هر گدایی بر عطای تو توکل میکند
هر گرفتاری به درگاهت توسل میکند
من تعجب میکنم از راز این صحن و سرا
طبع هر شاعر که میآید حرم گل میکند
چادر شب تا میافتد از سر گنبد طلا
بیتعارف زانوی خورشید را شل میکند
هر کسی از روزگارش خسته شد مانند من
بیشتر با این حرم حس تعامل میکند
پنجره فولاد سقاخانه و گنبد طلا
این مثلث عقل را غرق تأمل میکند
درگه سلطانی تو آنقدر باهیبت است
جبرییل از در که میآید کمی هول میکند
دستها خالیست اما چشم زائر اشک را
دانهدانه با کبوترها تبادل میکند
یک گره یک پنجره فولاد یک دارالشفا
لال مادرزاد را یکدفعه بلبل میکند
#محمد_بنواری