مجموعه ناصرات المهدیﷻ
در سال ۱۳۵۵ خدمت سربازی را به پایان رساندم.در مشهد به کار سنگ کاری مشغول شدم. مدت دو سال طول کشید تا
در آن هوای گرم، بی آبی بسیار ما را اذیت می کرد. ما بار ها از ریشه ی گیاهان به جای آب استفاده می کردیم! ولی با این سختی ها،باز هم چقدر جبهه ی اسلام لذت بخش است.
یادم نمی رود. روز عیدی که هدایای ملت مبارز و مسلمان میهن مان که به جبهه فرستاده بودند، به دست بنده رسید،هدیه بنده یک بسته پسته کوچک بود و نامه ای هم توی پاکت بود.
نامه را برای دوستانم با چشم گریان از شوق خواندم: امیدوارم این هدیه ی ناقابل من مورد توجه و عنایت شما قرار بگیرد. برادر رزمنده ام، من پیرزنی هستم که پول این پسته را چند وقت است که پس انداز کرده ام، این را خدمت شما می فرستم، شاید این هدیه ی من موجب حمایت سربازان اسلام باشد. امیدوارم که جواب نامه ی مرا،که توسط فرزندم نوشته شده است، از کربلای حسین علیه السلام بفرستید....
مدت سه ماه در جبهه خوزستان بودم. سپس برگشتم و در واحد عملیات سپاه مشغول شدم. پس از یک ماه خدمت، به شهر سقز برای از بین بردن منافقین و مزدوران آمریکا رفتم.
مدت سه ماه در ماموریت ذکر شده بودم.شب ها کمین می رفتیم و چند درگیری در سه راهی بوکان_سقز با گروهک ها داشتیم. سرپرستی افراد بر عهده ی من بود.
در این مدت حدود ۵۰ مزدور آمریکایی کشته شدند،ولی خوشبختانه در این درگیری ها هیچ گونه آسیبی به ما نرسید.مدت سه ماه در این ماموریت بودم، ولی باز هم شهادت نصیبم نشد، به مشهد مراجعه کردم و حالا مشغول خدمت هستم(تاریخ۱۳۶۰/۱۰/۶)
در ۴ فروردین ۱۳۶۱ عازم جبهه حق علیه باطل هستم. اگر برگشتم که دنباله ی خاطراتم را ادامه می دهم و اگر شهید شدم، خاطراتم را سربازان اسلام خواهند نوشت.
ادامه: به اهواز رسیدم.پس از چند روز به بستان اعزام شدیم.چند روز در آنجا بودیم. در ۱۸ فروردین ۱۳۶۱ به تنگه چزابه اعزام شدیم.آتش دشمن خیلی شدید و زیاد بود. به لطف خدا با این همه آتش، ما کمترین شهید و مجروح را داشتیم. سپس در ۲۶ فروردین ۱۳۶۱ در ساعت ۴ صبح آتش دشمن به طور کامل قطع شد.
#ادامه_دارد
مجموعه ناصرات المهدیﷻ
در آن هوای گرم، بی آبی بسیار ما را اذیت می کرد. ما بار ها از ریشه ی گیاهان به جای آب استفاده می کردی
بنده که فرمانده دسته بودم،افراد دسته را آماده باش دادم. منتظر حمله ی دشمن بودیم. صبح متوجه شدیم که دشمن فرار کرده است. رفتیم جلو جنازه های پوسیده عراقیها را دیدیم؛ اینها ناکامان عملیات بهمن سال ۱۳۶۰ بودند که میخواستند دوباره بستان را پس بگیرند و رزمندگان اسلام به آنها و اربابانشان درس خوبی داده بودند. حدود دو هزار جنازه عراقی در منطقه دیده می شد.
در ۲۸ فروردین ۱۳۶۱ به جبهه ی هویزه رفتیم.شب جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ ،حمله با رمز یا علی بن ابی طالب علیه السلام آغاز شد. ما آن شب در خط مقدم به عنوان پشتیبان بودیم.
حمله ی مرحله ی اول بیت المقدس، با موفقیت تمام شد. سپس ما را به جاده ی اهواز - خرمشهر بردند تا برای مرحله ی دوم عملیات آماده شویم .عملیات در شب جمعه ،۱۷ اردیبهشت ۱۳۶۱ انجام شد. ساعت نه صبح روز جمعه ۱۷ اردیبهشت از ناحیه ی ران و ساق پا مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفتم. بلافاصله با پانسمان موقت با هلیکوپتر به اهواز و بعد از عکس برداری به تهران اعزام شدم.
سه روز در تهران بستری بودم.با اصرار خودم، دکتر مرا مرخص کرد و حالا در مشهد هستم و زخم پایم به حمد الله رو به بهبود به بهبود است. در ۸ تیر ۱۳۶۱ به جبهه نبرد حق علیه باطل عازم هستم، اگر برگشتم، که دنباله ی خاطرات را خواهم نوشت و اگر برنگشتم تاریخ، خاطرات رزمندگان اسلام را خواهد نوشت.
ادامه: ۱۰ تیر ۱۳۶۱ به اهواز رسیدیم. پس از سازماندهی، بنده به عنوان معاون گردان انتخاب شدم. در جبهه شلمچه ،حالت تدافعی داشتیم .پس از چند روز ،دوم مرداد ۱۳۶۱ ،برای حمله آماده باش صادر شد. گروهان ما به عنوان اولین گروهان خط شکن تعیین شد. در ساعت نه و سی دقیقه ی شب ،به خاکریزهای دشمن رسیدیم. پس از گذشتن از میدان های وسیع مین و خاکریزهای احتیاط دشمن به خاکریز اصلی دشمن نزدیک شدیم. آنجا یک کانال آب به عرض ده متر وجود داشت. دو دسته از گروهان ما عقب مانده بودند. یک دسته هم که از کانال آب گذشته بودند، شهید و مجروح شدند. ما از گردان کمک خواستیم که گروهان سوم به کمک بیاید تا خط اصلی دشمن را بشکنیم.
#ادامه_دارد
مجموعه ناصرات المهدیﷻ
بنده که فرمانده دسته بودم،افراد دسته را آماده باش دادم. منتظر حمله ی دشمن بودیم. صبح متوجه شدیم که د
فرمانده گروهان ۳ به من گفت:تو به عنوان راهنما،جلوی گروهان
حرکت کن تا ما پشت سر تو بیاییم.》
من قبول کردم. تصمیم گرفتم از کانال آب،که در فاصله ی صد متری خاکریز اصلی دشمن بود، عبور کنم. آتش آن قدر شدید بود که گذشتن از آب احتمال شهادت را داشت؛ چون دشمن میدانست فقط از بریدگی کانال آبی که به عرض ده متر بود، امکان عبور است. دشمن پیوسته آتش میریخت. با این حال با بردن نام مبارک آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و کمک خواستن از آقا، حرکت کردم. خودم را به خاکریز دشمن رساندم. پس از رسیدن به خاكريز، پشت سرم را نگاه کردم .متوجه شدم که هیچ کس پشت سر من نیست!نیروها نیامده بودند!
با خود گفتم: اگر برگردم، امکان دارد در حال برگشتن شهید شوم. من که تا اینجا به دشمن نزدیک شده ام و سنگر تیربار دشمن در کنار من قرار دارد. پس...))
یک نارنجک برداشتم. ضامن آن را کشیدم. از سمت راست سنگر تیربار، به حالت سینه خیز جلو رفتم. لحظه های حساس زندگی ام در حال گذشتن بود. تا فاصله چند متری به سنگر تیربار نزدیک شدم، بلند شدم و پای راستم را جلو گذاشتم که نارنجک را توی سنگر بیندازم. یک باره گلوله ای به ران پای راست من اصابت کرد و افتادم. هر چه تلاش کردم که بلند شوم، نتوانستم خیلی خطرناک بود. ضامن نارنجک را کشیده بودم .هر لحظه امکان انفجار داشت.
