#زمزمه_شهادت
#حضرت_رقیه_س
خوابم نمی بره
از بس که خسته ام
تنها یه گوشه ای
ساکت نشسته ام
چشمم به راه موند
سر رفت حوصله
پاهام خسته شد
از دست آبله
مي فهمي حرفمو
از رو اشاره هام؟
امشب تموم میشه
عمر ستاره هام
حس می کنم دیگه
زنده نمی مونم
اين آخرين شب از
عمرمه مي دونم
حالا که عمه جون
لحظه ی رفتنه
یک آرزو فقط
تو سينهی منه
این لحظه های سخت
تنها دلم می خواد
بابام با عموم
به دیدنم بیاد
عمه مگه میشه
یادش بره منو؟
بگذاره بی جواب
چشمِ ترِ منو؟
میدونم آخرش
میاد و بی خبر
میاره با خودش
سوغاتی از سفر
بابام اگه نیاد
تو دفن دخترش
میاد برادرم
کنار خواهرش
بالاسرم میاد
دردونهی حرم
دفنم نکن میاد
داداشی اصغرم
خيلي شبا براش
بيدار موندم و
رو پام تا سحر
لالايي خوندم و …
تا که بخوابه باز
اون با صدای من
زل می زدم بهش
سیر شه چشای من
عمه اگه بیاد
میگم خوش اومدي
از صورتم نترس
سوخته فقط كمي
عمه اگه اومد
یه وقتی سرزده
قبر کوچیکمو
بهش نشون نده
بذا خودش بیاد
پیدا کنه منو
شیرین زبون بشه
صدا کنه منو
رو خاک قبر من
تو قلب شام تار
به جای سنگ قبر
گهواره شو بزار
چشم انتظار، توو
تنهایی می مونم
از قبر هم براش
لالایی میخونم
لاي لاي علي علي...
شاعر: #رضا_جوان_بخت