#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت109
#فریده
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
تو حیاط مدرسه بودم و مشغول صحبت با یک معلم بودم که یهو چند دختر جیغ و داد کشیدن...
با جیغ دخترا به خودم اومدم،یه دختر هفتمی اومد و گفت:
_خانم هاشمی....خانم هاشمی....
ترسیده گفتم:
+چیشده؟چرا هراسانی ؟
با ترس و لرز گفت:
_گشت کمیته اومده....
باخونسردی گفتم:
+خیلی خب،اروم باش
کسی که به ظاهر فرمانده ی اونا بود اومد جلو با ارامی گفت:
_سلام علیکم؛
با نیمچه لبخندی گفتم:
+سلام بفرمایید.
با بیسیم اشاره ای کرد و گفت:
_خانم هاشمی؟همسرشهیداقبالی؟
+خودم هستم.
به ارومی و با لبخنددلگرم کننده ای گفت:
_لطفا همراه ما بیاید.
با تعجب گفتم:
+چرامگه چیشده؟
_مگه قراره اتفاق خاصی بیافته؟لطفا همراه ما بیاید.خانم عباس نژاد ،لطفا خانم هاشمی رو همراهی کنید .
اون خانم هم پاشو کوبید .
سوار ماشین شدم و رو کردم به اون فرماندهه و گفتم:
+آقای محترم !شما با این کارتون ابرو و حیثیت منو میبرید.
حداقل پیامکی،تلفنی،چیزی میکردین تا من خودم بیام.
خنده ای کرد و گفت:
_نگران نباشید!
فرماندهه طوری نشست که منو میدید و گفت:
_شما میدونید همسرتون کجا دفن شدن؟1
+بله! خواهرشوهرم گفتن در قبرستان زبیر موصل قبرستان محافظیه نینوا...
کمی مکث کرد و گفت:
_میتونید با ما بیاید موصل عراق؟
با تعجب گفتم:
+چطور؟
_با خواهرشوهرتون بیاین بهتره! ما میخوایم پیکر همسرشما رو شناسایی کنیم.
بچه های گروه تفحص به ما گزارش دادن یک دست قطع شده در موصل روی زمین افتاده . نمیدونیم برای کی هست.
از اونجایی که خواهرشوهرتون قبلتر به بچهای ما گفتن دست راست برادرم قطع شد ما میخوایم برای شناسایی شما و خواهرشوهرتون ببریم موصلِ عراق!
موافقت کردم...
به زینب گفتم و اونم بی چون و چرا گفت که میاد.
بچهارو سپرد به خانم جون!
با گروه بچهای اطلاعاتی و گروه تفحص رفتیم موصل عراق
زینب چون به مکان های اونجا تسلط داشت مارو برد جایی که علی رو شهید کردن....
زینب جلوتر رفت و چیزی دید ... وقتی برگشت گفت:
_فریده میخوام تو بری جلو و دست علی رو ببینی!
رد نگاهشو گرفتم اروم رفتم جلو.... وقتی یه دست با چندتا پلاک(پلاتین)دیدم فهمیدم دستِ علی هست! دوییدم سمتشو با گریه افتادم روی زمین....
خاک هارو مشت میکردم و میریختم روی سرم.
گریه ام برای علی بود اما از شهدای کربلا میخوندم.
+چه علی ای داشتم من،خدایا افتخار میکنم به چنین همسری! مرا همنشین او در بهشت کن!
بعد با گریه گفتم:
+گلی گم کرده ام میجوییم اورا ، به هر گل میرسم می بویم اورا
..........
بریده بودم از همه چی ، اما درکنارش ایمانم رو حفظ کردم....
به افشین بورسیه اومد که بره دانشگاه کالیفرنیا،بره دانشگاه المان،بره دانشگاه اکسفورد اما نرفت....
علی هم هی میومد بخوابم و میگفت افشین به حرف من گوش نمیکنه . تو یه کاری کن.... بهش بگو بره دانشگاه المان
_مامان گلم... چرا اینقدر گرفتهست؟
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم. یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم... همه چیزش عین علی بود.
+ازکی تا حالا توی دانشگاه،واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟
خندید
_تا نگی چی شده ولت نمی کنم...
بغض گلوم رو گرفت...
+افشین!سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟
دست هاش شل و من رو ول کرد. چرخیدم سمتش... صورتش بهم ریخته بود...
+چرا اینطوری شدی؟
بورسیه ی سوم مال دانشگاه المان بود
سریع به خودش اومد. خندید و با همون شیطنت،پارچ و لیوان رو ازدستم گرفت...
_ای بابا از کی تاحالا بزرگتر واسه کوچیکتر شربت میاره! شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت دربره، از صبح تا حالا زحمت کشیدی...
رفت سمت گاز...
_راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چیه؟ بقیه اش بامن...
دیگه صد درصد مطمئن شدم یه خبری هست...
هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی،موضوع حرف رو عوض کنه،شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم...
+خیلی جای بدیه؟
_کجا؟
+سومین کشوری که بهت بورسیه داده.
_نه... راستش... نمیدونم...
دستش رو گرفتم وچرخوندمش سمت خودم...
+توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده، این جواب های بریده بریده جواب من نیست...
چشم هاش دو دو زد. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه،اصلا نمی فهمیدم چه خبره...
+افشین؟ چرا این طوری شدی؟ من که...
پرید وسط حرفم... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد...
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___________
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.