خون زیادی از من میرفت. با خود گفتم «نارنجک را جایی بیندازم که لااقل توی دست من منفجر نشود. متوجه سنگری شدم که در سمت دیگرم بود.》 در همان حال و در تاریکی نارنجک را داخل آن انداختم. صدای انفجار بلند شد. بعد صدای انفجاری دیگر و....
هر لحظه صدایی مهیب می آمد! پس از منفجر کردن سنگر متوجه شدم که آنجا سنگر مهمات بوده !موشک آرپی جی و خرج های آنها آتش گرفت. چه لحظاتی بود در آن دل شب در فاصله ی چند متری سنگر دشمن قرار داشتم. خون به شدت از پایم میرفت.
#ادامه_دارد
مجموعه ناصرات المهدیﷻ
فرمانده گروهان ۳ به من گفت:تو به عنوان راهنما،جلوی گروهان حرکت کن تا ما پشت سر تو بیاییم.》 من قبول
تیربار دشمن بالای سرم تیراندازی میکرد. انبار مهمات دشمن
می سوخت و هیچ کس از نیروهای ما نبود که مرا کمک کند. باید از چه کسی کمک میخواستم؟ به یاد این افتادم که ما برای چه چیزی می جنگیم!؟ مگر غیر از این است که برای حفظ اسلام میجنگیم!؟ بعد با خودم گفتم «فرمانده سربازان و پاسداران اسلام کیست؟
یکباره به یاد مولا و فرمانده مان، امام زمان علیه السلام افتادم. همه ی این افکار در آن چند لحظه به ذهنم رسید. بعد گفتم: «آقا جان ،اگر من سرباز شما باشم ،غیر از خدا و شما که فرمانده ما هستی دیگر از چه کسی کمک بخواهم؟!» این را که گفتم ،حال من دگرگون شد. انرژی پیدا کردم.یکباره دیدم شرایط جبهه عوض شد! نوری به سمت من نزدیک شد و اطراف مرا فراگرفت. وقتی به خود آمدم دیدم پشت خاکریز دشمن سر پا ایستاده ام! هیچ دردی در پایم حس نمیکردم!نارنجک دیگری برداشتم و توی سنگر تیربار دشمن انداختم.سنگر تیربار هم منهدم شد! سپس با اسلحه ام پشت خاکریز را به رگبار بستم. تا اگر نفراتی از دشمن در پشت خاکریز هستند، از بین بروند. پس از آن خشاب خالی را برداشتم و یک خشاب پر روی سلاح گذاشتم و مسلح کردم. بعد آمدم پایین خاکریز و نشستم. پایم را از قسمت بالای زخم بستم و جلوی خونریزی تا اندازه ای گرفته شد. حالا با خیال راحت به عقب برگشتم، دیدم به نیروهایی که پشت سر من بودند، دستور عقب نشینی داده اند! شش کیلومتر راه را من با این زخم عمیق پیاده آمدم تا به خاکریز خودی رسیدم. در این مسیر لحظه ای از یاد امام زمان علیه السلام غافل نمی شدم. آنجا منتظر آمبولانس بودم که یک خمپاره در فاصله ی چند متری من اصابت کرد ،موج انفجار مرا در حدود پنج متری پرت کرد که ترکشی به دست و شانه ی من خورد.خمپاره ی دیگری سمت راست من خورد که از ساق پای راست و شانه مجروح شدم و ..... از آنجا به عقب و از بیمارستان صحرایی با هواپیما به تهران انتقال یافتم .و در بیمارستان الوند به مدت ده روز بستری شدم. سپس به اصرار خودم دکتر مرا مرخص کرد و الان مشهد هستم.
#ادامه_دارد
🕊شهید عبد المطلب اکبری
۸.اسوه:
امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف فرمودند: باید هر کس از شما(شیعیان) اعمالی انجام دهد که او را به ما نزدیک کند.و دوستی ما را نسبت به او بیشتر کند.
