4_472903292591013921.mp3
4.93M
🔰مجموعه وبآواهای زیبا در مورد #صاحبالزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🖇قسمت ۳؛ یاد دائم
🆔https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
✨✨"سپاه"پاسدارانقلاباست🇮🇷✨✨
روزپاسدارمبارک💚
#سپاه_جان_برکف
#پاسدار_انقلاب
https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
✨ای عشق زلال، روح دریا عباس!
✨زیبایی محض، ای دلارا عباس!
الحق که به تو نام قمر می آید🌙
ای ماه ترین عموی دنیا عباس! 💚
#میلاد_حضرت_عباس(ع)✨❣️
#مبارڪـباد✨❣️
https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_بیست_و_ششم
چیزی که میدیدم برایم غیر قابل هضم بود
با تعجب به دور و برم نگاه کردم تا عکس العمل بقیه را ببینم ... ولی انگار همه جز من توجیه بودند و با لبخند دست میزدند ...
نگاهم با نگاه عمه فاطمه گره خورد
نگاهم پر از سوال بود
عمه همانطور که داشت دست میزد با چشمهایش مرا به آرامش دعوت کرد
عروس چادر سفیدی به سر کرده بود و با لبخند به بقیه نگاه میکرد
عروس و داماد نشستند و عاقد آمد و خطبه عقد جاری شد ...
سختی لحظه بله گفتن مرتضی برای من به اندازه عمه فاطمه بود ...
قطره اشکی از گوشه چشمهای عمه چکید و زیر لب دعای خیری کرد و بعد به عروسش هدیه داد.
نوبت هدیه دادن من رسید
چادرم را تعویض کرده بودم
با چادر سفیدم کمی رو گرفتم و سکه ای که از هدیه های عروسی خودم برداشته بودم به دست عروس دادم
مرتضی وسط سر و صدا ما را به هم معرفی کرد :
+ راحله جان ایشون طیبه خانوم دختر دایی مرحومم هستن
عروس دستم را به گرمی فشرد
_بله همونی که برام گفته بودی ؟
مرتضی کمی سرخ شد و دستپاچه گفت :
+بله ایشون هستن که برات گفتم کل خاطرات کودکی من با ایشون و پدر و مادرشون ساخته شده ...
در حالیکه مرتضی داشت این حرفها را میزد من فقط نگاهش میکردم
تبریک گفتم
با لبخند
با غم
دیگر از حسادت خبری نبود
نگاهم به چهره ی تکیده راحله خیره بود
من با این زن رقابتی نداشتم
همان موقع دختر ده یازده ساله ای آمد سمت راحله :
_مامان ... مامان
عروس گفت :
+جانم مامان جان
لهجه ی جنوبی در صدایش هویدا بود
خدای من اینجا چه خبر است ...
دنیا دور سرم میچرخید
به مرتضی نگاه کردم
سرش پایین بود و به گل قالی خیره بود
خجالتم را کنار گذاشتم
خودم را نزدیکش کردم
انقدر که فقط صدایم را او بشنود
چادرم را جلوی لبهایم گرفتم
متوجه شد
کمی خم شد سمتم تا در آن سر و صدا ، صدایم را بشنود
با خشم و عصبانیت گفتم :
+چیکار کردی مرتضی ... چیکار کردی با زندگیت
سعی میکرد لبخند بزند
همانطور که به سمت من خم شده بود گفت :
_هنوز مونده طیبه ، هنوز که کاری نکردم
کمی عصبی ادامه داد :
_نمیبینی مگه عروسیمه
خوشحال باش دختر دایی
از پشت دستم کشیده شد
عمه بود :
_بیا گلم بیا اونجا اذیت میشی جا تنگه برات ...
همانطور که دستم را گرفته بود مرا به طبقه بالا برد .
در اتاق را پشت سرم بست
روی صندلی نشستم
چقدر هوا کم بود
انگار اکسیژن به ریه هایم نمیرسید
عمه پایین پایم نشست
سر و صدای عروسی زیاد بود و صدای هق هق من و عمه فاطمه را می پوشاند.
دستهایم را گرفته بود :
+ چرا عمه ؟ چرا گذاشتید مرتضی با زندگیش اینکارو کنه ؟
_ نتونستم طیبه جانم ... تصمیمش جدی بود
مرتضی زندگیشو با خدا معامله کرد ، من چی میتونستم بگم ...
خدا میدونه نگران تو بودم ، با این حالت ، فکر میکردم امیر خان راضی نمیشه و نمیآیید وگرنه حتما قبلش آمادت میکردم .
+من این مدت از همه جا بیخبر بودم ...
با التماس گفتم :
+بهم بگید لطفا چی شده ؟
عمه اشکهایش را پاک کرد
همانطور که زمین نشسته بود زانوهایش را بغل کرد و گفت :
_راحله اهل جنوبه ، همسرش شهید شده و ۳ تا فرزند داره ...
+ با تعجب گفتم ۳ تا بچه ... مگه چند سالشه ؟
_ از مرتضی ۱۷ سال بزرگتره ... از من دو سال کوچیکتره فقط
دیگر فقط سکوت بود بین ما ...
به جای آنهمه احساس خشم و حسادت ، تمام وجودم را حس عذاب وجدان پر کرده بود
خودم را مقصر میدانستم
مرتضی داشت از هر دوی ما انتقام میگرفت
در باز شد
معصومه خانم سرش را داخل آورد :
_کجا موندید پس ؟ پاشید بیایید پیش مهمونا زشته
عمه بلند شد و بغلم کرد
_ خوب باش گلم ... برم من ؟
+ بله عمه جان برید منم میام الان ...
مرتضی داماد شد ...
زندگیش را پای زن و ۳ فرزند شهید گذاشت
راحله ...
#ادامه_دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تا_همیشه_سلام
✨ وَ الْجَنَّةَ وَ النَّارَ حَقٌّ....
▫️مگر جهنم، جز فراق توست
و
✅ بهشت، جز لحظهی وصال تو؟!
سلام دلیل نفسهایم💞
https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
یکگل از کلمات برای اعلام ورود خود
به جهان استفاده نمےکند؛ تنها شکوفه
میدهد🌷 (عملگــــــــرا باشیـــم☺️)
•••⏪ حرف زدن را همه بلدند‼️•••
https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
💢 از محرمِ امسالی که گذشت باهاش آشنا شدم ؛
💢 از همون جایی که شنیدم سیدطالـع باکوبی گفت :
💜 غیرتی قربان ابالفضل(مداحی ترکیِ) ،..
بعد سید مجید بنی فاطمه گفت :
🧡میدونی چی کرد ابیعبدالله ؟
اومد جلوی خیمه عباس .. عمودِ خیمهرو کشید یعنی آی بدونید این خیمه دیگه صاحب نداره ....
💝از همون موقع دلم رفت برای غیرتش💝
باز سید مجید بنی فاطمه گفت :
💚 یه تارِ موتو به دنیا نمیدم ،،،، چشماتو به صدتا دریا نمیدم...
🌙فهمیدم یلِ امالبنین الحق که قمرِ بنی هاشم بوده🌻🌻🌻
🧡به قول سکینه حرف عموی من نشد نداره ؛ علمدارِ من باوفا ترینه❣
عمــوعبــاسم ، کــوهِ من❤️❤️❤️
🎊🎊ولادتـت مـبارک باغیـرتتـرین :))🎊🎊
https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff