eitaa logo
<مجنون الحیدر>
237 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
42 فایل
میشودنیمه‌شبےگوشه‌ی‌بین‌الحرمین من‌فقط‌اشک‌بریزم‌توتماشابکنی(:؟️ یِه‌حرم‌داره‌ارباب‌ُیِه‌جهان‌ِگرفتارش.💚 https://daigo.ir/secret/3366134401 ناشناس🌹 https://virasty.com/Zenab1337 نشانیِ ویراستی❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
تو خدا داری بابا مهدی داری شهدامونو داری
میدونی تو خیلی خاصی پیش خدا که تنهایی خدا انقدر دوست داشته که دوس نداشته هر نوع آدمی دور برت باشه
توام تو تنها ترین حالت ممکنت هم باخدا باش باهاش رفقات کن
دوست نداری تنها باشی ،میخوای این حس بد از خودت دور کنی
میخوای چندتا راه بهت بگم؟
راهش‌فقط‌‌چند‌تا‌چیز‌هست خواندن‌نماز‌اول‌‌وقت ترک‌گناه نزدیک‌شدن‌به‌خدا
راهش‌فقط‌همینه میدونی‌رفیق تو‌زندگی‌قراره‌خیلی‌اذیت‌بشی قراره‌خیلی‌تنهایی‌بکشی قراره‌امتحانات‌زیادی‌بدی ولی‌باید‌سعی‌کنی‌در‌این‌امتحانات‌و‌در‌این‌سختی‌ها،‌پیروز‌بیرون‌بیای. و‌تنها‌راهی‌که‌میتونی‌‌در‌این‌راه‌جلو‌بری‌همین‌چندراهی‌هست‌که‌گفتم.💔💔
ببین دورت بگردم خدا خیلی بهت نزدیکه نگاه مهربونش رو خودت حس میکنی میبینی چقدر دوست داره :)❤️
پس باهاش حرف تو قلبت حسش کن تا این حس بد از خودت دور شه
برو از دلتنگی هات بگو براش با نماز خوندن دعا کردن درد دل کردن
تنها چیزی که برات میمونه همینه
6_144240534517893348.mp3
8.28M
🔸حکایت عجیبی از توسّل به نام مقدّس "اباصالح" در قلب اروپا... 💔
و اما عزیز من! هر غمی قابل تسکین است ، به جز غمِ فراق . . .
حقیقتا دلم لک زده برا این‌که بشینم گوشه گوهرشاد فقط گنبد آقارو نگا کنم..
الان زمونه طوری شده که چفیه به امریکا صادر میکنیم❤️:)
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ بعد از نماز برگشتم خونه ی عموحمید. سرسفره بودیم و داشتیم شام میخوردیم. مهسا بغل مادرش بود و محمدثامن زانوی غم بغل گرفته بود. ملیحه خانم خطاب به محمدثامن: محمدجان بیا غذاتو بخور مامان،نخوری بزرگ نمیشیا مردِ من، غذا نخوری دل درد میگیریا.. یه نگاهی به محمدثامن کردم.یه لحظه با فریده چشم تو چشم شدم. بعدسفره ،دعای سفره رو خوندیم.. +دست همه تون درد نکنه غذا واقعا خوشمزه بود. یه نوش جونی بهم گفتم. همونطور که داشتم بلند میشدم گفتم : +با اجازه . رفتم محمدثامن رو بغل کردم و بردمش اتاق . وقتی داشتیم از پله ها بالا میرفتیم یه لحظه عکس سعید دید و گفت: _بابا.. با حسرت نگاهی کردم و وارد اتاق شدیم.. محمدثامن رو سواری میدادم .. یهو فریده اومد داخل اتاق. _اینجایین؟ آروم شد؟ +اره اروم شد.. ناخوداگاه لبخندی زدم و گفت: +خوبی؟ _اوهوم .......................... ظهر بود ،داشتم بساط نهارآماده میکردم که علی اومد.