و از رفتاری که ما دوست نداریم و ما را ناراحت کند دوری کند۱)). میخواهیم به سفری برویم. به یکی از روستاهای دور دست. به جایی که مردمانش حق بزرگی بر گردن انقلاب دارند. وقتی از مسیر اصفهان به شیراز حرکت و از آباده عبور کنیم، به شهرستان کوچکی به نام «خرم بید))می رسیم. در حوالی این شهرستان روستای کوچکی است که اکنون نامش «شهیدآباد» است. خانواده های ساکن این روستا زیاد نیستند اما وقتی به گلزار شهدای روستا سر بزنی تعجب خواهی کرد! آنها ۴۳ شهید تقدیم انقلاب و اسلام کرده اند؛ شهدایی که هر کدام پرچمی برای سرافرازی و سربلندی این نظام هستند. از میان قبور شهدا وقتی عبور کنی به قبر سردار رشید اسلام شعبان علی اکبری خواهی رسید در بالای مزار او،قبر شهیدی است که اکنون زائرانی از مناطق دور و نزدیک دارد. آنجا مزار شهید عبدالمطلب اکبری است. عبدالمطلب به همه من و شما نشان داده که هیچ چیز نمیتواند مانع رشد و کمال معنوی انسان شود. او از نعمت گویایی و شنوایی محروم بود. نه میشنید، نه میتوانست حرف بزند. مردم با شخصی اینگونه ،چطور برخورد کنند!؟ اما این پسر هوش و استعداد فوق العاده ای داشت با بچه های هم سن و سال خود مدرسه رفت. آن قدر تیزهوش
۱.بحار الانوار، ج ٥٢، ص۱۷۶
#ادامه_دارد
مجموعه ناصرات المهدیﷻ
🕊شهید عبد المطلب اکبری ۸.اسوه: امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف فرمودند: باید هر کس از شما(ش
بود که تا کلاس پنجم درس خواند.بعد به سراغ بنایی رفت.یک استادکار ماهر در بنایی شد.تقریبا همه ی خانه های روستا یادگار اوست.
هرکس احتیاج به تعمیر خانه داشت عبدالمطلب را خبر می کرد.در لوله کشی و کار های خدماتی هم استاد بود.خلاصه یک آدم با استعداد و دوست داشتنی که از نعمت تکلم و شنوایی محروم بود.
انقلاب که پیروز شد به بسیج پیوست.عبدالمطلب دوستی داشت که ارتباط آنها مانند مرید و مراد بود.دوست او شعبان علی اکبری،مسئولیت عقیدتی سپاه خرم بید را برعهده داشت.آنها شب و روز با هم بودند. عبدالمطلب با کمک او راهی جبهه شد.قدرت بدنی اش بالا بود.برای همین سخت ترین کار ها را قبول می کرد. او آرپی جی زن شده بود. در کارش بسیار ماهر و استاد بود. خیلی دقیق هدف گیری می کرد. دوستانش از عبدالمطلب چیز های عجیبی می گفتند!
یکی می گفت عبدالمطلب ناشنوا بود،اما وقتی خمپاره شلیک می شود او زودتر از همه خیز برمی دارد! دیگری می گفت بارها با هم توی خط بودیم. عبدالمطلب بسیار به نماز اول وقت مقید بود.ما شنوایی داشتیم ساعت داشتیم اما او هیچ کدام را نداشت. اما هنگامی که موقع اذان می شد آرپی جی زن را کنار می گذاشت و آماده ی نماز می شد! هنوز این معما باقی مانده که او از کجا هنگام اذان را تشخیص می داد!؟
اما این رزمنده ی شجاع و غریب،زمانی که دوست عزیزش را از دست داد بسیار بی تاب شده بود.وقتی شعبان علی را به خاک می سپردند در کنار قبرش نشسته بود و اشک می ریخت. شعبان در والفجر ۸ به شهادت رسید. عبدالمطلب در بالای مزارش نشست و روی زمین صورت یک قبر را ترسیم کرد! با زبان بی زبانی به همه گفت: اینجا قبر من است!
