بسم رب الشهداء والصدیقین🌷
#جانبــــاز
#شهیـــدزنده
┄┅═✧❁✾❁✧═┅┄
(هدیه به جانبازان عزیز دفاع مقدس)
مــرد بــارانــیِ غــــزلهـــایــم
پا به پای قلم ، غزل می خواند
اشک و آهــش ، تمــام دفتـر را
واژه واژه به عشـق می سوزاند
بود جـــامانده از قبیلـهٔ عشـــق
در نگاهـــش ، هوایِ رفتــن بود
روزهــــایِ مـــلال آور را
در غــم و اضـــطرار می پیمود
درد را جرعه جرعه می نوشید
خَـــم به ابرو ولـــی نمــی آورد
شـــوقِ دیـدارِ آسمـــان هـــا را
در سر و جان خستـه می پرورد
توی تقـــویم ذهــن خود هر بار
عکـــسهـا را ورق ورق مــی زد
زیر گوشــش صـــدای شلیــکی
سمت دشمن ، تَتَـق تَتَـق می زد
عکـسِ یارانِ رفتـــه اش ، او را
سمت دشتِ جنـون رها می کرد
رَدّی از اشـک ، راهِ مــوجــی را
رو به خـاک شلمچه وا می کرد
موج بر ســاحل ســرش می زد
آسمـان ، پا به پاش می چرخید
ساعتـی بعد ، بغــض چشمانش
رو به طفلش ،غریب می خندید
دشت مجنــون ، شبیه دریا بود
در نگـــاه شهیــــد جــامــانــده
حسرت از چشمهای او می ریخت
عـــاجـــزانه به یاد فــرمـــانــده
در خیــالش تفنــگ در دســتش
تیـــرها را به شب گِــرِه می زد
کارش این بود ، خــاطـراتش را
پیــش چشــمان خــود بیـــاویزد
خاطراتش چقـــدر باران داشت
خســـته از روزگار ، مــی بــارید
مثــــل ابـــرِ گرفتـــهٔ پاییــــز
در فـــراقِ بهـــــار مـــی بارید
کاش می شد که این زمستان هم
می گذشت و بهـــار مـــی آمـــد
حسرتی را که در دلش می کاشت
بـــا شهــــادت ، به بـــار مـــی آمد
روزی از روزهــــای دلتنــــگی
لالــهٔ بـــاغ حســـرتش گـــل داد
آسمــان از زمیــن جـــدایش کرد
با خـــودش بــرد تا بهــشت آبـاد
┄┅═✧❁✾❁✧═┅┄
📝رقیه سعیدی(کیمیا)
۱۴۰۱/۱۰/۲۹
┄┄┅┅✾┅┅┄┄