتر از آنی که رفتهایم، رسیدیم
مشخص است که بر کاروان چه حال گذشته!
من آن تمامیِ شرمم که ماندهام به جوابی
تو آن نجابت محضی که از سؤال گذشته!
رسیدهها که به جای خود، از تطاول طوفان
چقدر تیغ که از سیبهای کال گذشته!
زمین گریست که: "چیزی نمانده تا کف گودال"
زمان گریست که: "ساعاتی از زوال گذشته"!
حریم خیمه به فتوای شرع سوخت و یعنی
حرامها همه از بسترِ حلال گذشته!
محال بود تصور کنم به نیزه سرت را
محال بود و چهها دیدم از محال، گذشته!
کسی برای خرید کنیز اشاره به ما کرد
حدیث غارت و تاراج ما ز مال گذشته!
شبی نبود که لالاییاش به گوش نیاید
ببین که کار رباب تو از خیال، گذشته!
شبیه هر چه که زخمم، شبیه هر چه که داغم
بیا که وصف من از مثل و از مثال گذشته
به اشک نیست امیدی که داغ دل بنشاند
اگر چه دیری از این حسرت زلال گذشته
"مَضَی الزّمانُ و قَلبی یقول انّک آتٍ"*
اگر چه عمر من از وعدهی وصال گذشته
به مویههای زنانه سبک نشد دلم اما
حدیث هجر، مفصل شد و مجال گذشته
مسیر آمده را بی تو میروم نه به دلخواه
چگونه رد شوم از خاطرات روشنِ این راه
::
نه آرزوی رسیدن، نه اشتیاقِ سلامی
نه رغبتی به نشستن، نه شور و شوق کلامی!
نمیشناسیام ای زادگاه ایل و تبارم!
ز بس گذشتهام از کوچههای کوفی و شامی
"تو خود حدیث مفصل بخوان ز مجمل" و بگذر
به زیر تیغ امامی، میان شعله امامی...!
به لطف آیهی "الا المودّةَ" نگذشتیم
ز کوچهای که ندیدیم احترام تمامی!
به سرسلامتی ما، سری نماند سلامت
مگر به اینکه خطا رفت سنگی از سرِ بامی!
کدام شعله به "در" زد که عصر روز دهم هم
نمیرسید به جز بوی سوخته به مشامی!
به غیر فصل پیمبرکُشانِ وادی تورات
کدام فصل در این قوم داشتهست دوامی؟
به پیشواز من ای شهر، شیرخواره نیاور
شراره خیزتر از این نخواه داغ مدامی!
گذار باد نیفتد به کوی هاشمیانت
که مانده است بر او ردّ یادگاریِ گامی
بگو به مادرِ آن چار قبرِ تازهی خالی
که کوچه مانده صدایت کند دگر به چه نامی!
بگو به تربت معصوم "مجتبی" که ندارم
ز شهدنوشِ قبیله به غیر زخم، پیامی!
فدای خانهی دربستهات، برادرِ زینب!
نمیشود که دری وا کنی به ذکرِ سلامی؟!
که بغض، تکیه زده روی شانههای صدایم
چقدر روضه شود خواهرانههای صدایم...
#سیده_اعظم_حسینی
#حضرت_زینب_س_مدح_و_مصائب
تویی که قبلۀ جان خاک آستانۀ توست
عفاف، پردهنشین حریم خانهٔ توست..
تویی عقیلهٔ عترت، تویی سلالهٔ نور
که نقد عصمت حق گوهر خزانهٔ توست
تو زینبی که خِرَد غرق لُجّهٔ حیرت
ز قدر و منزلت روح بیکرانهٔ توست..