برخی از افراد او را مسخره کردند.برخی به او خندیدند و...و اما او...
عبدالمطلب در آخرین روز هاب سال ۱۳۶۵ ازدواج کرد. آن موقع بیست و دوساله بود.بلافاصله به منطقه برگشت. در عملیات کربلای ۸ در شلمچه غوغا کرد.هر جا همه خسته می شدتد،او یک تنه در مقابل تانک های دشمن با شلیک آرپی جی قد علم می کرد.
برادرش می گفت نوزدهم فروردین ۱۳۶۶ عبدالمطلب اکبری به وصال محبوب خود رسید. پیکر پاک این شهید را به روستا آوردند.
#ادامه_دارد
شهید مهدی صبوری
۹.فرزند فردوس
پانزدهم اسفندماه سال ۱۳۳۸ در فردوس، در جنوب خراسان، متولد شد. در کودکی برای فراگیری قرآن به مکتب خانه رفت. دوران تحصیل را تا دیپلم در فردوس گذراند. در مراسم رژه ی زمان طاغوت در دوران راهنمایی و دبیرستان شرکت نمیکرد. به بهانه های مختلف به همراه تعدادی از دوستانش از شرکت در مراسم طفره میرفتند. سال ۱۳۵۴ آیت الله ربانی املشی به فردوس تبعید شد. آن زمان در جریان امور سیاسی و انقلابی قرار گرفت و فعالیت خود را آغاز کرد. او جزء اولین کسانی بود که در شهرستان فردوس تظاهرات راه انداخت و مردم را به این امر تشویق کرد.
در زمینه ی ،سیاسی ،مذهبی و علمی کتابهایی نظیر نهج البلاغه، صحیفه سجادیه و مجلات علمی و آموزشی را مطالعه میکرد. او از امام خمینی،آیت الله خامنه ای و شهید مطهری کتابهای زیادی در اختیار داشت. مهدی صبوری در نیمه های شب نوارهای امام و شخصیتهای انقلاب را ضبط میکرد. و به خانه های مردم می برد و روی نوارها مینوشت:《 وقف عام. گوش دهید و به دیگران بدهید》 دوستش میگوید او چندین بار به زندان رژیم شاه افتاد و حتی یک
شب از پاهایش او را آویزان کردند اما هیچگاه سُست نشد. در دوران پهلوی همیشه تحت تعقیب عوامل رژیم بود. تا اینکه روزی منزلشان را محاصره کردند و دستگیر شد.رژیم ،که از ایشان وحشت داشت او را شبانه به ساواک مشهد منتقل کرد.
۳۸ ا وصال
#ادامه_دارد
مجموعه ناصرات المهدیﷻ
خیلی شکنجه شد اما یک کلمه اعتراف نکرد. ایشان آن قدر مقاومت کرد که مزدوران ساواک از گرفتن اطلاعات از او مأیوس شدند. او پس از مدتی آزاد شد. از آن پس نام او در لیست سیاه ساواک قرار گرفت. یک شب مهدی در جمع دوستان، آتش سیگار را به پوست خود نزدیک کرد. گفت ببینم چقدر تحمل شکنجه های ساواک را دارم!» قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، تصمیم گرفت با تعدادی از دوستان مجسمه ی شاه را که در وسط میدان مرکزی شهر بود، پایین بکشد. پنهانی برادران را خبر کرد در موعد مقرر حاضر شدند. طناب بزرگی به گردن مجسمه شاه انداختند حدود پانزده دقیقه طول کشید تا سرنگون شد در حالی که احتمال حمله مزدوران رژیم بود، با افتادن مجسمه صدای تکبیر بلند شد مهدی ماشین وانتی آورد و مجسمه را به عقب وانت بست و در خیابانها گرداند. پس از این ماجرا پشت مسجد حجت ابن الحسن با دو حلقه لاستیک مجسمه را به آتش کشید. مهدی چند بار دیگر توسط ساواک دستگیر شد اما خیلی شجاعانه بازگشت به دلیل شجاعتش به مهدی《 شجاع الدین》 می گفتند. همچنین مهدی ارتباط نزدیکی با روحانیت به خصوص (شهید) حجت الاسلام هاشمی نژاد داشت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی شرکت فعالی در جهت حفاظت از انقلاب داشت این جوان به دنبال تشکیل کمیته ی انقلاب اسلامی بود. با اینکه سال چهارم دبیرستان بود اما به صورت نیمه وقت با کمیته همکاری داشت. از اخذ دیپلم به صورت رسمی در سپاه فعالیت خود را آغاز کرد. بسیج را سازماندهی کرد او با استفاده از نیروهای مردمی، امنیت و آسایش را در اوایل پیروزی انقلاب تا پایان سال ۱۳۶۰، در سطح شهرستان برقرار کرد.
