eitaa logo
، اشعارمجنون کرمانشاهی(حاج آرمین غلامی)
626 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
933 فایل
اشعار ناب آیینی اثرشاعر ومداح اهل بیت (ع)حاج آرمین غلامی متخلص به (مجنون کرمانشاهی) شاعر۱۱/کتاب شعرآیینی،عاشقانه(فارسی،کردی)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 علی بن ابی طالب ، از طرف پیغمبر اکرم ، مأمور شد به بازار برود و پیراهنی برای پیغمبر بخرد . رفت و پیراهنی به دوازده در هم خرید و آورد . رسول اکرم پرسید : " این را به چه مبلغ خریدی ؟ " - " به دوازده درهم " . - " این را چندان دوست ندارم ، پیراهنی ارزانتر از این می‏خواهم ، آیا فروشنده حاضر است پس بگیرد ؟ " - " نمی دانم یا رسول الله " . - " برو ببین حاضر می‏شود پس بگیرد ؟ " علی پیراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت . به فروشنده فرمود : - " پیغمبر خدا ، پیراهنی ارزانتر از این می‏خواهد ، آیا حاضری پول ما را بدهی و این پیراهن را پس بگیری ؟ " فروشنده قبول کرد و علی پول را گرفت و نزد پیغمبر آورد . آنگاه رسول‏ اکرم و علی با هم به طرف بازار راه افتادند ، در بین راه چشم پیغمبر به‏ کنیزکی افتاد که گریه می‏کرد . پیغمبر نزدیک رفت و از کنیزک پرسید : " چرا گریه می‏کنی ؟ " - " اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خرید به بازار فرستادند ، نمی‏دانم چطور شد پولها گم شد . اکنون جرأت نمی‏کنم به خانه‏ برگردم " . رسول اکرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنیزک داد و فرمود : - " هر چه می‏خواستی بخری ، بخر ، و به خانه برگرد " . و خودش به طرف‏ بازار رفت و جامه‏ای به چهار درهم خرید و پوشید . در مراجعت برهنه‏ای را دید ، جامه را از تن کند و به او داد . دو مرتبه‏ به بازار رفت و جامه‏ای دیگر به چهار درهم خرید و پوشید و به طرف خانه راه افتاد . در بین راه باز همان کنیزک را دید که حیران و نگران و اندوهناک نشسته‏ است ، فرمود : - " چرا به خانه نرفتی ؟ " - " یا رسول الله خیلی دیر شده می‏ترسم مرا بزنند که چرا این قدر دیر کردی " . - " بیا با هم برویم ، خانه تان را به من نشان بده ، من وساطت می‏کنم‏ که مزاحم تو نشوند " . رسول اکرم به اتفاق کنیزک راه افتاد . همینکه به پشت در خانه رسیدند کنیزک گفت : " همین خانه است " رسول اکرم از پشت در با آواز بلند گفت : " ای اهل خانه سلام علیکم " . جوابی شنیده نشد . بار دوم سلام کرد ، جوابی نیامد . سومین بار سلام کرد ، جواب دادند . " السلام علیک یا رسول الله و رحمه الله و برکاته " . - " چرا اول جواب ندادید ؟ آیا آواز مرا نمی‏شنیدید ؟ "- " چرا همان اول شنیدیم و تشخیص دادیم که شمائید . " - " پس علت تأخیر چه بود ؟ " - " یا رسول الله خوشمان می‏آمد سلام شما را مکرر بشنویم ، سلام شما برای‏ خانه ما فیض و برکت و سلامت است " . - " این کنیزک شما دیر کرده ، من اینجا آمدم از شما خواهش کنم او را مؤاخذه نکنید " . - " یا رسول الله به خاطر مقدم گرامی شما ، این کنیز از همین ساعت‏ آزاد است ". پیامبر گفت : " خدا را شکر ، چه دوازده درهم پر برکتی بود ، دو برهنه را پوشانید و یک برده را آزاد کرد " . بحارالانوار ، جلد 6، باب «مكارم اخلاقه و سیره و سننه» . منبع: داستان راستان،شهید مطهری،جلد دو
