🔴رئیس ستاد کل نیروهای مسلح: صهیونیستها از خطوط قرمز جمهوری اسلامی ایران عبور کردهاند و پاسخی کوبنده و ورای تصور خواهند گرفت
🔹سرلشکر باقری در شورای عالی فرماندهان نیروهای مسلح:صهیونیستها با تجاوز به تمامیت ارضی ایران خطوط قرمز جمهوری اسلامی ایران را رد کردهاند اما بدانند حتماً بهای سنگین تعدی به خاک مقدس ایران را خواهد پرداخت. نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران این اقدامشان را بی پاسخ نمیگذارند و پاسخ ایران به دور از تعلّل، تعجیل و با دقت و درایت و در زمان مناسب پاسخی پشیمانکننده و متفاوتی به متجاوزان خواهد بود.
🔹️پاسخ به تجاوز اخیر رژیم صهیونیستی ورای تصورات سران این رژیم طرحریزی شده است. دکترین دفاعی جمهوری اسلامی ایران بر مبنای پاسخ کوبنده و بازدارنده و در زمان مقتضی به بالاترین سطح تهدیدات دشمنان طرحریزی شده است.
🔴سه دلیل نتانیاهو برای پذیرش آتشبس
🔹نتانیاهو: سه دلیل اصلی [برای پذیرش آتشبس] وجود دارد.
🔹دلیل اول؛ تمرکز بر تهدید ایران و من در مورد آن توضیح بیشتری نمیدهم.
🔹دلیل دوم؛ تجدید کامل قوا و من آشکارا به شما می گویم، زیرا این راز نیست: تأخیر عمده ای در تأمین اسلحه و مهمات وجود داشت. این تاخیر به زودی برطرف می شود. ما خود را به ابزارهای پیشرفته جنگی مجهز خواهیم کرد که جان سربازان ما را حفظ می کند و به ما نیروی اضافی برای تکمیل ماموریت هایمان می دهد.
🔹و دلیل سوم برای آتش بس؛ قطع عرصه ها و منزوی کردن حماس است. از روز دوم جنگ، حزب الله به کمک حماس امد تا در کنار آن بجنگد. و وقتی حزب الله از صحنه خارج می شود، حماس در کمپین تنها می ماند. فشار ما بر او افزایش خواهد یافت و این به مأموریت مقدس آزادی اسرای ما کمک خواهد کرد.
⭕️پویش همگانی حدیث شریف کساء به نیت تعجیل فرج🤲
به حق پنج تن ظهور آقا امام زمان مون رو برسون 🤲😭🤲
💞هدیه به چهارده معصوم علیه السلام
🌺✨حاجت روایی شماعزیزان کانال 🤲
💞#روز_پانزدهم
اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ وقتی داری برای ظهور دعا میکنی،
حواست به این مسئله هم باشه!
👈 مبادا بدون آمادگی دعا کنیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥علامه حسنزاده: گوشتان به رهبری باشد چون گوش ایشان به فرمان حضرت خاتم انبیاء(ص) است
بر شما واجب است این کلیپ را ببینید و برای دوستان خود بفرستید. در پایان این کلیپ صحبتهای کمتر شنیده شده از علامه خواهید شنید که روشنایی مسیر زندگی این روزهای ماست.
وقتی از زندان ساواک آزاد شد، به سختی میتونست راه بره.
با جوراب هم میخوابید.
گاه با پاشنه ی پا و گاه با پنجه پایش راه میرفت.
من و بقیه ی خواهرا فهمیدیم موضوع چیه، و قرار گذاشتیم کسی در مورد این موضوع به بی بی جان چیزی نگه و آسیدحسین هم در کنار بی بی جان آرام و در حالت عادی راه بره.
شب ها وقتی میخوابیدیم آسیدحسین میرفت بالای پشت بوم و به پاهاش پماد میزد.
با اصرار من قبول کرد که یه روزی کف پاهاش رو ببینم.
يه شب که رفت بالای پشت بوم، بعد چند دقیقه منم رفتم بالای پشت بوم.
تا دید کسی توی تاریکیِ شب میاد سمتش سریع دو زانو نشست و پماد رو زیر جورابهاش مخفي کرد.
سریع گفتم «نترس منم، بی بی جان خوابیده، راحت باش»
پاشو از زیرش درآورد،
کف پاهاش پوست نداشت و زخم های عمیقش، گوشت کف پاش رو سوراخ کرده بود.😭😭😭😭😭💔
تا کف پاهاشو دیدم وحشت زده، با دو دستم زدم به صورتم و با گریه گفتم «خدای من! چه کردن با تو؟ بمیرم برات آسیدحسین، توروخدا برو دکتر پانسمان بزن بهش، داره خون میاد ازش.»