مهدی صبوری انجمنهای اسلامی دانش آموزان را در شهرستان فردوس تشکیل داد و زمینه ی فعالیت دانش آموزان را در مسائل انقلابی فراهم کرد سپس با جذب آنها به بسیج نیروی عظیمی را سازماندهی کرد. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های حق علیه باطل شتافت. او معتقد بود که 《جنگ یک امتحان الهی است و حال که دشمن به میهن اسلامی تجاوز کرده باید با تمام توان او را عقب برانیم》
#ادامه_دارد
مجموعه ناصرات المهدیﷻ
در اولین مرحله به جبهه ی الله اکبر اعزام شد. در آنجا مسئولیت های فرماندهی گروهان ،گردان و محور تیپ را بر عهده داشت. او از موفق ترین و گمنامترین فرماندهان جنگ به شمار میرفت. مهدی و نیروهایش در فتح ارتفاعات الله اکبر، فتح بستان و حفظ تنگه ی استراتژیک چزابه نقش مهمی داشتند.
مهدی تمام کارها و حرکاتش فقط برای خدا بود. حضور او در جبهه های جنگ با آن ایمان و صلابتی که داشت بسیار در روحیه ی نیروها مؤثر بود.
دوستانش هنوز مناجاتها و گریه های شبانه ی او را در عملیات طريق القدس و چزابه به یاد دارند. مهدی علاقه ی خاصی به امام زمان علیه السلام داشت او نام مولایش را با عظمت می برد.
برادرش میگوید یک بار با اصرار از مهدی خواستم خاطره ای بگوید. او هم گفت: روزی در کوه های الله اکبر مشغول شناسایی بودیم. پس از بیست و چهار ساعت کوه پیمایی و عبور از مناطق آب آشامیدنی ما را تمام کرد به ما گفته بودند در این منطقه هر جا را حفر کنید به آب میرسید ولی هر جا را حفر کردیم آب پیدا نشد! دوستان من از پا افتاده بودند من هم رمقی نداشتم مانده بودم چه کنم. ما باید برمیگشتیم اما دیگر هیچ توانی نبود. چند قدمی از دوستان دور شدم رفتم پشت یک تخته سنگ و دست به دعا برداشتم گفتم:《 امام زمان ارواحنافداه دوستانت
تشنه اند به داد ما برس و همین طور با ناله شروع به صحبت کردم. دقایقی بعد دیدم که دوستان بلند شده اند و به سمت من می آیند. با دیدن آنها خجالت کشیدم یکی گفت «آقا مهدی آب پیدا شد؟» جوابی نداشتم نگاهی به اطراف کردم گوشه ای را نشان دادم و بی مقدمه گفتم آنجا ظاهرا کمی نمناک است. برو بیل بیاور. نمیدانم چرا این حرف را زدم ما همه ی اطراف را کنده بودیم از آب خبری نبود! بیل را گرفتم. کمی خاکها را کنار زدم و یکباره... مهدی به اینجا که رسید اشک در چشمانش حلقه زد بعد ادامه داد نمیدانی ناگهان آب گوارایی نمایان شد و بالا آمد!»
