- پاࢪتے از رمان ِ پٌر طرَفداڕِ "مدافع عـ♥️ـشق" -
#نامعلوم
یهو صدای باز شدن در عقب به گوشم رسید...
اومدم برگردم که یه نفر دستش رو محکم دور گردنم حلقه کرد و چاقو گذاشت زیر گلوم!
~ صدات در بیاد کشتمت! دستاتو بگیر بالا...
دستشو لمس کردم و به سختی لب زدم: کی هستی؟
چاقو رو بیشتر فشار داد که سوزشش باعث شد چشمام رو ببندم...
همون لحظه یکیشون که نقاب داشت و تمام صورتش رو پوشونده بود، پرید جلو و نشست روی صندلی شاگرد...
× به زودی میفهمی پسرجون!
مچ دست اونی که چاقو زیر گلوم گذاشته بود رو گرفتم و اومدم بپیچونم که....
~~~
^^ روایت ِ قصہا؎ پر فراز و نشیٓب ، عاشقان ِ صبۆر؎ کہ بےادعا با جٰان ِ خود باز؎ مےڪنند(:♡
جهت ِ خوآندن ِ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافععـ♥️ـشق" بھ لینکـ ِ زیر مراجعہ فَرمایید⇩
°• https://eitaa.com/joinchat/1092420008C991be76793 •°
پ.ن: با احترام، ورود آقایان ممنوع و حرام🚫!