وقتی بهش پماد میزد،از شدت درد چشاشو میبست و ابروهاش درهم کشیده میشد🥺😭😭😭😭😭😭💔
بعد با همان درد تا صبح مطالعه میکرد.
🌷شادی روح امام و شهدا، صلوات
📚برشی از کتاب راز بی بی جان
🗣️راوی:سیده خدیجه علم الهدی(خواهرشهید)
#شهیدسیدحسینعلمالهدی
#هویزه
#خاطرات
#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت107
#فریده
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم؛ تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
ماه رمضان بود،
سر سفرهی افطار نشسته بودیم.
+به نظرمن عیبی نداره. خب استخاره کردی جوابش خوب اومده دیگه....
_والله تاجایی که من یادمه شما همیشه حلال و حروم میکردین.
از غذا خوردن دست کشیدم و گفتم :
+هنوزم میکنم، طرف حروم بری چشاتو درمیارم
نشست روی صندلی و گفتم:
+گیرم که من فردا اومدم، بعدش رو چیکار میکنی؟
_خب بعدش امیرحسین رو میبرم دیگه.
با خنده گفتم :
+قرار فرداتو به هم بزن ببرمت دکتر.
_به چی میخنده ای مادر من؟
به جایی خیره شدم و گفتم:
+بعدها بهت میگم
تسبیح شو انداخت گردنش و گفت :
_بعدها بعدها، همش وعده ی بعد و بعید.
بعد دو دستشو کوبید به میز
+شلوغ نکن پسر، مگه تو میگه تلاش خودسازی فردی؟ پس لشکر جمع کردنت واسه چیه؟
_لشکر جمع میکنم تا ایمانم رو حفظ کنم، بده؟
دردمو به شما نگم به کی بگم(دست راستشو کوبید روی میزو گفت) به کی بگم؟
بعد بلند شد و پشتش به من بود.
_گفتید هم پدرتم، هم مادرت، هم خواهرتم، هم برادرت.
نشست کنارم و با بغض گفت:
_خب برام پدری کن مادر..
+برات پدری کنم؟ باشه برایت پدری میکنم.
_مادر، من بابامو میخوام... بابامو میخوام....
به گریه افتاد و گفت :
_تورو به جان امام حسین قسمت میدم پدرم رو بهم برگردون....میخوام دستشو ببوسم...
میخوام بغلش کنم....14سالهههه کههههه پدرم رو بغل نکردم...مادر من هنوز طرز خندیدن پدر یادمهههههه.... یادمه چه لباسایی میپوشید....
دستمو روی شونه ی افشین گذاشتم و گفتم:
+پسرگلم ، میدونم دلت پدرتو میخواد، گریه کن. اما نزار دشمن از گریه های تو خوشحال بشه
نزار دشمن افتخار کنه که پدرتو شهید کرده.
اون کسی که باید به پدری چون سیدعلی اقبالی افتخار کنه تویی....تو...
افتخار کن به تک تک شهدای وطنت.
صبر کن !
بردباری کن در تمامیِ مشکلات....
حالا هم بلند شو اگه درس داری درستو بخون اگه درس نداری برو کارگاه....
اشکش رو پاک کرد و گفت:
_نه درس دارم....
وقتی خواست بره گفتم:
+افشین.
برگشت سمتم:
+این دختره، مثل خودمونه؟ محجبه است؟
_نه نیست.....
+خیلی خب باشه برو....
سفره رو جمع کردم و ظرفا رو شستم...
رفتم یکی از کتاب های علی رو بخونم که تلفن زنگ زد.
زینب بود!
برداشتمش....
با لبخند گفتم:
+سلام آبجی خوبی؟
_سلام فریده جان، شما خوبی؟ افشین چطوره؟ خوبه؟
+افشینم خوبه خداروشکر
_یه سوال، سال میشه کشور؟
با تعجب گفتم :
+جانم؟؟؟؟؟
_حرف افشین رو میگم دیگه با علی بحث میکرد سر سن هاشون...
خندیدم.
