eitaa logo
مجمع‌الذاکرین‌سلمان‌فارسی
254 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
579 ویدیو
296 فایل
*نه‌هرکس‌شد‌مسلمان‌می‌توان‌گفتش‌که‌سلمان‌شد‌ که‌اول‌بایدش‌سلمان‌شدو‌آنگه‌مسلمان‌شد.* «مجمع‌الذاکرین‌سلمان‌فارسی» ‌درمنطقه‌مرکزی‌تهران‌دائرشده‌وباهدایت‌ خادم الشریعه شیخ محمدحسین شکروی ودیگراساتیدانجام‌وظیفه‌می‌کند.
مشاهده در ایتا
دانلود
آه! از آن ساعت که سبط مصطفی گشت وارد بر زمین کربلا پس به یاران کرد رو، سلطان دین گفت کای یاران! مقام ماست این بار بگشایید، خوش‌منزل‌گهی است تا به جنّت زین مکان، اندک‌ رهی است بار بگشایید کاین‌جا از عتاب می‌شود لب‌ها کبود از قحط آب بار بگشایید کاین‌جا از جفا امّ لیلا گردد از اکبر، جدا بار بگشایید کاین‌جا بی‌درنگ بر گلوی اصغرم آید خدنگ الغرض؛ در آن دیار پُرمحن کرد چون سلطان مظلومان، وطن گفت: در این سرزمین، جای من است این زمین تا حشر، مأوای من است چون در اینجا من به جسم چاک‌چاک از سر زین، سرنگون گردم به خاک من، تن تنها و دشمن، صد هزار پیکرم، مجروح و زخمم، بی‌شمار «جودیا»! دم درکش از این داستان خون مکن زین بیش، قلب دوستان.
ذوالجناحا پدرم رفت و نیامد خبرش به کجا رفت؟وچه رو داد وچه آمد به سرش؟ به سراغ علی اکبر زحرم شد بیرون کُشت خود را به گمانم سر نعش پسرش زغم قاسم ناکام در آمد از پای یا شکست از غم هجران برادر کمرش شدیقینم که در این دشت بلا گشت شهید که نیفتاد سوی خیمه دگر او گذرش قطره ای آب کسی برگلوی خشکش ریخت؟ یا که اندر لب شط تشنه بریدند سرش پهلویش چاک شد از نیزه بیدا سنان یا که سوراخ شد از ناوک پیکان جگرش نوک پیکان چو به حلق علی اصغر جا کرد بود بابم به چه حال از غم یکتا گوهرش سر عبدالله او را زدم خنجر کین دم آخر که جدا کرد به پیش نظرش زیر تیغ ستم اندر دم جان دادن او کرد با او چه ستم قاتل بیداد گرش نشنود نوح به جز نوحه یقین تا محشر اوفتد گر به سر تربت «جودی» گذرش.
عشاق چون به درگه معشوق رو کنند با آب دیدگان، تن خود شستشو کنند قربان عاشقی که شهیدان کوی عشق در روز حشر رتبۀ او آرزو کنند عباسِ نامدار که شاهان روزگار از خاک کوی او طلب آبرو کنند سقای آب بود و لب تشنه جان سپرد می خواست آب کوثرش اندر گلو کنند بی دست ماند و داد خدا دست خود به او آنانکه منکرند بگو روبرو کنند گردست او نه دست خدائی است پس چرا از شاه تا گدا همه رو سوی به او کنند درگاه او چو قبله ی ارباب حاجت است باب الحوائجش همه جا گفتگو کنند . علیه السلام
مجلس یزید اندر سریر ناز، تو خوش آرمیده ای شادی از آن که رأس حسین را بریده ای مسرور و شاد و خّرم و خندان به روی تخت بنشین کنون که خوب به مطلب رسیده ای جا داده ای به پرده زنان خود، ای لعین! خرّم دلی که پردۀ ایمان دریده ای من ایستاده بر سر پا و کسی نگفت بنشین که روی خار مغیلان دویده ای گه بر فروش حکم کنی، گه به قتل ما ظالم مگر تو آل علی را خریده ای با عترت نبی ز چه بنموده ای ستم با این که زو سفارش ما را شنیده ای زینب کجا و تاب اسیری؟ نه این ستم باشد روا به یک زن ماتم رسیده ای شادی ز دیدن رخ اکبر، ولی خوشست بینی دمی که سبزه ی از نو دمیده ای «جودی»اگر که روزِ تو زین غم،نگشته شب چون صبح سینه از چه به ناخن دریده ای؟
رفتم من و، هوای تو از سر نمی رود داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمی رود برخیز تا رویم برادر، که خواهرت تنها به سوی روضه مادر، نمی رود گر بی تو زینبِ تو کند جای در وطن از خجلتش نزد پیمبر ، نمی رود سوز گلوی خشک تو! اندر لب فرات ما را ز یاد تا لب کوثر نمی رود پهلوی چاک خورده ات از نیزه و سنان ما را ز یاد تا صف محشر نمی رود تا گوشهٔ لحد شودم جا ز خاطرم کنج تنور خولی کافر نمی رود بزم یزید و طشت زر و چوب خیزران هرگز ز یاد زینب مضطر نمی رود «جودی » ز یاد آن لب خشکیده ات شها گر در جنان رود لب کوثر نمی رود.
