eitaa logo
مجمع‌الذاکرین‌سلمان‌فارسی
254 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
579 ویدیو
296 فایل
*نه‌هرکس‌شد‌مسلمان‌می‌توان‌گفتش‌که‌سلمان‌شد‌ که‌اول‌بایدش‌سلمان‌شدو‌آنگه‌مسلمان‌شد.* «مجمع‌الذاکرین‌سلمان‌فارسی» ‌درمنطقه‌مرکزی‌تهران‌دائرشده‌وباهدایت‌ خادم الشریعه شیخ محمدحسین شکروی ودیگراساتیدانجام‌وظیفه‌می‌کند.
مشاهده در ایتا
دانلود
کوفه مجلس ابن زیاد مرحوم عبدالجواد جودی خراسانی زینب بکوفه جا چو بدار الاماره کرد بی صبر شد چنانکه بتن جامه پاره کرد لب پر ز خنده دید بهر کس که بنگرید کف پر خضاب دید بهر سو نظاره کرد پوشید رخ ز موی پریشان در آه و اشک گردون سیاه و خرمن مه پر ستاره کرد ابن زیاد روی بزینب نمود و گفت حرفیکه رخنه ها بدل سنگ خاره کرد دیری نبود تا ز غم کشتن حسین منّت خدایرا که غمم زود چاره کرد دیدی که تیغ تشنۀ قهرم چو شد بلند نه رحم بر جوان و نه بر شیره خواره کرد دیدی که سر برهنه ترا پای تخت من حاضر زمانه با دف و چنک و نقاره کرد زینب چو رعد ناله ز دل برکشید و گفت کای بی خبر ز حق ز تو باید کناره کرد...
اربعین رفتم من و، هوای تو از سر نمی رود داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمی رود برخیز تا رویم برادر، که خواهرت تنها به سوی روضه مادر، نمی رود گر بی تو زینبِ تو کند جای در وطن از خجلتش نزد پیمبر ، نمی رود سوز گلوی خشک تو! اندر لب فرات ما را ز یاد تا لب کوثر نمی رود پهلوی چاک خورده ات از نیزه و سنان ما را ز یاد تا صف محشر نمی رود تا گوشهٔ لحد شودم جا ز خاطرم کنج تنور خولی کافر نمی رود بزم یزید و طشت زر و چوب خیزران هرگز ز یاد زینب مضطر نمی رود «جودی » ز یاد آن لب خشکیده ات شها گر در جنان رود لب کوثر نمی رود.
مجلس یزید میرزا عبد الجواد جودی خراسانی اندر سریر ناز، تو خوش آرمیده ای شادی از آن که رأس حسین را بریده ای . مسرور و شاد و خّرم و خندان به روی تخت بنشین کنون که خوب به مطلب رسیده ای . جا داده ای به پرده زنان خود، ای لعین! خرّم دلی که پردۀ ایمان دریده ای . من ایستاده بر سر پا و کسی نگفت بنشین که روی خار مغیلان دویده ای . گه بر فروش حکم کنی، گه به قتل ما ظالم مگر تو آل علی را خریده ای . با عترت نبی ز چه بنموده ای ستم با این که زو سفارش ما را شنیده ای . زینب کجا و تاب اسیری؟ نه این ستم باشد روا به یک زن ماتم رسیده ای . شادی ز دیدن رخ اکبر، ولی خوشست بینی دمی که سبزه ی از نو دمیده ای . «جودی» اگر که روزِ تو زین غم، نگشته شب چون صبح سینه از چه به ناخن دریده ای؟
[او می‌برید و من می‌بریدم...] 🔺️عبدالجواد شاعر و مرثیه‌سرای‌ عهد ناصری است که در شعر به «جودی‌» تخلص می‌کرد و به‌ اعتبار اینکه‌ در دوران‌ او، «میرزا» لقب‌ عمومی‌ شاعران‌ بوده‌، میرزای‌ جودی‌ هم‌ خوانده‌ شده‌ است‌. از زندگی‌ وی‌ اطلاع‌ چندانی‌ در دست‌ نیست‌. از مردم‌ عنبران‌ (روستایی‌ در سه‌ کیلومتری‌ طرقبه مشهد) بوده‌، در جوانی‌ به‌ مشهد رفته‌ و دکان‌ قنادی‌ باز کرده‌ و از همین‌ طریق‌ معیشت‌ خود را تأمین‌ می‌کرده‌ است‌. 🔺️دیوان‌ جودی‌، نخستین‌ بار در ۱۲۹۹ هجری به‌ امر ناصرالدین‌شاه‌ و به‌همت‌ میرزاسعیدخان‌ مؤتمن‌الملک در چاپخانه سنگی‌ آستان‌ قدس‌، به‌ خط‌ میرزاشفیع‌ اعتمادالتولیه چاپ‌ شد. 🔺️ شعر معروف زیر که بعضی ابیاتش در این چند سال اخیر دست‌خوش تغییر شده، از این شاعر بزرگ است: آن دم بریدم، از زندگی دل کآمد به مسلخ، شمر سیه دل او می‌دوید و، من می‌دویدم او سوی مقتل، من سوی قاتل او می‌نشست و، من می‌نشستم او روی سینه، من در مقابل او می‌کشید و، من می‌کشیدم او از کمر تیغ، من آه باطل او می‌برید و، من می‌بریدم او از حسین سر، من غیر از او دل.