" خونه ی زینب بودیم. علی سال 27بدنیا اومده بود ولی چون پدرش یه سال دیرتر رفته بود دنبال شناسنامه اش مسؤل شناسنامه سال تولد علی رو سال1328 توی شناسنامه اش گذاشته بود. بعد که افشین فهمید رفت به علی گفت:
_بابا بابا
علی هم گفت:
_جانم بابا؟
افشین:
_چندسالته؟
علی:
_30سالمه باباجون؛
افشین سریع جبهه گیری کرد و گفت:
_دروغ میگی 31سالته. سال 27 بدنیا اومدی...
علی:
_نه باباجون من متولد 28هستم.
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___________
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.
#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت108
#فریده
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم؛ تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
علی روی سن و ایناش خیلی حساس بود و ناراحت میشد.
افشین گفت:
_بابا من الان چندسالمه؟
علی هم با لبخند گفت:
_سه سالته باباجون؛
افشین هم گفت:
_سال دیگه میشم 15ساله، آخ جووووووون
علی با تعجب گفت:
_افشین سال دیگه چهارسالت میشه، چطور میشه پونزده سالت؟
افشین یهو زد به پیشونی اش و گفت:
_ای خدا این چرا انقدر خره نمیفهمه، سال میدونی چقدره بابا؟ سال کل کشوره.
علی هم به زور خودشو نگه میداشت تا نخنده بعدش گفت:
_یعنی چه که سال میشه کل کشور؟ هر سال دوازده ماهه افشین.... تو فقط در یک روز و یک ماه بدنیا اومدی...
کلی باهم کل کل کردن و آخرش زینب به علی گفت:
_علی تمومش کن این کل کل رو، مغزت رو به کار بگیر.... مغزت کارنمیکنه
علی هم درجواب حرفش گفت:
_اگه مغزمن کار نمیکرد که آمریکایی برای من تلگراف نمیفرستادن که «بیا و تو ارتش خودمون خدمت کن»
کلی خندیدیم اون شب....."
#افشین
چون صحافی میکردم تصمیم گرفتم بخشی از کارگاه رو اختصاص بدم به همین بحث پایان نامه و اینا
خانم حجازی که اومد نیم ساعت بعد که عکس بابا رو دید گفت:
_این عکس کیه؟!
+پدرم.
_بچها گفته بودن بچه ی شهید هستی، خدا بیامرزتشون.مادر و پدرت چه کاره ان؟!
+مادرم مدیر مدرسه دخترانه ولی قبلا معلم بود. پدرمم نیروهوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بودن،
با تعجب گفت:
_خلبان بودن؟
+بله
از جاش بلند شد و گفت :
_ پدرمادرت که انقدر آدم حسابی ان، تو چرا انقدر اُملی؟
برگشتم سمتش و گفتم :
+فکرکنم درست نیست که من جواب شمارو بدم.
کمی غر زد و گریه اش گرفت. لیوان آبی به دستش دادم و قرآن رو برداشتم و گفتم :
+ببینید خواهر، به همین کتاب مقدس قسم با زبان روزه دارم این حرف رو میگم. ما یعنی من و مادرم خانواده ی شهیدیم، از وقتی چهارسالمه بوده پدرم رو از دست دادم. منو مادرم از زمان شهادت پدرم، رنگ بنیاد شهید رو ندیدیم. فقط از سهمیه ی خانواده ی شهدا یه بار رفتیم دیدار امام(بعد بابغض گفتم) الله اکبر، من چهارده ساله که پدرم رو ندیدم، با این حال با همهی گریه هایی که کردم سرپا وایستادم....
...
نمیدونم چرا هی به خانم حجازی علاقه مند میشدم. با مادر درجریان گذاشتم. مادرگفت باید عمه زینب هم باشه و نظربده.
شب عمه زینب اومد خونه ی ما....از بین بچهاش فقط عمار و عماد، حامد و محمد و رقیه اومده بودن.اونا هم بزرگ شده بودن.
مامان که جریان با عمه زینب در جریان گذاشته بود عمه زینب گفت:
_من این دختره رو دیدم افشین؟ دوستش داری؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
+آره دیدیش...همون دختری که یه بار اومد خونه ی ما دیدن مامان و شماهم اونجا بودید.
عمه چند دقیقه چیزی نگفت.
ولی یه سیلی ازش خوردم....
بعد چند دقیقه ای سکوت بهم گفت:
_افشین جان ببین، تو برادرزاده ی من هستی. از بچگی تا الان یه پات خونه ی ما بود یه پات هم خونه ی خودتون، بچگی خیلی میومدی خونه ی ما ولی چون بعدش دخترا بزرگ شدن تو هم نیومدی. چرا؟ چون شرم و حیا باعث شد که نیای.
