🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_یازدهم
با تمام علاقهای که بین ما بود اما همیشه مراقب حریمها بودیم .
خود مرتضی پسر باتقوایی بود که بیشتر از من دقت داشت
با این حال،گاهی متوجه نگاهای متفکرانهی پدرم شدم و خجالت می کشیدم.
روزهای سختی بود کمبود آب ، غذا ، جای استراحت، آدمهای داغدار ، خلاصه در آن ویرانه تاریک هیچ نقطهی سپیدی به چشم نمیخورد
بعد از نماز، سجده شکر طولانی داشتم بابت این روزها...
مادربزرگ و پدربزرگم شب زلزله تهران بودند اما خانه آنها نیمه ویران شده بود ، بخشی از خاطرات کودکی ما زیر خروارها خاک مدفون بود و تنها یک اتاق کوچک باقی مانده بود که این روزها در این اتاق زندگی می کردیم.
بعدازظهر آن شب خاص هر سه از خستگی سه روز کار سخت تقریباً بیهوش شده بودیم ، گوشه خانه ویرانشده مادربزرگ و پدربزرگ یکی دو ساعتی استراحت کردیم.
بابا با تکهای پارچه برای من جای خواب درست کرده بود که جلوی مرتضی معذب نباشم .
بعد از سه روز اوضاع در روستای ما قدری آرامتر شده بود برای پخش شام و سرکشی رفتیم و بازگشتیم از شام سادهای که پخش کرده بودیم مقداری مانده بود هر سه دور سفره نشستیم ، چراغ نفتی فضا را کمی روشن کرده بود.
بابا شروع به صحبت کرد:
_ مرتضی...
طیبه ...
من با شما دوتا چیکار کنم ؟؟؟؟
جرات نگاه کردن به کسی را نداشتم فقط سرم را پائین انداختم مرتضی با حیا گفت :
+ دایی جان چی شده مگه خطایی داشتیم خداینکرده !!!؟؟؟
بابا با صبوری ادامه داد ، معلوم بود برای بابا هم آسون نیست :
_ببینید بچهها من آدم مقیدی هستم وقتی میبینم که شما بهم علاقه دارید و این کشش رو حس میکنم نمیتونم دست روی دست بگذارم و شاهد باشم درحالیکه به هم نامحرم هستید نگاههای ...
مرتضی وسط حرف بابا پرید با خجالت تمام و صدایی که از ته چاه درمیآمد گفت :
+ دایی جان به خدا اینجوری هم نیست
_میدونم اما منم یه وظیفهای دارم دیگه ، تصویر بابات از جلوی چشمهام رد نمیشه ...
بابایم با بغض ادامه داد :
_مرتضی تو امانتی دست من ...
طیبه هم که نور چشمهام و یادگار حسرت زندگیمه
بغض بابا نرم ترکید اشکهای گرم و داغ هر سه جاری بود ...
چند ثانیه سکوت...
بعد بابا سرش را بالا گرفت و گفت :
_ یک سوال میپرسم و پاسخ واضح میخوام مرتضی تو قصد داری با عطیه ازدواج کنی ؟!
بدون اینکه نگاه مرتضی کنم حس کردم که برگشت و رو به سمت من کرد همینطور که صورتش به سمت من بود با من و من گفت:
+ بله دایی جان این آرزوی منه ...
بابا سریع از من پرسید :
_تو چی تو دلت میخواد زن مرتضی بشی ؟!
سرمو بالا آوردم :
+یعنی چی بابا جان وسط این خرابه تو این شرایط بین این مرگومیر آخه این چه سؤالیه؟؟؟
بابا کمی تندتر و بلندتر پرسید:
_ جواب من یک کلمه است تو هم دوست داری مرتضی رو یا نه ...
هنوز سنگینی نگاه مرتضی روی صورتم بود زیر نور کمسوی چراغنفتی صورت پدرم با آن چشمهای زمردینش میدرخشید ، اشکهایم را پاک کردم محکم و کمی عصبانی گفتم :
+ بله باباجان اگر این جواب تو این وضعیت کمکی میکنه بله منم بهش علاقه دارم ...