┄━═✿♡﷽♡✿ ای به خون غرقه زغم غرقه به خون بین دل ما را سوی ما بین که بسوی تو ببینیم خدا را . تو شه کشور ایجاد و شهانند گدایت چشم امید بسوی تو بود شاه و گدا را . ما ندیدیم به غیر از تو بمیدان محبت کشد از سینه و بر دیده نهد تسیر بلا را . آب مهریۀ زهرا و تو لب تشنه دهی جان مصلحت بود ندانم چه در این کار قضا را . از چه کشتند تو را تشنه لب اندر لب دریا ای لب لعل تو بخشیده حیات آب بقا را . کارگر شد به همین نوک سنان بر جگر تو کرد سوراخ به جنّت جگر شیر خدا را . شمر اگر خواست نشیند بروی سینۀ زارت خنجری داشت چه می کرد دگر چکمۀ پا را . بهر انگشتری انگشت تو از بند جدا شد به که نالم ستم فرقۀ بی شرم و حیا را . ساربان دست تو از بند جدا کرد کبابم زآن جفا پیشه که دید از تو بسی مهر و وفا را . آن شبی را که سرت رفت بمهمانی خولی خود ندانم چه دلی بود زغم خیر نسا را . بوجود از عدم ای کاش نشد قسمت «جودی» تا نمیدید غم واقعۀ کرب و بلا را.
┄━═✿♡﷽♡✿═━┄ ای رفته سرت بر نی وی مانده تنت تنها ماندی تو و بنهادیم ما سر به بیابانها . ای کرده به کوی دوست هفتاد و دو قربانی قربان شومت این رسم ماند از تو به دورانها . قربانی هر کس شد با حرمت و نشنیدم دست و تن قربانی افتد به بیابانها . اینگونه تنت از تیغ کردند دو صد پاره قصاب نزد ساطور بر پیکر قربانها . از خون گلوی تو این دشت گلستان شد این سیر گلستان کرد سیرم ز گلستانها . ریحان خط اکبر برگرد رخ انور برد از دل ما یکسر باد گل و ریحانها . ما جمع پریشانیم هم بی سر و سامانیم بردار سر و بنگر این بی سر و سامانها . اطفال حزین یکسر از داغ تو در آذر پاها همه در زنجیر سرها به گریبانها . شاها، نه همین «جودی» جان بر تو فدا سازد ای شه به فدای تو بادا همۀ جانها.
گذار ساعتی ای شمر بدمَنِش به منش كز آب دیده كنم چاره زخم های تنش بده اجازه برم سویِ سایۀ پیكر او كه آفتاب نسوزد جراحت بدنش در آتشم من از این غم كه از عطش دم مرگ بلند جای نفس بود دود از دهنش به كهنه پیرهنی كرد او قناعت و آه كه بعد مرگ برون آورند از بدنش به بوی پیرهنی قانعم ز یوسف خویش ولی نه یوسفم اینك بُوَد نه پیرهنش طمع بریدم از او آن زمان منِ ناكام كه دوخت سوزنِ پیكان بهم لب و دهنش مراست آرزوی گفت و گوی او اما ز نوك نی شنوم بعد از این مگر سخنش اگر به تربت"جودی"گذر كنی روزی عجب مدار اگر نافه آید از كفنش.
(سلام الله) شمیم جان فزای کوی بابم مرا اندرمشام جان برآید گمانم کربلا شد عمه نزدیک که بوی مشک و ناب و عنبر آید بگوشم عمه از گهواره گور دراین صحرا صدای اصغر آید  مهارناقه را یکدم نگهدار که استقبال لیلا اکبر آید مران ای ساربان یکدم که داماد سر راه عروس مضطر آید حسین را ای صبا برگو که ازشام بکویت زینب غم پرور آید  ولی ای عمه دارم التماسی قبول خاطر زارت گر آید  که چون اندر سرقبر شهیدان تو را از گریه کام دل برآید دراین صحرا مکن منزل که ترسم دوباره شمر دون با خنجر آید کند(جودی) به محشرمحشر از نو اگر درحشر با این دفتر آید.