اتفاقا فرداش عیدنوروز بود. علی که اومد سفره رو پهن کرد. وسط غذا گفت: _بعضی از همکاران تعطیلات نوروز رو اینجا هستن و به دلیل مسئله کاری نمیتونن سال تحویل کنارخانواده هاشون باشن. اگه برات زحمت نیست دوستای مجردم رو فرداشب دعوتشون کنیم تا تنها نباشن. با لبخند گفتم: +وااااااای علی خوب شد گفتی. بنده های خدا از خانواده دورن،فردا شب برای شام دعوتشون کن عصرهم بریم برای خرید مهمونی فردا. با لبخندی که دوست داشتم قابش کنم گفت: _دستت درد نکنه اجرت با فاطمه زهرا(س) علی به خواب بعداز ظهر عادت نداشت ولی امروز خوابید علی همیشه خریدای خونه رو انجام میداد بدون اون نمیتونستم حتی نون هم بگیرم. از خواب که بیدار شد گفت: _سعی کن روی پای خودت وایستی. خداروچه دیدی شاید نگاهی به ما کرد مارو خرید . سعی کن خودت بتونی خریدای خونه رو انجام بدی. تا من هستم غمت نباشه انجام میدم اما وقتی میرم ماموریت دیگه علی نیست که خرید خونه رو انجام کنه. اینارو که گفت من تعجب کردم و اون لبخند زد. بعدفهمیدم که داشتم بلندبلندفکرمیکردم. علی رفت وضو گرفت ،تا خواست اقامه نماز کنه گفتم: +علی مثل اینکه حواست نیست نماز ظهر رو الان میخونن؟ _نمازظهر رو نیست +پس چیه؟ -دلم برای خدا تنگ شده بود لبخندی زدم اماده شدم و منتظر. کفشامو داشتم میپوشیدم که گفتم: +علی زودباش دیگه دست از سرت و شونه ات بردار بیا بریم دیر شد... خندید و اروم گفت: _هیس... اروم .. من نمیدونم شما زنا چرا عادت دارین با صدای بلند حرف بزنید.. +بیا بریم تا ابروتو نبردم. همونطور که میخندید لبشم گاز گرفته بود. جلوی بستنی فروشی نگه داشت و گفت: _توماشین بشین تا من بیام. وقتی داشت میرفت بستنی بگیره داشتم به رفتنش نگاه میکردم و اروم زیرلب گفتم: +قربون قد و بالات بشم من! وقتی تو ماشین نشست دستمو دراز کردم تا بستنی رو بگیرم گفت: _شرط داره تا بهت بستنی بدم. +چ شرطی؟ _اول بگو علی دوستت دارم.. +به قول داداشم جمع کنید این بازی کثیفتونو.. خندید و گفت: _کدومشون ؟ +علی دیگه. هم اسم برادرم علی بود هم اسم شوهرم. ولی برای اینکه قاطی نشه شوهرم رو سیدعلی صدامیزدم. خواستم بستنی رو از دستش بگیرم که گفت: _نگفتی علی دوست دارم. +هوووف باشه اقا من تسلیم تو بردی! علی دوست دارم. با اعتماد به سقفی که داشت گفت: _اعااااااااا این شد حالا بیا بستنی تو بگیر. +دستت درد نکنه.. بستنی رو خوردیم و رفتیم سمت میوه فروشی .. داشتیم خرید میکردیم که علی با دیدن خانومی که روسری قرمز و لباس و شلوار سبز کمرنگ پوشیده بود جا خورد و گفت: _فریده سریع برو تو ماشین بشین. +چیزی شده؟ _سوااااال نپرس سریع سوار ماشین شدیم و از اون منطقه دور.سرعت علی خیلی بالا بود! +علی چیشده؟ -اون خانمی که روسری اش قرمز بود رو دیدی؟ +خب؟ _جزو منافقین بود! +چی؟ از کجا فهمیدی؟ _زنانی که جزو منافقین میشن اون دست لباس رو میپوشن و اسم جدیدی بهشون میدن. و اگه با برداران منافقین ازدواج کنند به نحوی انقلاب خواهرمریم رو به پا کردن. چه زرت و پرتی میزنن اینا خدااااا. یه پوزخندی زد و گفت: _به نام مریم به نام مسعود الهی درد و بلای امامم بخوره تو سرتون! یهو باصدای بلند گفتم: +الهی اااااامییییین. نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___________ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ از صبح در گیر کارهای مهمونی امشب بودم. لباسامو پوشیدم و چادرمهمونی ام رو دم دست گذاشتم. علی هم لباسشو پوشید. در رو که زدن علی رفت در رو بازکرد. یکی از همکارا همسرشو هم اورده بود . علی با تعجب پرسید: _حیدر این خانم کیه؟ حیدر: همسرمه تازه عقد کردیم. علی با لبخند بغلش کرد و گفت: _ای جان جانان... مبارکه گل پسر. بعد روکرد به همسرش و گفت: _سلام خوب هستین؟تبریک عرض میکنم. بعد یهو مچ دست چپ حیدر اقا رو گرفت و گفت: +ببین یه مو از سر زنداداشم کم بش میام سراغتا.. خندیدیم.. خداروشکر دست تنها نبود.. همسرحیدراقاطاهره خانم هم کمکم میکرد. علی راضی بود و خوشحال. از صبح هی تشکر میکرد. دم اخری یکی از مهمونا که اهل تبریز بود گفت: ×سید دستت درد نکنه دل مارو شاد کردین خدا دلتون رو چندبرابر شاد کنه. مهمونا که رفتن علی گفت: _دستت درد نکنه فریده جبران میکنم برات. ....................... دردم هی بیشتر و بیشتر میشد . علی از قبل انتقالی گرفته بود خونه رو بردیم بوشهر کنار زینب اینا.. به کمک یکی از عموهام رفتیم تهران... دلم میخواست تو این شرایط علی کنارم باشه ولی خب... هنوز وارد اتاق عمل نشده بودم که صدایی توجهمو جلب کرد ..برگشتم سمت صاحب صدا یهو دیدم یه نفر با لباس خلبانی و قد رشید اومد اونم با لبخند.. با دیدن علی بی اختیار گریه کردم.. با لبخند مهربان همیشگی اش گفت: _ به محض اینکه فهمیدم به بیمارستان آمده ای، پس از هماهنگی با فرمانده پایگاه بوشهر مجوز پرواز به تهران را گرفتم. +چطوری؟ _با هواپیمای F5 که خودم استادشم خندیدم و گفتم : +مرسی که اومدی. یهو خانم پرستار گفت: ×خانم هاشمی بفرمایید نوبت شماست.. بی هوا استرس افتاد به جونم.. علی دستمو گرفت و گفت: _نترس من اینجام.. هرموقع ترسیدی چشماتو اروم ببند و فکرکن یه دستم روی دستته یه دستم روی قلبته. با لبخند راهی اتاق عمل شدم.. لباسی دادن و پوشیدم. +یـــــــاحســــــــــــــــــــــــــین با شنیدن صدای گریه افشین یهو در اتاق باز شد.. علی بی صبرانه منتظر وایستاده بود و همینکه صدای گریه ی بچه شنید نتونست خودشو نگه داره. یهو پرستار گفت: ×شما صاحب یک پسر کاکل زری شده اید. علی لبخندی زد و بعد اجازه ای گرفت و رفت به کل بیمارستان و کادر درمان و اینا شیرینی داد. علی اونروزخیلی خوشحال بود.. هی میگفت«دلم میخواد به کل شهر شیرینی بدم.» نماز شکر رو هم به جا اورده بود. علی ام افشین گفتن از زبانش نمی افتاد. تا رسیدیم خونه ی خودمون علی سریع رختخوابی برام پهن کرد و گفت: _این چندروز باید کامل استراحت کنی تا سرپا بشی. نه ماه نوکری خانمم رو کردم میخوام تکلیمش کنم. یه ذره فکری کرد و گفت: _غذا چی بپزم؟ با خنده گفتم: +مگه بلدی؟ یادم اومد نیمه شعبانه .. +علی بی زحمت چندتا کباب بخر. _چرا؟ +نیمه شعبانه عزیزم.. _واااااااای اصلا یادم نبود.. تلفن که زنگ زد بهش گفتن باید بیای سرکار.. _ببین عزیزم من باید برم ولی بهت قول میدم چندروز بعد برگردم. مراقب خودتو گل پسرمون باش +باشه بسلامت. _کاری هم داشتی به زینب بگو نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___________ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
بِـسم‌رَبش‌ڪِہ‌نَدیدَم‌مِہࢪَبـٰان‌تَر‌اَز‌او؛🌱
۲روز‌دیگہ‌شَهادَت‌‌آقام‌حَسن‌عَسکَری‌هَستِش‌یہ‌صَلَوات‌هَم‌بَرای‌آقا‌بِفرستیم؛🌿💔
کلمه ¹¹⁷ بار در قــُرآن ذکر شده و کلمه ، ²³⁴ بار .. دقیقاً دو برابر طلب بـَخشـِش کنید ، میبخشه!🪐🤍
هعییی😔
چقدر درد داره..........💔
ایـن‌‌ࢪوزهـٰا‌ڪَمےآهِستِہ‌تَࢪاَز‌‌ڪَࢪبَلـٰا‌ࢪَفتَنِتـٰان ‌بِگویید‌شـٰایَد‌یِڪے‌جـٰامـٰاندِه‌بـٰاشَد ...💔
گُــفت : حَیـٰارااَز‌ڪِہ‌آموختـے؟ گُــفتم : اَزآن‌بـٰانوئے‌‌ڪِہ‌پـیش‌مَردے‌نـٰابینـٰا حِجـٰاب‌داشـت.
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ انقدر این چندروز کار سرم ریخته بود که حتی وقت سر خاروندنم نداشتم. داشتم به نیروهایی که تازه اومده بودن تمرین تیراندازی یاد میدادم که گروهبانی اومد و گفت: _جناب سرهنگ ببخشین تلفن با شما کار داره. +ممنونم ،مچکرم الان میام. رفتم دفتر و تلفن رو برداشتم. +جانم بفرمایید _سلام علی خوبی؟ صدای فریده بود. +سلام عزیزم شما خوبی؟پسرکاکل زری من چطوره؟ _خوبه سلام میرسونه. از تلفن مدرسه باهات حرف میزنم.. باتعجب گفتم: +عه مدرسه ای؟ _اره.. نگران نباش افشین پیش زینبه. +تو که حالت خوب نیست. با این حالت چرا رفتی مدرسه؟ _نگران نباش خوبم .. توخوبی؟ چرا خبری از خودت نمیدی؟ بخدا مردم و زنده شدم +شرمنده تم واقعا درجم شد سرهنگی مسولیتا هم بیشتر شده نیروهای جدیدی اعزام شدن. ولی بهت قول میدم فردا کنارت باشم. _باشه دیگه ما عادت کردیم به دیراومدن شما. لبخند تلخی زدم و گفتم: +شرمنده ام بخدا. .................... افشین یک سالش شده بود. قرارشد برای تولد یکسالگی اش مهمون دعوت کنیم. زینب و شوهرش،مریم و شوهرش که اسمش محسن بود با اقاحمید که مجرد بود. زیر گاز رو کم کردم. یهو صدای گریه اومد. سریع رفتم اتاق و گفتم: +جانم مامان چیشده عزیزم؟ سریع اسباب بازی هاشو ریختم جلوش و رفتم دستامو بشورم که در رو زدن. +کیه؟ صدای نیومد .در رو باز کردم و بدون اینکه نگاه کنم کیه رفتم اشپزخونه. یهو علی با میوه وارد اشپزخونه شد. _سلاام خوبی؟ +سلام دستت درد نکنه. _بیا اینم میوه ها.. میوه هارو داد دستم و با شوخی گفت: _گل پسر بابا کجاست؟ بدو بیا بغلم .. با لبخند نگاهشون کردم و رفتم اشپزخونه. افشین خیلی زود تونست جمله بسازه. سیب هاروکه تو سینک ظرفشویی ریختم همه شون خراب شده بود! دوتا سیب برداشتم و گفتم: +علی.. علی اقا اومد جلوی در اتاق و ابروهاشو بالا انداخت گفت: _امر +ایناچیه خریدی؟ _میوه ست دیگه میوه ندیدی؟ کلافه گفتم: +مگه من گفتم میوه نیست؟ بعد همونطور که سیب رو به طرفش پرت کردم گفتم: +ایناروجلوی اسبم بزاری نمیخورتشون . سیب رو توهوا گرفت و مالید به استین لباسش و یه گاز ابدار ازش گرفت. _این میوه هارو هم خدا بهمون داده. مانخریم کی بخره از این میوه ها؟ همین میوه هارو بشوری ،پوست بگیری،لکه گیری کنی میشه همون میوه هایی که تو دوست داری. +بخدا من اینارو نمیزارم جلوی مهمون. بعد چند دقیقه با چندکیسه میوه برگشت.. _سیب قرمز و انگور و موز وخیار گرفتم. پرتقال هم گیراوردم.. با تعجب گفتم: +پرتقال؟ _اره تو میوه های سالم رو بشور منم بقیه شو لکه گیری میکنم +بعله حق باشماست.. _معلومه که حق بامنه. میوه هارو قشنگ خودم پوست کندم و قاچشون کردم و تو ظرف میوه چیدم. مهمونا که اومدن چادرمو سرم کردم. اقایون یه طرف. خانوما یه طرف. من و علی هم بینمون فاصله بود ،درواقع علی روبروی دوستاش نشسته بود. نمیدونم چیشده بود که مهدی به اقاحمید گفت: تو پشت ریه ات کِرم داره؟ همه مون خندیدیم. _بچها توروخدا تعارف نکنین قابل تعارف نیست بعد طوری که کسی نفهمه سرشو به سمت جلو خم کرد داشتم نگاش میکردم که با اشاره گفت«دیدی میخورن از میوه» منم اروم گفتم: +بله درسته. مهدی: همه ی اینا کار فریده خانمه ،علی که از این سلیقه ها نداره. نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین _______ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ خانوما که رفتن شام رو بکشن رفتم پیش محسن و اروم با مشت زدم به بازوش و به حمید گفتم: +چی میگی تو؟! زده به سرت؟! بعد چنددقیقه فریده اومد و گفت: _اقایون بفرمایید شام حاضره. موقع خوردن کیک و اینا رسید.. یه چندتا عکس یادگاری گرفتیم.. داشتیم حرف میزدیم که یهو مهدی با یه فوتبال دستی برگشت و گفت: ×اینم برای 5سالگی اقاافشین +مهدی جان. به نام اقا افشین ما و به کام خودت دیگه؟! ×نه همین الانشم برای خودش مردی شده. تویکی حرف نزن علی چون من مثل عموشم اینو نگه دارین برای 5سالگی اش +بعید میدونم 5سالگی افشین رو ببینم. تا اینو گفتم سکوتی حاکم شد.. از وقتی این حرف رو زدم فقط زیرنظر فریده بودم. حمید داشت با خنده چیزی تعریف میکرد که یهو فریده گفت: _علی اقا علی اقا بچهارو ساکت کردم گفتم: +جان؟ _تلفنه با شما کار داره از دفتر سرهنگ میرطاهری. یه یاحسینی گفتم و یه نگاهی به ساعت مچی ام کردم و تلفنو جواب دادم. +سلام سرهنگ احوال شما خوب هستین؟ _سلام علی جان .خوبی؟ +به مرحمت شما. _سریع لباس بپوش و بیا اداره. اروم گفتم: +چیشده... .... +فریده جان من باید برم. از همه خداحافظی کردم ، رفتم اداره. نزدیک 5روز بود که خبری از همدیگه نداشتیم. شب تونستم سوار هواپیمای شکاری بشم و سوختگیری کنم. شب که رفتم خونه دوتا چایی ریختم . بعدازکلی اصرار نشستیم باهم حرف زدیم. فردا که رفتم اداره سرهنگ میرطاهری گفت: _من منتقل شدم دزفول برای فرماندهی بوشهر هم تو انتخاب شدی. با لبخند گفتم: +چه پیشنهاد جالبی! ولی جسارتا من دوشرط دارم _تو ارتش برای انجام دادن دستور مافوق شرط لازم نیست. با لبخند گفتم: +عرض کردم جسارته جناب سرهنگ یک اینکه سِمَتِ فرمانده ام مانع پروازم نشه. _و دومیش؟ +خجسته فرد و مهدی زاده با ضمانت من بتونن پرواز کنن. کمی فکرکرد و گفت: _ضمانت سنگینی هست علی. راستی چرا مهدی زاده از پرواز معاف شده؟ +همسرش ایرانی نیست! اهل سوریه اس به دلایلی نمیزاشتن تو عملیاتی که گذاشتن شرکت کنم. به پیشنهاد زینب چندروزی رفتیم رودبار خونه مامانم اینا. داشتم از رادیو سوختگیری هواپیما رو گوش میکردم. مامان و زینب هم اونطرف داشتن حرف میزدن باباهم گل می کاشت. بابا: _چیشد رادیو؟چرا صداش رفت؟ +تموم شد.داشت سوختگیری هواپیما میگفت. یه لحظه چشم تو چشم شدم با بابام. ابروهامو بالا انداختم و گفتم: +کار علی بوده! _علی مجبوره اون بالا سوختگیری کنه؟ قشنگ بیاد زمین سوختگیری کنه دیگه .اخه این چه کاریه.چه معنی ای داره این کار؟هان؟ خندیدم و گفتم: +باز شما به این گیر داده؟ جنگ اقاجون! یه دیقه هم یه دیقه اس. ارتش هم که شوخی بردار نیست بخوایم عملیات و ایناشو به بازی بگیریم _اخه بنزین اون... نمیدونم والا سردر نمیارم خدا بهشون عمر بده . عاقبت همه مون رو بخیر کنه! روزها تا شب میرفتیم قنادی تا شیرینی درست کنیم. طبق معمول بابا بهم می کوبید شب که برگشتم خونه تلفن زنگ خورد. +بفرمایید _سلام مهدی +سلام _علی ام..مهدی مهدی بیا با طبقه بالا صحبت کن. با تعجب گفتم: +جاااان؟ یهو صدای افشین پیچید و گفت: _سام عمو خبی؟ +سلام عزیزم.قربونت برم. _عمو بابام میگه وسیتوجمع چُن که بری پروز.{وسایلتو جمع کن که بیای پرواز} یهو علی گفت: _شنیدی؟ +چی؟ _همینکه افشین میگه. +علی این وروجک چی گفت؟ خندید و گفت: _مبارکه.. بدو بیا برای پرواز یاعلی. بعد تلفنو قطع کرد. سرریع وسایلمونو جمع کردیم و راهی بوشهر شدیم. نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین _______ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــــــــــــ یه جلسه داشتیم، قبل از اینکه علی بیاد با مهدی زاده محسن و حمید شوخی میکردیم .روبروی همدیگه نشسته بودیم. یهو در باز شد و یه نفر گفت: برپا سریع پامونو کوبیدیم. بعد چنددقیقه علی گفت: _آزاد. به میز که نزدیک شد گفت: _بفرمایید بشینین خواهش میکنم. همه مون نشستیم ولی علی سرپا وایستاد میکروفونشو درست کرد و گفت: _اعوذ بالله من الشیطان الرجیم،بسم الله الرحمن الرحیم.وَالْعَصْرِ ،إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ،إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ.سلام برشما دلاورمردان آسمان پرستاره و گلگون زمین ایران عزیز.