🌸🍃🌸🍃 علی بن ابی طالب ، از طرف پیغمبر اکرم ، مأمور شد به بازار برود و پیراهنی برای پیغمبر بخرد . رفت و پیراهنی به دوازده در هم خرید و آورد . رسول اکرم پرسید : " این را به چه مبلغ خریدی ؟ " - " به دوازده درهم " . - " این را چندان دوست ندارم ، پیراهنی ارزانتر از این می‏خواهم ، آیا فروشنده حاضر است پس بگیرد ؟ " - " نمی دانم یا رسول الله " . - " برو ببین حاضر می‏شود پس بگیرد ؟ " علی پیراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت . به فروشنده فرمود : - " پیغمبر خدا ، پیراهنی ارزانتر از این می‏خواهد ، آیا حاضری پول ما را بدهی و این پیراهن را پس بگیری ؟ " فروشنده قبول کرد و علی پول را گرفت و نزد پیغمبر آورد . آنگاه رسول‏ اکرم و علی با هم به طرف بازار راه افتادند ، در بین راه چشم پیغمبر به‏ کنیزکی افتاد که گریه می‏کرد . پیغمبر نزدیک رفت و از کنیزک پرسید : " چرا گریه می‏کنی ؟ " - " اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خرید به بازار فرستادند ، نمی‏دانم چطور شد پولها گم شد . اکنون جرأت نمی‏کنم به خانه‏ برگردم " . رسول اکرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنیزک داد و فرمود : - " هر چه می‏خواستی بخری ، بخر ، و به خانه برگرد " . و خودش به طرف‏ بازار رفت و جامه‏ای به چهار درهم خرید و پوشید . در مراجعت برهنه‏ای را دید ، جامه را از تن کند و به او داد . دو مرتبه‏ به بازار رفت و جامه‏ای دیگر به چهار درهم خرید و پوشید و به طرف خانه راه افتاد . در بین راه باز همان کنیزک را دید که حیران و نگران و اندوهناک نشسته‏ است ، فرمود : - " چرا به خانه نرفتی ؟ " - " یا رسول الله خیلی دیر شده می‏ترسم مرا بزنند که چرا این قدر دیر کردی " . - " بیا با هم برویم ، خانه تان را به من نشان بده ، من وساطت می‏کنم‏ که مزاحم تو نشوند " . رسول اکرم به اتفاق کنیزک راه افتاد . همینکه به پشت در خانه رسیدند کنیزک گفت : " همین خانه است " رسول اکرم از پشت در با آواز بلند گفت : " ای اهل خانه سلام علیکم " . جوابی شنیده نشد . بار دوم سلام کرد ، جوابی نیامد . سومین بار سلام کرد ، جواب دادند . " السلام علیک یا رسول الله و رحمه الله و برکاته " . - " چرا اول جواب ندادید ؟ آیا آواز مرا نمی‏شنیدید ؟ "- " چرا همان اول شنیدیم و تشخیص دادیم که شمائید . " - " پس علت تأخیر چه بود ؟ " - " یا رسول الله خوشمان می‏آمد سلام شما را مکرر بشنویم ، سلام شما برای‏ خانه ما فیض و برکت و سلامت است " . - " این کنیزک شما دیر کرده ، من اینجا آمدم از شما خواهش کنم او را مؤاخذه نکنید " . - " یا رسول الله به خاطر مقدم گرامی شما ، این کنیز از همین ساعت‏ آزاد است ". پیامبر گفت : " خدا را شکر ، چه دوازده درهم پر برکتی بود ، دو برهنه را پوشانید و یک برده را آزاد کرد " . بحارالانوار ، جلد 6، باب «مكارم اخلاقه و سیره و سننه» . منبع: داستان راستان،شهید مطهری،جلد دوم.