من تورو خوب میشناسم....بارها و بارها هم ازتون دفاع کردم دربرابر خانواده خودم و پدرت و خانواده ی مادرت. من سر شهادت پدرت خیلی پیر شدم افشین. پدرت رو جلوی چشام شهیدش کردن. این همه شکنجه چشیدم، شکنجههای بعثی و ساواک رو در نظر بگیر. تنها شکنجه ی روحی من، شهادت پدرت بود. چرا از بین این همه دختر محجبه ای، فقط دل به یک دخترکم حجاب دادی؟مگه خودت نمیگی این دختره بهم میگه سهمیه ای اومدن دانشگاه؟ این همه بهت توهین کرد اما تو عاشقش شدی. ببینم تو بویی از انسانیت بردی؟ افشین جان، عمه قربونت برم من، مادرت سر پدرت خیلی اذیت شد...هنوزم که هنوزه چشم انتظار اومدن پیکر بی جانِ پدرته...تو دیگه اذیتش نکن. نمک روی زخمش نپاش. من حرفی ندارم اما بدون این سیلی ای که بهت زدم، سیلی ای بود که اول کار دستت بیاد داری با کی ازدواج میکنی...
دختره کم حجابه؟ بی حجابه؟ باشه اشکالی نداره، اونم بنده ی خداست، اونم بنده ی مظلوم خداست.
اگه باهاش ازدواج میکنی باید یکی از شرایط ازدواجی ات این باشه اون دختر، چادری بشه.بعدشم تو نه درامد خاصی داری نه خونه ای .بنظرم هرموقع شغلی پیدا کردی ازدواج کن
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___________
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.
#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت109
#فریده
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
تو حیاط مدرسه بودم و مشغول صحبت با یک معلم بودم که یهو چند دختر جیغ و داد کشیدن...
با جیغ دخترا به خودم اومدم،یه دختر هفتمی اومد و گفت:
_خانم هاشمی....خانم هاشمی....
ترسیده گفتم:
+چیشده؟چرا هراسانی ؟
با ترس و لرز گفت:
_گشت کمیته اومده....
باخونسردی گفتم:
+خیلی خب،اروم باش
کسی که به ظاهر فرمانده ی اونا بود اومد جلو با ارامی گفت:
_سلام علیکم؛
با نیمچه لبخندی گفتم:
+سلام بفرمایید.
با بیسیم اشاره ای کرد و گفت:
_خانم هاشمی؟همسرشهیداقبالی؟
+خودم هستم.
به ارومی و با لبخنددلگرم کننده ای گفت:
_لطفا همراه ما بیاید.
با تعجب گفتم:
+چرامگه چیشده؟
_مگه قراره اتفاق خاصی بیافته؟لطفا همراه ما بیاید.خانم عباس نژاد ،لطفا خانم هاشمی رو همراهی کنید .
اون خانم هم پاشو کوبید .
سوار ماشین شدم و رو کردم به اون فرماندهه و گفتم:
+آقای محترم !شما با این کارتون ابرو و حیثیت منو میبرید.
حداقل پیامکی،تلفنی،چیزی میکردین تا من خودم بیام.
خنده ای کرد و گفت:
_نگران نباشید!
فرماندهه طوری نشست که منو میدید و گفت:
_شما میدونید همسرتون کجا دفن شدن؟1
+بله! خواهرشوهرم گفتن در قبرستان زبیر موصل قبرستان محافظیه نینوا...
کمی مکث کرد و گفت:
_میتونید با ما بیاید موصل عراق؟
با تعجب گفتم:
+چطور؟
_با خواهرشوهرتون بیاین بهتره! ما میخوایم پیکر همسرشما رو شناسایی کنیم.
بچه های گروه تفحص به ما گزارش دادن یک دست قطع شده در موصل روی زمین افتاده . نمیدونیم برای کی هست.
از اونجایی که خواهرشوهرتون قبلتر به بچهای ما گفتن دست راست برادرم قطع شد ما میخوایم برای شناسایی شما و خواهرشوهرتون ببریم موصلِ عراق!
موافقت کردم...
به زینب گفتم و اونم بی چون و چرا گفت که میاد.
بچهارو سپرد به خانم جون!
با گروه بچهای اطلاعاتی و گروه تفحص رفتیم موصل عراق
زینب چون به مکان های اونجا تسلط داشت مارو برد جایی که علی رو شهید کردن....
زینب جلوتر رفت و چیزی دید ... وقتی برگشت گفت:
_فریده میخوام تو بری جلو و دست علی رو ببینی!