چنان ز منطق شیوا به خصم طعنه زدی
که سرشکسته ز آزار تازیانهٔ توست
یزید رفت و از او در جهان نماند اثر
نه شام، بلکه به هر کشوری نشانهٔ توست
تو آن خطابهٔ والا به نقل گفتی باز
که داستان غم مادر یگانهٔ توست
هنوز چشم سماواتیان به دامن طف
به سوی نافله و گریهٔ شبانهٔ توست
نه داستان تو تنها حدیث عاشوراست
که از کران ازل تا ابد زمانهٔ توست
پیام خون شهیدانِ عرصۀ تاریخ
رسالتیست که تا حشر زیبِ شانۀ توست..
#محمود_شاهرخی
#حضرت_زینب_س_مدح_و_مصائب
#حضرت_زینب_س_کوفه
فَلَک عشق را ثریا شد
زهرهای در مدارِ زهرا شد
رود از بی قراریاش مبهوت
کوه از استواریاش مبهوت
معنیِ تازهی رشادت شد
بارها منجیِ امامت شد
حِلم را ریشه و تباری داد
نوح را درس بُردباری داد
شیعه را حُجب اوست سرمایه
سایهاش را ندیده همسایه!
خِرَد از پایداریاش حیران
از سیاستمداریاش حیران
خسته از غم نشد، چهل منزل
شوکتش کم نشد چهل منزل
عشق را از نگاه زهرا دید
هجر را مثل وصل، زیبا دید
صبر بی او شناسنامه نداشت
راه ایوبها ادامه نداشت
کوفه میدانِ اقتدارش شد
خطبهاش تیغِ ذوالفقارش شد
چادرش را تکاند، طوفان شد
همهی شهر خیس باران شد
از علی داشت گفتههایش را
لحنِ مردانهی صدایش را
او نشان داد، دین نمایش نیست
خیبریزاده اهلِ سازش نیست
::
عاقبت اشک ارغوان را دید
خندهی نحس ساربان را دید
صحبت از روسیاهی کوفهست
روضه در کوفه سخت و مکشوفهست
درد این روضه قاتل مرد است
درد ناموس بدترین درد است
مثل این درد روضه، دردی نیست
شأن زینب که کوچه گردی نیست!
#وحید_قاسمی
#حضرت_زینب_س_مدح_و_مصائب
غزل نوشتهام از غم قصیده میخوانم
هجای واژهی غم را کشیده میخوانم
از آنکه عفت زهرا، شجاعت حیدر
درون او به تبلور رسیده میخوانم
به تیغ تیز زبان زنده کرده مکتب را
از آن معلم مکتب ندیده میخوانم
ز قامتی که الف بود و دال شد از داغ
ز کوه صبر که از غم خمیده میخوانم
از آن عقیله که تا بعد کربلا حتی
کسی شکستن او را ندیده میخوانم
ز بوسهای که به زیر گلو نشست؛ از آن
امانتی که به صاحب رسیده میخوانم
از آن که شاهد عینی ماجرا بوده
همان که بر روی تل شد شهیده میخوانم
نفسنفس زده زینب رسیده تا گودال
از این به بعد بریدهبریده میخوانم
هجا هجا شدهای حا و سین و یا و نون
میان جزر و مد تیغهای تشنهی خون
خروش موج بلا رهسپار ساحل شد
میان عاشق و معشوق شمر حائل شد
برای پستی دنیا بس است تا محشر
همین که با پسر سعد او مقابل شد
جدال خنجر کندی و حنجر خشکی
گریز روضهی ارباب در مقاتل شد
شنیده بود علی در رکوع بخشیده
میان سجده رسید و برید و سائل شد
کتاب خاطرههایش ورق ورق میشد
دمی که وارد گودال بعد قاتل شد
کسی هنوز نفهمیده عمق فاجعه را
چگونه زینب کبری سوار محمل شد
#علی_اصغر_شاهسنایی
#حضرت_زینب_س_مدح_و_مصائب
نبود غیر خدا در دل خداجویش
نگفت جز سخن حق، لسان حقگویش
به ذوالفقار دو دم هیچ احتیاج نداشت
هلاک "اُسکُتوا" یش دشمنان ترسویش
اگر چه بود معطر به عطر کوثر لیک
حرام شد به حرامی شنفتن بویش
ارادت کم من در نگاه او کم نیست
زیاد بار مرا میکشد ترازویش
فدای صحن حیاطش که شد حسینیهاش
و میزند خود جبرییل آب و جارویش
بساط روضهی زینب شبی نشد تعطیل
مرا کشد به تلاطم همان تکاپویش
بلای جان "ولی" را به جان خود بخرد
کسی که حضرت صدیقه است الگویش
شبیه مادر پهلو شکستهاش بشود
همین که دست بگیرد به روی پهلویش
شبیه بود به حیدر شبیهتر هم شد
همین که سنگ رسید و شکست ابرویش
سراغ زینتیاش را کسی گرفت اگر...
