مَجْنونِواژهها
روز قشنگی بود باد مهربان، ابرها را به آغوش کشیده و در میان آسمان با آنها بازی میکرد؛ دخترکهم شادی
هوای قشنگ دیگر در برابر غم دیدگان دخترک بیروح بود. او نمیخواست حتی یک نفر باشد که معشوق حقیقی عالم را نشناسد.
در غم بود که ناگهان دست کودک به موهایش چسبید و آنهارا به سوی خود کشید.
آخ دخترک به فلک رسید و همین فریاد، فکری به ذهنش راند.
فریاد براورد:
_من!
من تو را به او میشناسانم!
من...
حقیقتِ لذت را یادش خواهم داد(:
خدا دلسوزانه گفت:
+عزیزکم
سخت است ها!
او آزارو اذیت های خودش را دارد!
سربه هوایی میکند تا بزرگ شود
او بارها دل من و تو را خواهد شکست.
من پروردگارش هستم عاشقش هستم منتظرش میمانم...
اما تو...
نازنینم او تا یاد بگیرد....
دخترک گفت:
تو خوشحال شوی برای من بس است!
عاشق بودن؟
خب منکه همین حال هم عاشقش گشتم که....
حاضر جوابی دخترک مهر خدارا نسبت به او دو چندان کرد
آخرین اخطار هارا خدا به زبان راند:
+ او دلبند من است!
من دلبندم را روزی به تو هدیه میکنم و روزی از تو خواهم ستاند.
میدانی که؟
دخترک نوزاد در آغوشش را نگاهی کرد.
در همین چند لحظه مهر معشوقه خدایش، به دلش نشسته بود.
ولی او هدیهای از جانب پروردگار بود و مال او!
پس زمزمه کرد:
_آری میدانم
ولی همین چندصباح هم، بودن کنارش، برایم نعمت است.
میدانم که تو اصلا نیازی به من برای شناسان خود به او نداری
ولی بگذار من با بودن کنارش، اندکی خدمت تو را بکنم
و به او به شکرانهی تو عشق بورزم.
میدانی که
من او را بخاطر تو دوستش دارم .....
خدا که مشتاقی او را دید
به فرشتگان گفت
+او از این پس این نعمت را در اختیار دارد
وظایفش را بنگارید و حقوقش را
بهشت را به نام حقانیتش کنید
ثبت کنید
نعمت و وظیفه مادری عطا به....
_دخترک آسمانی💙
#قسمت_دوم🤍
-مجنونواژهها-
مَجْنونِواژهها
از وقتی خبر آمدن او به دستش رسیده بود سراز پا نمیشناخت؛ همین هم موجب شد که با سرعت شال و کلاه کرد و
از فکر زیرکانهی ذهنش، چشمانش ستاره باران شد.
مولا درز نقشهاش نمیرفت(:
آرام آرام خود را به خانواده سه نفری رسانده،
پشتشان حیلت شکل، گام برداشت.
به گونهای که قدبلندهای مرزبان عاشقی، نمیدانستند گمان کنند همراه آناناست..؟
یا که تنها ..؟
او هم بیاعتنا،انگار نه انگار که خبط قانون کرده، آرام آرام، پشت سر آن سه نفر فرشته نجات، گام برداشته و وارد محفل و جشن عاشقی شد.
پایش را که داخل نهاد؛ نفسی از روی آسودگی کشید.
نگاهی به اطراف افکند.
همهمه آنجا آنچنان زیاد بود که صدای کسی به کسی نمیرسید.
یکی خاطره میگفت و اشک میریخت و کسی بساط شیرینی بدان و شیرینی خوردن راه انداخته بود
مبهوت جمعیت شد...
که ناگهان،
بلندگوها آوای حضور دلدارش را دادند.
اشک شوق پلکانش را نوازش کرد
تپش قلبش از هیجان آنقدر بلند بود که میان همهمه به گوش میرسید
دیگران هم دست کمی نداشتند انگار نه انگار تا دمی پیش سالن از همهمه رو به هوا بود
گریه ها بند آمده و بساط شیرینی خوران در آنی جمع شده بود..
انتظارهایشان هم پایان یافت
و او با گامهای پر طمأنینهاش و چهرهای نورانی،
وارد محفلشان شد.
صدای جیغ و دستها بالا گرفت.
هقهق دلتنگی قلبش را شکافی داده و سیلاب صورتش شد
اصلا مریدان همه از شوق میگریستند.
و اوی از سفر آمده چشمهای بصیرت بخش خود را از شادمانی دلهایشان محروم نمیکرد.
همان لحظه
شور انقلاب عاشقی وجود همهی حاضران را گرفت که
بهر دلبری از مرادشان،مریدوار فریادی برآورند مردم
و زمین بود از اتحاد قلبهایشان بر خود لرزید.
-صل علی محمد
رهبر ما
خوش آمد.✨🤍
-قراریبهسبکنیرنگ-
+براساس واقعیت...با پیچ و تابهای خیالی
#قسمت_دوم