رد نگاهشو گرفتم اروم رفتم جلو.... وقتی یه دست با چندتا پلاک(پلاتین)دیدم فهمیدم دستِ علی هست! دوییدم سمتشو با گریه افتادم روی زمین....
خاک هارو مشت میکردم و میریختم روی سرم.
گریه ام برای علی بود اما از شهدای کربلا میخوندم.
+چه علی ای داشتم من،خدایا افتخار میکنم به چنین همسری! مرا همنشین او در بهشت کن!
بعد با گریه گفتم:
+گلی گم کرده ام میجوییم اورا ، به هر گل میرسم می بویم اورا
..........
بریده بودم از همه چی ، اما درکنارش ایمانم رو حفظ کردم....
به افشین بورسیه اومد که بره دانشگاه کالیفرنیا،بره دانشگاه المان،بره دانشگاه اکسفورد اما نرفت....
علی هم هی میومد بخوابم و میگفت افشین به حرف من گوش نمیکنه . تو یه کاری کن.... بهش بگو بره دانشگاه المان
_مامان گلم... چرا اینقدر گرفتهست؟
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم. یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم... همه چیزش عین علی بود.
+ازکی تا حالا توی دانشگاه،واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟
خندید
_تا نگی چی شده ولت نمی کنم...
بغض گلوم رو گرفت...
+افشین!سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟
دست هاش شل و من رو ول کرد. چرخیدم سمتش... صورتش بهم ریخته بود...
+چرا اینطوری شدی؟
بورسیه ی سوم مال دانشگاه المان بود
سریع به خودش اومد. خندید و با همون شیطنت،پارچ و لیوان رو ازدستم گرفت...
_ای بابا از کی تاحالا بزرگتر واسه کوچیکتر شربت میاره! شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت دربره، از صبح تا حالا زحمت کشیدی...
رفت سمت گاز...
_راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چیه؟ بقیه اش بامن...
دیگه صد درصد مطمئن شدم یه خبری هست...
هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی،موضوع حرف رو عوض کنه،شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم...
+خیلی جای بدیه؟
_کجا؟
+سومین کشوری که بهت بورسیه داده.
_نه... راستش... نمیدونم...
دستش رو گرفتم وچرخوندمش سمت خودم...
+توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده، این جواب های بریده بریده جواب من نیست...
چشم هاش دو دو زد. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه،اصلا نمی فهمیدم چه خبره...
+افشین؟ چرا این طوری شدی؟ من که...
پرید وسط حرفم... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد...
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___________
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.
#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت110
#فریده
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم؛ تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
_به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو،همون حرفی که باراول گفتم... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم. نه سومیش، نه چهارمیش، نه اولیش،تا برنگردی من هیچ جا نمیرم.
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون! اون رفت توی اتاق،من کیش و مات وسط آشپزخونه...تازه می فهمیدم چرا علی گفت من تنها کسی هستم که می تونه افشین رو به رفتن راضی کنه. اشک توی چشم هام حلقه زد! پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم...
_بی انصاف،خودت ازپس پسرت برنیومدی!من رو انداختی جلو؟ چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره. دنبالش راه افتادم سمت دستشویی،پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم هاش،باحالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد. التماس میکرد حرفت رو نگو... چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم...
_یادته 4 سالت بود تب کردی...
سرش رو انداخت پایین... منتظر جوابش نشدم.
_پدرت چه شرطی گذاشت؟ هرچی من میگم،میگی چشم...
التماس چشم هاش بیشتر شد... گریه اش گرفته بود...
_خب پس نگو... هیچی نگو... حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه...
پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود...
_برو افشین جان... حرف پدرت رو گوش کن! علی گفت باید بری.
و صورتم رو چرخوندم... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت. نمی خواستم افشین اشکم رو ببینه... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد... براش یه خونه مبله گرفتن،حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش میکنیم. هزینه زندگی و رفت و آمدش روهم دانشگاه تقبل کرده بود...
پای پرواز به زحمت جلوی خودم رو گرفتم، نمی خواستم دلش بلرزه،با بلند شدن پرواز اشک های من بی وقفه سرازیر شد. تمام چادر و مقنعه ام خیس شد...
بچه های زینب،حریف آرام کردن من نمی شدن
تقریبا سال 82 بود .افشین برگشته بود . بهش گفته بودم که پیکر بابات رو میارن. اما بهش چیزی نگفتم از وضعیت پیکر ،چون خودمم نمیدونستم. لباسای سیاه رو پوشیدم رفته بودیم فرودگاه برای استقبال .