بگو که دست زن خولی است النگویش
#علیرضا_خاکساری
#حضرت_زینب_س_مدح_و_مصائب
مرهم به جز حسین، به قلب شکسته نیست
قاریّ نیزه، حنجرش انگار خسته نیست
این رشتهی غمش سرِ مویی گسسته نیست
(زینب سرش شکسته ولی سرشکسته نیست
با دست بسته هست ولی دست بسته نیست)
چشمان او دو شاهد گودال راز بود
قد کمان، حدیثِ رکوع نماز بود
بی چاره مانده بود، ولی چارهساز بود
(هرچند سربهزیر ولی سرفراز بود
زینب قیام کرد چون از پا نشسته نیست)
این بانویی که عالم و آدم فقیر اوست
شیر خدا نهفته به سِرّ ضمیر اوست
دست قضا و پای قدر، ناگزیر اوست
(زینب اسیر نیست؛ دو عالم اسیر اوست
او را اسیر قافله خواندن خجسته نیست)
بر نیزه، راست قامت او سنگ میخورد
آیینهدار عزت او سنگ میخورد
بر سایهی قداست او سنگ میخورد
(حتی اگر به صورت او سنگ میخورد
هیهات، بند معجرش از هم گسسته نیست)
#سیدروح_الله_موید
پن: تضمین غزلی از آقای مجید تال
#حضرت_زینب_س_کوفه
#حضرت_زینب_س_مدح_و_مصائب
بر روی محملی که به منبر شبیه بود
سرداد خطبهای که به خنجر شبیه بود
یک سو سپاه کوفه و یک سو سپاه شام
تنهاییاش چقدر به حیدر شبیه بود
یک زن که در محاصرۀ تازیانهها
از حق که نگذریم، به مادر شبیه بود..
سردار بود و پشت سرش بیشمار سر
آن کاروان نیزه به لشکر شبیه بود
گفت از حسین و سنگدلان هم به سر زدند
حال و هوای کوفه به محشر شبیه بود
اندوه خواهرانگیاش را کسی ندید
از بس که غیرتش به برادر شبیه بود..