عرض ارادت و احترام به شما تیزپروازان نیروی الهی. کمی صحبت کرد بعد دستاشو برد بالا و گفت: _ربِّ اشْرَحْ لي صَدري و یَسِّرْ لی أمری و احْلل عُقدةً مِنْ لساني یَفقَهوا قَوْلی کلاهشو برداشت و گفت: _یاعلی و بلند شد بعد احترام نظامی گذاشت. صبح با علی داشتیم قدم میزدیم که یهو دیدیم یه وانتی توش پر از گل هست. +خبریه؟ _اره به یکی از گل فروش ها گفتم گل بیاره بکاره تو باغچه پادگان. +کاش میگفتی لاله نکاره. بالبخند گفت: _ان شاءالله که یکی از اون لاله ها من باشم:) یهو یه نفر اروم گفت: یاحسین فرمانده پایگاه . بعد نفری که روی چمن نشسته بود رو بلند کرد و در رفت دستشم گفت: نامرد، فرمانده پایگاه کجا بود؟! جلو که رفتیم علی گفت: _سلام اقا صالح فکرکنم میشناختش ×سلام جناب سرهنگ..سلام علیکم بعد با لهجه اصفهانی گفت: ×پنچر شده اس بی پدر.. الان درستش میکنم. گل هایی که گفتین رو اوردم . الان ماشین. درست میکنم _مهدی کارشو راه بنداز داشتم لاستیک رو درست میکردم که یهو اقاصالح گفت: _ای وای بدبخت شدم بی توجه به حرفش داشتم با لبخند به راه رفتن علی نگاه میکردم. کارشو راه انداختم و رفتم پیش علی! خیلی ناراحت بود. روی صندلی نشسته بود. +چیزی شده؟چرا ناراحتی؟! _چیزی نشده ولش کن! +علی! من تورو بهتر از خودت میشناسم. بگو چیشده؟ _چرا این دور و زمونه انقدر بد شده؟ +چرامگه چیشده؟ _من به صالح گفتم گل بیاره تو حیاط پادگان بکاره تا قشنگ بشه. +خب اینکه ناراحتی نداره _گل آورده اما..... من گفته بودم گل طبیعی میخوام بعدشم اینا زود پژمرده میشن. +خب ابیاری شون میکنیم،بهشون میرسیم. _عزیزدل داخل خاک ها سم ریخته شده. با تعجب گفتم : +چی؟؟؟ یـــــــاحســــــــــین خب الان چیکار میکنی؟ _هیچی میخوام تلافی کنم. +چطــــــوری؟ _فردا میفهمـــــــــی +باشه از وقتی برگشتم خونه فکرم درگیر این بود که علی فردا میخواد چیکارکنه. داشتم کتاب میخوندم که با صدای گریه رقیه سریع رفتم پیشش.. بغلش کردم و دادم به زینب رقیه ۵ماهش بود. صبح رفتم پیش علی ! دوباره همون گلفروش رو دیدیم. منتظر دعوا بودم که بهو جا خوردم. صالح: *سلام اقاسید خوب هستین در کمال تعجب و ناباوری علی باهاش دست داد،بغلش کرد و با لبخند گفت: _سلام عزیزم خوبی؟چه خبر؟ انقدر باهاش گرم گرفت که من چندلحظه هنگ کردم . بعد که ازش جدا شدیم گفتم: +علی چیکار کردی؟ توکه گفتی تلافی میکنی چیشد؟ یه لحظه وایستاد و برگشت سمتم .دستاش تو جیب شلوارش بود. با لبخند همیشگی اش گفت: _مهدی جان من دیروز گفتم تلافی میکنم درسته؟ +اره خب . _ولی امروز بعد از نماز که فکرکردم دیدم شاید صالح از کارش پشیمون شده باشه و توبه کرده باشه.بخاطر همین کاری نکردم. خیلی بهش غبطه خوردم. علی خیلی به نفسش غلبه میکرد. یاد حرف امیرالمومنین که به مالک اشتر گفت افتادم ،امیرالمومنین گفت:مالک! اگر شب کسی را در حال گناه گردن دیدی،فردا با آن چشم بهش نگاه کن. شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی! نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___________ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.