هلی کوپتر که به زمین نشست پاهام سست شد! دوست شدم علی خودش از هلی کوپتر بیاد پایین.
تابوت رو که اوردن پایین ... بی اختیار رفتم سمتش .... روی زمین نشستم . اول سجده ی شکر به جا اوردم و گفتم:
+من در مقابل علی ، تعظیم میکنم!
پرچم ایران رو که کشیدن کنار با دیدن چند تیکه استخون وحشت زدم.....بعد با بی تابی گفتم:
+علی! چقدر چشم انتظارت بودم .
علی! من نمیخواستم استخون های تورو برام بیارم
پا به پای من زینب هم گریه میکرد......
اما منو اروم میکرد...
افشین از اون طرف به تابوت نزدیک شد... بی اختیار اشکش جاری شد . دست قطع شده ی علی رو برداشت و بوسه زد به دستش و گفت:
_بابا جون ! بابای قهرمان من ! یادته هرموقع با هم تفنگ بازی میکردیم شما خودتو میزدی به مردن و من باید میومد دست شمارو بوسه میزدم تا بیدار شی؟ الانم دست شمارو بوسه زدم ، پس چرا بلند نشدید؟
...................
توی مدرسه و در دفترم بودم که یه خبرنگاری اومد پیشم! اول فکرمیکردم والدین یکی از بچه هاس:
_سلام! من دامغانی هستم . نفس دامغانی !
با لبخند گفتم:
+سلام عزیزم !
بعد پیشنهاد دوتا چایی رو دادم.
_شما باید خانم هاشمی باشید درسته؟
+بله گلم.
لبخند ملیحی زد و گفت:
_من میخوام از شما مصاحبه کنم....
تمایلی نداشتم به مصاحبه کردن و گفتم:
+عزیزم ! من مصاحبه های زیادی کردم. میتونید از همونا هم استفاده کنید .
بی محلی کرد و رفت.
هفته ی بعدش برگشت.
با خنده گفتم:
+خبرنگار زود رنج ندیده بودیم.
دوباره پیشنهاد مصاحبه کردن داد و گفتم:
+من حرفم همونیه که گفتم ،میتونید از مصاحبه های قبلی ام استفاده کنید.
ناراحتی کیفشو رو گذاشت روی دوشش و بعد محکم کیف رو گذاشت زمین و گفت:
_من مطمئنم علی اقبالی اونقدر برای ادما احترام و ارزش قائل بوده که حداقل به حرفاشون گوش بده🥺💔
لحظه ای بغض کردم...بعد چند دقیقه گفتم:
+خیلی خب باشه....
....
ما مصاحبه میکردیم ...یه روز قرار شد بریم بوشهر . اونم با هواپیما...وسط راه هوایی هواپیما مشکل فنی پیدا کرد..همه ترسیده بودن به جز من،همه جیغ و داد میزدن به جز من، نفس با تعجب بهم نگاه میکرد.
زیر لب اروم گفتم:
+علی چندباری با مرگ دست و پنجه نرم کرد....علی چندباری مرگ رو جلوی چشماش دید
هواپیما نشست روی زمین مردم فرار کردن به سمت فرودگاه....
منم با نفس رفتم.نفس داشت چیزی ضبط میکرد با دروبینش....
منم ابی خوردم و توی لیوان دیگه ابی ریختم و به نفس دادم.
زیر لب گفتم"خداروشکرت"
#زینب
برای یک سفرکاری راهی هویزه شدم . بچه هارو هم برده بودم.
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___________
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.
#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت111
#زینب
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم؛ تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
چون توی بیمارستان هویزه، نیروی کادر درمان و کم بود. داوطلب شدم برای اینکه برم هویزه.
خستگی نمیشناختم...
در مسافرخونه ای اسکان کردیم.
تصمیم گرفتم برای عرض ادب شهدای کربلای مظلوم هویزه برم آرامگاه شهدای هویزه.
بچها رو هم بردم.
وقتی رسیدیم گفتم برید با شهدایی که دوست دارید دردودل کنید..
داشتم میرفتم سمت مزار شهید علم الهدی که یه خانمی با گریه باهاش به تندی حرف میزد.
خیلی به هم برخورد.
رفتم جلو و دستمو گذاشتم روی شونه اش.
+سلام عزیزدلم خوبید؟
عزيزجان این آقا شهید شدن، شما دارید با یک شهید صحبت میکنید. لطفا حرمتشون رو نگه دارید.