قصه به سر شد و دلم آرام شد، ولی
حالم به روضۀ شب آخر شبیه بود
#رضا_اسمخانی
#حضرت_زینب_س_مدح_و_مصائب
زنی به وسعت پنجاه سال غصه و غم
پر از اراده و همت، مصمم و محکم
زنی به هیبت شیر خدا و شمشیرش
که در برابر ظلم ایستاده مستحکم
زنی به عصمت زهرا، زنی به لحن علی
علی و فاطمه انگار هر دو تا با هم
صلابت علوی، استقامت زهرا
وفا و مهر و شجاعت، ملاطفت توأم
علیمه، صابره، معصومه، زینت مولا
عزیزه، محترمه، همچو فاطمه اعظم
به غیر فاطمه و جدهاش خدیجه رواست
زنان دهر کنیز درش شوند از دم
دگر چه جای تعجب که بر در حرمش
ستاده باشند آسیه، هاجر و مریم
مرا چه قدر که مدحش کنم مگر جبریل
مکاتبت کند از او دو خط به لوح و قلم
نه من که قدرت مدحش ندارم از لالی
زبان دهر بُوَد در ثنای او اَبکَم
کسی که عالمهی بی معلمه باشد
به جاه و شوکت و شأنش نمیرسد عقلم
فهیمهای که ندارد مفهمه نزدش
تمام مجتهدانند طفل لایعلم
گذاشت پشت سر آن تندباد حادثه را
ولی نیفتاد از روی دوش او پرچم
اگر نبود به دوشش علم، تن اسلام
چه بود غیر ستونی سراسرش اَثلَم؟
تمام سلسلهی انبیا است مدیونش
ابوالبشر آدم تا ابوالاُمَم خاتم
شهید معجر اویند اکبر و اصغر
رهین همت اویند عالم و آدم
اسیر نیست، اسارت صلاح زینب بود
ندیده چشم جهان، بانویی چنین افخم
نگاه کردم و دیدم فتاوی همه را
در عشق از همه اعلام زینب است اعلم
هدایت است کلامش چنان کلام الله
چه جای شک که بود لِلَّتی هِیَ اَقوَم
به خاک گشت مبدل تمام کاخ یزید
گذاشت پای در این راه آنچنان مُبرم
به شرط هجرت با پادشاه مُلک بلا
کنار سفرهی عقدش به شوی گفته نعم
خلیله است اگر طفل میبرد به منا
وگرنه نیست از او مادری به دهر اَرحَم
خدای را همه دم شاکرم که روز ازل
به خاکساری درگاه او شدم ملزم
به یاد روضهی جانگاه او خدای نعیم!
چنانچه گریه نکردم فرودم آر نقم
ببین چه گریه کنانی به پاش میریزند
یکی فرات، یکی دجله و آن یکی زمزم
ولی نه بسکه عظیم است داغ این بستان
فرات و دجله و زمزم نیند جز شبنم
فرات و دجلهای از چشمهای خود دارم
به این امید که روزی شوم نَمی از یَم
به حشر نیز لباس عزای زینب را
عوض نمیکنم آری به بُرد ابریشم
به محضرش چوکنم خاک، تن به استشهاد
نمیرسند به گَردم تمام عَدْن و ارَم
رکاب داشت رکابی به استقامت عرش
به روی زانوی عباس میگذاشت قدم
به سوگ نام بلندش بلند گریه کنید
که راه مرثیه را باز میکند کم کم
رواست چشم عوالم بر او کند گریه
که گریه کرده برایش پیمبر اکرم
زیاد گریه کنید آنقدر که سیل شود
که نیست روضهی او جای گریهی نم نم
شنیدهام که به بزم شراب برده شدهست
بمیرد ای کاش از این مصیبتش عالم
به آستین لباسی که مندرس شده بود
گرفته بود رخ از چشمهای نامحرم
تمام راه به دستش طناب بود و به پا
نداشت کفش مناسب به غیر زخم و ورم
عنان مرکب او دست غیر افتاده است
همیشه ماتم و مبهوت از چنین ماتم
چه دست داد به زینب که عصر عاشورا
رسید بر تن بی سر ولی به قامت خم
ز فرط ضربه به حنجر نمیشود فهمید
که زیر هست صدای بریدهات یا بَم
شکسته است و به تاراج رفته و مسموم
سراسر بدن از سُم، تمام قلب از سَم
هزار نیزه و شمشیر و سنگ و تیر و عصا
شدند در بدن پاره پارهات مدغم
چه کس برید سرت را در آن شلوغیها
برای زینب کبریست همچنان مبهم
هزار چشم اگر همزمان نگاه کنند
نمیرسند به تشخیص این تن درهم
هزار زخم دهن باز در یکی پیکر
افاقه کی کند اینگونه زخم را مرهم
قلم شکست در این بیت و با تمام وجود
به جای زینب کبری نوشت حضرت غم
#محمد_علی_بقایی