مهدی اهل عبادت و مناجات و قرآن بود در مجامع مذهبی حضوری فعال داشت زیرا میدانست مولایش حضرت صاحب الزمان ارواحنافداه
#ادامه_دارد
مجموعه ناصرات المهدیﷻ
شهید احمد علی نیری
۱۰. اخلاص
امام زمان ارواحنافداه فرمودند: اگر شیعیان ما در وفای به عهد و پیمان الهی اتحاد و اتفاق داشتند و عهد و پیمان را محترم می شمردند، سعادت دیدار ما به تأخیر نمی افتاد و زودتر به سعادت دیدار ما نائل میشدند.» 1.جوان بود حدود هفده سال. مسئول پذیرش بسیج مسجد امین الدوله تهران بود. من هم با همه ی بچه های شلوغ و اهل شیطنت محل به مسجد آمدیم. شدیم شاگرد احمد آقا. آن زمان در محله ی مولوی زندگی میکردیم. خانواده پرجمعیتی بودیم در خانه ای کوچک. احمد آقا بیشتر از بقیه هوای من را داشت. شده بودم شاگرد خصوصی ایشان. با همه ی بچه ها دوست بود. همه را به کار می گرفت. با همه صحبت میکرد اما با من احساس برادری داشت. آنها از خانواده ای ثروتمند آورده بودند. اما خانواده ی ما... پدرش از خارج کشور برای او یک کتانی زیبا آورده بود. گفت من یک جفت دارم، اسراف میشود، این برای شما !بعد هم کتانی زیبایش را به من داد. مدتی از دوستی ما گذشت. من رفتارهای عجیبی از احمدآقا می دیدم. البته بیشتر جوانان و طلبه هایی که به مسجد امین الدوله می آمدند روحیات عجیبی داشتند.
وجود عالم فرزانه ای نظیر آیت الله شیخ عبدالکریم حق شناس باعث شده بود که هر طالب معرفتی به سوی این مسجد کشیده شود. شاگرد ایشان ادامه داد :احمدآقا هر وقت به نماز می ایستاد،رنگ از رخساره اش می پرید! گویی خدا را در مقابلش حاضر می دید!
1. احتجاج طبرسی، ج ٢ ص ٤٩٩.
#ادامه_دارد
مجموعه ناصرات المهدیﷻ
چند بار دقت کردم دیدم حضرت استاد حق شناس نظر خاصی روی ایشان دارند او را جداگانه نصیحت میکند ...
فهمیدم که احمد آقا حتما به درجاتی از کمال رسیده. اما برای من عجیب بود. زندگی او از همه ی ما عادی تر و ساده تر بود؛ مثلاً صبح های جمعه مراسم دعای ندبه در مسجد داشتیم
من فکر میکردم که احمدآقا برود جلو بنشیند و با صدای بلند گریه کند اما برعکس ایشان میرفت و برای تهیه ی صبحانه اقدام میکرد. تهیه ی عدسی با او بود.جلسات جمعه شب های استاد حق شناس، کلاس بزرگ اخلاق بود. در این جلسات احمد آقا مسئول چای بود!! یک روز برگه ای به من داد. احمد آقا هر کس را میخواست نصیحت و پیدا کند برایش نامه مینوشت! داخل برگه نوشته بود چرا در مدرسه فلان کار را کردی؟ چرا با فلانی دوست شدی؟
کسی جز من از آن ماجرا خبر نداشت. احمد آقا مطلبی را نوشته بود. و یقین داشتم هیچ کس از آن خبر نداشته! او برای اصلاح من و اینکه توفیقات را از دست ندهم این گونه من را نصیحت میکرد.