زنه که حواسش به من نبود بُرّاق شد و گفت:
_کاریت نباشه،،، خودش میدونه.
سرمو کج کردم و گفتم:
+باشه ولی هیچ وقت سر یه شهید داد نزنید، شما که ایشون رو نمیشناسین...
همونطور که به عکس شهید علم الهدی نگاه میکرد وگفت:
_چی میگی خانم؟ من خواهرِش هستم.
صداش برام آشنا بود.خودش بود.... خدیجه سادات
با تعجب گفتم:
_خدیجه سادات تویی؟
برگشت سمتم....
اول نشناخت بعد گفت:
_زینب اقبالی؟
با لبخند گفتم:
+عزیزدلم....
بلند شد و بغل و روبوسی کردیم.
باخنده برگشتم گفتک:
+خدیجه جان، بدبخت برادرت، تو قبر از دست تو آرامش داره، چرا به تندی باهاش حرف میزدی؟
خنده ای کرد و گفت:
_حقشه، تقصیر اینه که مادر از کنار ما رفت....
بازوشو گرفتم و گفتم :
+درد کشیدی؟ اشکالی نداره.
منم پدر و برادر و مادرم رو ازدست دادم.
نگاه کن من آرومم، درونم غوغاست.
ولی خدیجه جان، آدم با برادربزرگترش اینطوری حرف میزنه؟
(سرش رو انداخت پایین و خم شد و گفت:
_آسیدحسین جان منو ببخش...
دلم پر بود زینب جان؛
سال پدربزرگم سال 50، اقاجونم سال 52، آسیدمحمدحسین سال 59،طیبه خانم همسرِآسیدمحمد برادر تنی ام بر اساس بیماری سال 66فوت کرد. مادرمم سال 67
خسته شدم از زندگی....
مادرم رفت پیش پسرشهیدش....
اما من،،،،
دستمو گذاشتم روی شونه اش و گفتم:
+اشکالی نداره گلم، قوی باش، همچون بی بی جان قوی باش....در برابر سختی ها می بایست قوی باشی....
اشک از چشاش جاری شد و به برادرشهیدش گفت:
_این آخرین نفس کشیدن از برای تو
این آخرین تورو ندیدنم برای تو
برای آخرین نفس بخون ترانه ای
که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای
که میشه از تو رَد شد و نظر به جاده کرد
که میشه این غمارو از دلم پیاده کرد
بیا و پر کش پریدنت مقدسه
همین یه بار دیدنم برای من بسه
بگو که باید از تو رد شدو دلو ندید
باید بریدو پرزدو به آسمون رسید
بیا به جُرم عاشقی بکش منو نرو
نگاه کن این تن ِ نحیف و زار و خسته رو
تورو به جون ِ خاطرات ِ خوبمون بمون
تورو به جون ِ خاطرات ِ تلخمون نرو
تورو به جون خاطرات بچگی مون نرو.
بیا و راحتم کن از نگاه آدما
نذار بگیره دامنم رو آهِ آدما
بگو چرا باید بسوزه لحظه های ما
بخاطر نگاهِ اشتباه آدما
با لبخند تلخی به هردوشون نگاه کردم....
يه آهی از ته دل کشیدم.
قرار شد خديجه فرداشب برای شام دعوتمون کنه.
با عامر صحبت کردم و گفت:
_آدم سرشناسی هستن. اینطور که معلومه خیلی برای این انقلاب زحمت کشیدن.
من پدر مرحومشون رو یه بار تو نجف دیدم
فردا هم ان شاءالله میریم خونشون به صرف شام.
(شوخ طبعی اش گل کرد و گفت)
راستی این برادرشون ازدواجی نبوده؟
خندیدم و گفتم:
+عه عه عامر ! استغفرالله، استاد اصن ازدواجی نبودن، فقط یه بار از مادرش شنیدم که عروسی برادرش آسیدمحمد، به بچها یاد بود به بی بی جان(مادرش) بگن دایی حسین هم زن میخواد!
خنده ای کرد....
شام رو گرم کردم و خوردیم....
هیچ وقت منت سر بچها نذاشته بودم.
عامر چون هی میرفت ماموریت، تربیت بچهارو به من سپرد...
حامد و محمد به صورت 10 فراز 10 فراز دعای جوشن کبیره حفظ کرده بودن.
عمار و عماد هم شده بودن حافظ و قاری قرآن
دخترا هم قاری قرآن بودن. قرار شد بهشون خیاطی هم یاد بدم....اما فعلا زود بود.
..