دردا که باز نوبت رنج و محن رسید روز عزای سبط پیمبر حسن رسید از زهر جان‌ستان جگرش پاره‌پاره شد شاهی که هر دمیش هزاران محن رسید طشت سپهر گشت لبالب ز خون دل چون پاره‌پاره‌های دلش در برش رسید شیون شد از سرادق عصمت به نُه سپهر زینب چو وقت رحلت او با کفن رسید قاسم نمود جامه جان چاک در بدن دستش به آه و ناله چو بر پیرهن رسید از چشم مهر و ماه فرو ریخت اشک غم چون نوبت وداع حسین و حسن رسید پس گفت با حسن شه اقلیم نینوا بگذشت محنت تو و نوبت به من رسید «جودی»زدیده خون جگرریخت جای اشک کوتاه کرد قصّه چو اینجا سخن رسید
ستم نديده كسي در جهان، مقابل زينب نسوخت هيچ دلي درجهان،چنان دل زينب نگشت شاد، دلش از غم زمانه، زماني ز آب غم بسرشتند، گوييا گِل زينب فغان وآه ازآن دم!كه خصم دون به لب شط بُريد سر ز قفاي حسين، مقابل زينب فتاده ديد چو در خاك، سرو قامت اكبر قرارو صبر و تحمّل، برون شد از دل زينب ميان لشگر اعدا به راه شام نبودي به غير معجر نيلي، به چهره، حائل زينب به گِرد ناقه‌ء او، كوفيان به عشرت و، امّا سرحسين به سِنان،پيش روي محمل زينب نه آب بودونه ناني،نه شمعي و نه چراغي چو گشت كنج خرابه، مقام و منزل زينب چگونه شرح غمش رارقم كند«جودي»؟ كه جزخدانه كس آگه،زدرد ومشكل زينب.
ذوالجناحا پدرم رفت و نیامد خبرش به کجا رفت؟و چه رو داد و چه آمد به سرش؟ به سراغ علی اکبر زحرم شد بیرون کُشت خود را به گمانم سر نعش پسرش زغم قاسم ناکام در آمد از پای یا شکست از غم هجران برادر کمرش شدیقینم که در این دشت بلا گشت شهید که نیفتاد سوی خیمه دگر او گذرش قطره ای آب کسی بر گلوی خشکش ریخت؟ یا که اندر لب شط تشنه بریدند سرش پهلویش چاک شد از نیزه بیدا سنان یا که سوراخ شد از ناوک پیکان جگرش نوک پیکان چو به حلق علی اصغر جا کرد بود بابم به چه حال از غم یکتا گوهرش سر عبدالله او را زدم خنجر کین دم آخر که جدا کرد به پیش نظرش زیر تیغ ستم اندر دم جان دادن او کرد با او چه ستم قاتل بیداد گرش نشنود نوح به جز نوحه یقین تا محشر اوفتد گر به سر تربت «جودی» گذرش.
یاد هر گه کنم از زینب و سوز جگرش کشم آهی که فتد در دل گردون، شررش کام نادیده ز ایّام که در اوّل عمر سوخت از داغِ غمِ مادر و جدّ و پدرش بود در ماتم جدّ و پدر و مادر خویش که شد از بهر حسن، مِعجر نیلی به سرش پاره‌های جگر ‌زار حسن را در طشت چون نظر کرد زغم،پاره شد ازغم، جگرش چشم او بود هنوز از غم دوران، خونین که سوی کوفه کشانید، قضا و قدرش خیمه‌اش گشت به پا،چون به لب شطّ فرات جاری آمد شط دیگر ز دو چشمان ترش چاک زدپیرهن و خاک به سر کرد، چو دید بی‌‌سر افتاده تن پاک دو نورس‌ پسرش شش برادر به یکی روز همه بی‌‌سر دید که ز بار غم هر یک، چو کمان شد، کمرش اکبروقاسم و عبّاس و حسین کشته و شد خولی و حرمله و شمر و سَنان، هم‌سفرش روزِ وارد شدن شام، شب از گریه نخفت بس که بارید به سر،سنگ ز هربام و درش «جودیا»!اشک تووآه تو، بی‌حاصل نیست این نهالی ست که در حشر، بیابی ثمرش.
عاشقان راسرشوريده به پيكر عجب است دادن سرنه عجب،داشتن سرعجب ست!... تيغ بارد اگر آنجا كه بود جلوۀ دوست تن ندادن ز وفا در دم خنجر عجب است تشنه‌لب،جان به لب آب سپردن سهل ست تشنۀ وصل كند ياد ز كوثر عجب است تنِ بى‌سر عجبى نيست گر افتد روى خاک سرِ سرباز ره عشق به پيكر عجب است.
مجلس یزید(لعنة الله علیه) میرزا عبدالجواد جودی خراسانی چوب ستم بر این سر اَنوَر مزن یزید تیر اَلم به جان پیمبر مزن یزید این سر که نیست از زدنش بر تو واهمه بودی مدام زینت آغوش فاطمه باشد هنوز لعل لب او چو کَهربا از بس کشید تشنگی این سر به کربلا تنها همین نه از تو به این سر عتاب شد از هر سری به این سر بی کس عذاب شد از ضرب سنگ کینه ی این قوم پور کین این سر بسی ز نیزه فتاده است بر زمین این سر که آفتاب از او کرده کسب نور خولی نهاده است به خاکستر تنور این سر که داده بوسه بر او سید اَنام آویختند بر درِ دروازه های شام این سر که دیده این همه جور مُعاندین او را رواست چوب زدن در کدام دین؟! بنما ز کردگار، تو آزُرمی ای یزید! از روی جدّ او بنما شرمی ای یزید! زینب چو دید کِشت امیدش ثمر نکرد آهش به آن ستمگرِ دل سخت اثر نکرد آخر به طعنه گفت بزن خوب می زنی ظالم به بوسه گاه نبی چوب می زنی.