سلام‌الله علیها یاد هر گه کنم از زینب و سوز جگرش کشم آهی که فتد در دل گردون، شررش کام نادیده ز ایّام که در اوّل عمر سوخت از داغِ غمِ مادر و جدّ و پدرش بود در ماتم جدّ و پدر و مادر خویش که شد از بهر حسن، معجر نیلی به سرش پاره‌های جگر ‌زار حسن را در طشت چون نظر کرد ز غم، پاره شد از غم، جگرش چشم او بود هنوز از غم دوران، خونین که سوی کوفه کشانید، قضا و قدرش خیمه‌اش گشت به پا، چون به لب شطّ فرات جاری آمد شط دیگر ز دو چشمان ترش چاک زد پیرهن و خاک به سر کرد، چو دید بی‌‌سر افتاده تن پاک دو نورس‌ پسرش شش برادر به یکی روز همه بی‌‌سر دید که ز بار غم هر یک، چو کمان شد، کمرش اکبر و قاسم و عبّاس و حسین کشته و شد خولی و حرمله و شمر و سنان، هم‌سفرش روزِ وارد شدن شام، شب از گریه نخفت بس که بارید به سر، سنگ ز هر بام و درش «جودیا»! اشک تو و آه تو، بی‌حاصل نیست این نهالی است که در حشر، بیابی ثمرش.
┄━═✿♡﷽♡✿═━┄ لب پر ز خنده دید به هر کس که بنگرید کف پُر خضاب دید به هر سو نظاره کرد .. پوشید رخ ز موی پریشان ز اشگ و آه گردون سیاه خرمن ماه و ستاره کرد .. ابن زیاد روی به زینب نمود و گفت حرفی که زخم ها به دل سنگ خاره کرد .. بودی مرا هوای غم کشتن حسین منت خدای را که غمم زود چاره کرد .. دیدی که تیغ شحنۀ قَهرَم چو شد بلند نه رحم بر جوان و نه بر شیر خواره کرد .. دیدی که با چه حال تو را پای تخت ما حاضر زمانه با دف و چنگ و نقاره کرد .. زینب چو رعد ناله ز دل بر کشید و گفت کای بی خبر ز حق ز تو باید کناره کرد .. کُشتی ز راه کینه کسی را که از غمش خیرالنسا به خُلد برین جامه پاره کرد .. کُشتی ز تیغ کینه حسینی که ذوالجلال وصفش به آیه آیۀ قرآن شماره کرد .. پس آن لعین به خشم شد و از ره غضب بر حاضرین به کشتن زینب اشاره کرد .. یک باره چاک زد به گریبان سکینه گفت آه و فغان که چرخ یتیمم دوباره کرد .. جودی خموش باش که این آه آتشین دلهای شیعیان حسین پاره پاره ... .
مجلس_ابن_زیاد زینب به کوفه جا چو به دارالاماره کرد بی‌صبر شد چنان‌که به تن جامه پاره کرد لب پر ز خنده دید به هر کس که بنگریست کف پر خضاب دید به هر سو نظاره کرد پوشید رخ ز موی پریشان و ز اشک و آه گردون سیاه و خرمن مه پر ستاره کرد ابن زیاد روی به زینب نمود و گفت: حرفی که رخنه‌ها به دل سنگ خاره کرد دیری نماند تا ز غم کشتن حسین منّت خدای را که غمم زود چاره کرد دیدی که تیغ شحنه ی قدرم چو شد بلند نه رحم بر جوان و نه بر شیرخواره کرد دیدی که دل شکسته تو را پای تخت من حاضر زمانه با دف و چنگ و نقّاره کرد زینب چو رعد ناله ز دل برکشید و گفت: کای بی‌خبر ز حق ز تو باید کناره کرد کُشتی ز راه ظلم کسی را که از غمش خیرالنساء به خلد برین جامه پاره کرد کُشتی ز تیغ کینه کسی را که ذوالجلال وصفش به آیه آیه ی قرآن شماره کرد پس آن لعین به خشم شد و از ره غضب بر ظالمی به کشتن زینب اشاره کرد یک‌باره چاک زد به گریبان سکینه گفت: آه و فغان که چرخ یتیمم دوباره کرد "جودی" خموش باش که این آه آتشین خرگاه مهر پر شرر از یک اشاره کرد.
(سلام‌الله‌علیها) ستم ندیده کسی در جهان، مقابل زینب نسوخت هیچ دلی در جهان، چنان دل زینب نگشت شاد، دلش از غم زمانه، زمانی ز آب غم بسرشتند، گوییا گِل زینب فغان و آه از آن دم! که خصم‌دون‌ به‌ لب‌شط بُرید سر ز قفای حسین، مقابل زینب فتاده دید چو در خاک، سرو قامت اکبر قرار و صبر و تحمّل، برون شد از دل زینب میان لشگر اعدا به راه شام نبودی به غیر معجر نیلی، به چهره حائل زینب به گِرد ناقۀ او، کوفیان به عشرت و امّا سر حسین به سِنان، پیش روی محمل زینب نه آب بود و نه نانی، نه شمعی و نه چراغی چو گشت کنج خرابه، مقام و منزل زینب.