مرتضی و بابام با هم و همزمان نفس راحتی کشیدند ...
چشمهای بابام برق زد ...
یهو از جا پرید:
+ خب بچهها پاشید...
پاشید ...
یالا کارتون دارم پاشید ببینم...
هاجوواج نگاهش کردیم و بلند شدیم :
+اینجا را جمعوجور کنید ...
زود باشید ...
خودش دستبهکار شد...
داشت اتاق را مرتب میکرد با خنده گفتم :
+چیکار میکنی بابایی
انگار نمی شنید...
با مرتضی به کمکش رفتیم
همینطور که تندتند جمع میکرد نفسنفس زنان گفت :
_ میخوام اینجا رو جمع کنم آخه عقدکنون دخترمه...
هر دو به یک صدا گفتیم :
عقققـــد !!!!؟؟؟؟؟؟
#ادامه_دارد ...
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨
🌨
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_یازدهم
برایم جالب بود ، حتی حواسش به کفش های دم در هم بود😂
چندین مرتبه ذکر خیر پدرم را کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی اش را برای او گفته بود 😂
یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه ..
پرسید :«نظرتون چیه ؟» گفتم :«همون که حضرت آقا میگن !»
بال در آورد قهقهه زد :« یعنی چهارده تا سکه !»
از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله !😅
می خواست دلیلم را بداند .
گفتم :« مهریه خوشبختی نمیاره!» حدیث هم برایش خواندم :«بهترین زنان امت زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد !» این دفعه من منبر رفته بودم 😁😉
دلش نمی آمد صحبتمان تموم شود 😂
حس می کردم زور می زند سر بحث جدیدی را باز کند😁
سه تا نامه جدید نوشته بود برایم 😂😅😅
گرفت جلویم و گفت :«راستی سرم بره هیئتم ترک نمیشه !»
از ته دلم ذوق کردم 😍
نمی دانم اوهم از چهره ام فهمید یا نه ، چون دنبال این طور آدمی می گشتم😁 حس می کردم حرف دیگری هم دارد ، انگار مزه مزه می کرد ...
گفت :«دنبال پایه می گشتم ، باید پایه م باشید نه ترمز!
زن اگر حسینی باشه ، شوهرش زهیر می شه !»☺️
بعد هم نقلی قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد :
«هرکس رو که دوست داری ، باید براش ارزوی شهادت کنی!
مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود .
از وسط برنامه ها می رفت و می آمد .
قرار شد بعد از ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم 😅
رفته بود پیش حاج آقای آیت اللهی که بیایند برای خواندن خطبه عقد 😁
ایشان گفتند بودند :«بهتره برید امامزاده جعفر (ع)یزد»
خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دوتا مراسم مفصل در سالن بگیرند : یکی یزد، یکی هم تهران .
مخالفت کرد ، گفت :« باید یکی و ساده بگیریم!»😑
اصلا راضی نشد ، من را انداخت جلو که بزرگ تر ها را راضی کنم .
چون من هم با او موافق بودم 😁
زور خودم را زدم تا آخر به خواسته اش رسید 😂
شب تا صبح خوابم نبرد .
دور حیاط راه می رفتم🚶🏻♀
تمام صحنه ها مثل فیلم در ذهنم رد می شد ...
همه آن منت کشی هایش 😅
از آقای قرائتی شنیده بودم :«۵۰ درصد ازدواج تحقیقه و ۵۰ درصدش توسل❤️
نمیشه به تحقیق امید داشت ، ولی می توان به توسل دل بست! »
بین خوف و رجا گیر افتاده بودم .
با اینکه به دلم نشسته بود ، باز دلهره داشتم ...
متوسل شدم .
زنگ زدم به حرم امام رضا (ع) . همان که خیرم کرده بود برایش 😅
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«محمدعلۍمحمدۍ🌿»
🌨
❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️