یک روز با من صحبت کرد. از گناهان گفت. از عدم توفیقات انسان به واسطه ی گناه. همین طور ادامه داد تا اینکه گفت: «من به شخصی گفتم یک روز پاک باش و گناه نکن حتما آقا را در خواب میبینی! ده روز پاک باش خود حضرت را خواهی دید! و من با تعجب به سخنان او گوش میکردم .احمد آقا مصداق کامل ادب بود. او به هر جایی رسید از ادبی بود که در پیشگاه خدا و اهل بیت علیهم السلام داشت. و همین طور ادب به اولیای خدا و پدر و مادر و... حتی در مقابل ما، که شاگردانش بودیم بسیار با ادب بود و ما غافل بودیم که در محضر چه کسی شاگردی می کنیم. از اهل محل کسی او را نمیشناخت. فقط دیده بودند که جوانی سر به زیر می آید و می رود. در میان دوستان نیز بسیار کم حرف بود. احمد آقا هیچ وقت عصبانی نمیشد. فقط زمانی که پشت سر کسی حرف میزدیم بسیار عصبانی و ناراحت میشد. او مصداق واقعی یک《 عبد 》بود. این اواخر حالات درونی او بسیار تغییر کرد نمازها و روزه هایش رنگ و بوی دیگری یافت. یک بار با هم به زیارت حضرت عبدالعظیم رفتیم از ما جدا شد و
وصال / ٤٣
#ادامه_دارد
مجموعه ناصرات المهدیﷻ
رفت.وقتی برگشت حالاتش کاملا عوض شده بود. رنگ از رخسار ه اش رفته بود! بعدها در دستنوشته هایش دیدیم که آن شب به ملاقات یار رسیده بود. من احساس میکردم انسانی که به این درجه از کمال و معنویت رسیده حالا باید گوشه خانه بنشیند و ذکر بگوید و ...... اما احمد آقا این گونه نبود در دفتر خاطراتش بیشترین چیزی که به چشم میخورد کارهای روزمره یک شهروند عادی بود. امروز ظهر به خانه آمدم. ناهار خوردم. کمی خوابیدم. رفتم برای خریدن نان .عمه آمده بود شروع کردیم به صحبت و... زمانی که احمد آقا به اوج مسائل معنوی رسیده بود برای ما اردوی مشهد برگزار کرد. چقدر بچه ها اذیتش کردند. بچه های محله ی امامزاده سید اسماعیل و مولوی و.... در مقابل یک مربی محجوب و باتقوا یکی بود که سوسک زنده را میگرفت و لای انگشتان دستش قرار می داد بعد با بچه ها دست میداد و سوسک را در دست طرف مقابل کرد صدای داد و فریاد و.... اما احمد آقا جلوی جمع چیزی
نمی گفت. فقط به صورت انفرادی نصیحت میکرد.یک بار وقتی در کنار هم نشسته بودیم شروع کرد صفات خوب
درونی ما را گفتن .میگفت فلانی را دوست دارم؛ چون خیلی دلرحم است. به مردم کمک می کند. فلانی نمازهای خوبی می خواند. فلانی سحرخیز است و.... در همان اردوی مشهد وقتی از دست ما خیلی عصبانی شد ما را رها کرد و رفت حرم! فهمیده بودیم که از دست ما ناراحت است. ما هم پشیمان شدیم. وقتی برگشت خیلی خوشحال بود. خیلی ما را تحویل گرفت بعدها فهمیدیم که آن روز به ملاقات مولا علی ابن موسی الرضا علیه السلام مشرف شده!! شبهای ماه رمضان پای مناجات مرحوم سید علی میرهادی در مسجد می نشستیم. بعد هم سحری میخوردیم و مشغول قرآن بودیم. بعد از آن تازه مشغول صحبت با احمد آقا میشدیم. من دیده بودم، روزهایی که گناه عمدی انجام میدهم احمدآقا من را زیاد تحویل نمیگیرد.کاملا میفهمیدم که او چه درجاتی دارد. دیده بودم وقتی کسی دروغ میگفت او اذیت میشد! یک بار گفت:《کاملا بوی گند دروغ را حس میکنم!»
#ادامه_دارد