حاضر شدیم و رفتیم خدیجه سادات،قبل از اینکه بریم خونشون یه چیزی گرفتیم. به گرمی ازمون استقبال کرد.
عامر هم سریع با شوهرش دوست و صمیمی شد...
بعد از چایی پخش کردن، سفره رو پهن کردیم.
بعد از جمع کردن سفره، رفتیم توی اتاقی...
بحث از داداشِ شهیدش شد...
چون برای تشکر بهش گفتم «خدا پدر و مادرت و حتی برادرشهیدت رو رحمت کنه. ان شاءالله به درجات عالیِ معنوی میرسن.»
سکوتی کرد... رفت تو فکر.
+چیزی شده خدیجه؟ تو فکری....
از من اصرار و از اون انکار.
رفت با یه بقچه برگشت. گرهِ بقچه رو باز کرد و يه کت و شلوار درآورد.
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___________
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙استاد شجاعی
اگر اعمالت درسته؛ ولی دغدغهٔ #امام_زمان
(عجل الله فرجه) نداری، از صراط سقوط میکنی!!
گویند:
در آخرالزمان، آنقدر به بلا دچار میشوید،
که بالاخره بفهمید،
تنها نداشتهی تان
مهدی موعود است...
#اللهمعجللولیکالفرج
🔴 رزق و روزی معنوی با توجه به امام زمان
🔵 حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری:
🔹 چه بسا انسانی دارد در مسیری رد میشود و خیر از کنار او رد میشود و رزق او نمیشود.
🔹 مثلا یک ولی از اولیای خدا رد میشده و ممکن بود که یک کلمه صحبت بکند [و او را متحول کند]؛ میشده که یک دستگیری بکند ولی او مستحق نبوده است.
🔹 یا قلب انسان یک توجه به آقا بقیةالله علیهالسلام بکند و بهرهای ببرد و حضرت عنایتی بکنند؛ ولی این شخص با خیالات خود درگیر بوده است و ذهنش جامد بوده است و الان مستحق نیست! نه الان، بلکه ایام هم بگذرد، باز تا مستحق نشود رزقش نمیشود؛
🔹 آن چیزی که به انسان حیات میدهد، همان توجهات است و الا روزنهی خیر باز است.
🟢توجه قلبمان به حضرت مهدی را فراموش نکنیم
#امام_زمان
⭕️پویش همگانی حدیث شریف کساء به نیت تعجیل فرج🤲
به حق پنج تن ظهور آقا امام زمان مون رو برسون 🤲😭🤲
💞هدیه به چهارده معصوم علیه السلام
🌺✨حاجت روایی شماعزیزان کانال 🤲
💞#روز_شانزدهم
اللهم عجل لولیک الفرج
🔴 نابودی پروژه چندمیلیارددلاری صهیونیستها به دست حزب الله
🔹️منابع صهیونیستی بامداد سهشنبه گزارش دادند که در حمله پهپادی #حزب_الله، یک پروژه محرمانه چند میلیارد دلاری این رژیم دود شده و به هوا رفت. #وعده_صادق #لبنان
🔴عملیات غافلگیرانه گروه تحریر الشام در حلب
🔹گروه تروریستی هیئت تحریر الشام به فرماندهی ابومحمد جولانی در عملیات غافلگیرانه به غرب حلب حمله کرده اند و شهر عنجاره را تسخیر و بسوی اروم کبری پیشروی کردند.
#مرگ_بر_اسرائیل
❌اردوغان منافق گفته بود:اگر اسرائیل به لبنان حمله کند،نیروهای ترکیه را برای دفاع از حزبالله به لبنان می فرستیم.اما بعدا نیروهای ترکيه به حمایت از ارتش اسرائیل جنگیدند.
حالا هم تروریستهای نوکر ترکیه در اندیشه تسخیر حلب برای قطع ارتباط ایران و حزب الله هستند.
#فتنه_شام
👤 توییت استاد #رائفی_پور
✍ بنده صهیونیزمپژوه هستم و این کفتارها را از مادرشان بهتر میشناسم!
🔹آتشبسی در کار نیست. این آتشبس صرفا خرید زمان برای تمرکز در جبهه دیگر و البته آغاز جنگ بزرگ است!
🔸پیشتر عرض کرده بودم سوریه بهعنوان محل اصلی تامین لجستیک و پشتیبانی محور مقاومت هدف صهیونیستهاست.
#وعده_صادق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آیت الله سید حسن عاملی: سید حسن نصرالله از ما ایرانی ها در ولایتمداری بالاتر بود.