eitaa logo
<مجنون الحیدر>
237 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
3هزار ویدیو
41 فایل
میشودنیمه‌شبےگوشه‌ی‌بین‌الحرمین من‌فقط‌اشک‌بریزم‌توتماشابکنی(:؟️ یِه‌حرم‌داره‌ارباب‌ُیِه‌جهان‌ِگرفتارش.💚 https://daigo.ir/secret/3366134401 ناشناس🌹 https://virasty.com/Zenab1337 نشانیِ ویراستی❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
عده ای در حال پخش اعلامیه آیت الله خمینی بودند که خانم موحد تکثیرشون کرده بود.صدای بلند و رسای معزالدین که میگفت«مرگ برشاه»به مردم جرئت بیشتری داد.تا قبل از ظهر شهر به حالت نیمه تعطیل بود .باصدای اذان مردی به نام بزاز میکروفن به دست گرفت و گفت: _ای مردم قطع نامه را بخوانید و متفرق شوید. بعد به چند نفر قطع نامه داد تا بین مردم پخش کنند. از جمعیت فاصله گرفتم و چفیه رو از صورتم برداشتم .به سمت خونه حرکت کردم.مامان خونه نبود.رفتم کنار حوض و صورتمو شستم.بی خوابی شب گذشته و راهپیمایی رمقی برام نذاشته بود.رفتم اتاقم که بخوابم.باصدای بسته شدن در مواجه شدم . با دیدن مامان جا خوردم ،بعد چند روزی تونستیم همدیگر رو ببینیم . +سلام مادرجان _سلام پسرم +خوب هستید؟ _ممنونم بعد انگار چیزی یادش بیاد گفت: _حسین کجا بودی؟چرا خبری از خودت نمیدی؟ +مادر،شما تو راهپیمایی شرکت کردید؟ جوابی نداد.سعی کردم با سؤالم بهش بگم که این چند روز کجا بودم و مشغول چه کاری بودم.لذت حضور در راهپیمایی برای هردومون دو چندان شد.اجازه گرفتم و رفتم اتاق،سرمو که روی مُتکا گذاشتم از روی خستگی چیزی نفهمیدم. چند ساعت بعد بیدار که شدم زهره رو صدا کردم. +زهره.....زهره _جانم داداش؟ +ساعت چنده؟ _۸شب تا اینو گفت یهو از جام پریدم .از ساعت ۲خوابیدم تا ساعت ۸ ،یعنی ۶ساعت خوابیده بودم.زدم تو سرم و گفتم: +یاحسیننننن نمازم. _قضانشده رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم.به مامان کمک کردم و سفره رو انداختم .شام رو که خوردیم ظرفا رو شستم . رفتم اتاق و سعی کردم شب رو با خوندن کتاب نهج البلاغه بگذرونم.مقدمهٔ کتاب رو خوندم جمله ای از جرج جرداق فرانسوی منو به خودش جذب کرد. +چرا یک مسیحی اینقدر علی(ع) رو درک کرده ولی ما مسلمین بهره ای از او نبردیم؟ جرج جرداق فرانسوی دربارهٔ امام علی(ع) گفته"پدر و بزرگ شهیدان،علی بن ابی طالب(ع) صورت عدال انسانی و شخصیت جاویدان شرق است!ای جهان! چه می شد اگر هرچه قدرت و توان داشتی به کار میبردی و در زمان علی ای ،با آن عقلش، با آن قلبش ، با آن ذوالفقارش و با آن زبانش به عالم می بخشیدی؟؟به عقیدهٔ من ،فرزند ابی طالب اولین عربی بود که ملازمت و مجاورت روح کلی را برگزید و با آن دم ساز و هم راز شب گردید. او نخستین عربی بود که دو لبش آهنگ ترانه ای روح کلی را به گوش مردم منعکس ساخت که پیش از آن ، این نغمه را نشنیده بودند.پس هر کس با او دشمنی نمود، از فرزندان جاهلیت است.علی از دنیا گذشت؛درحالی که عضمت خود شد،از دنیا چشم پوشید .درحالی که نمازش میان دو لبش بود.درگذشت؛در حالی که دلش از شوق پروردگار پر بود"جمله رو که خوندم به فکر فرو رفتم. +منظور جرج جرداق از جهان چیست؟مگر غیر از اراده خدا و توان انسان ها چیز دیگری هم میتواند باشد؟اگر علی فهمیدنی بود که نمیتوانست الگوی ما باشد. حسین در دل آسمان بی کران و پرستاره با دنبال ستارهٔ خود میگشت.آسمانی که او ستاره خود را در آن می جست،نهج البلاغه بود.چون شب های گذشته تا سحر بیدار می ماند و مطالعه میکرد.مطالعه ای سخت و فشرده که از مدت ها قبل شروع کرده بود.تا فردا را برای سخنرانی های روزانه مهیا کند. ادامه دارد.....
چند لقمه رو با بی میلی خوردم و به حمید اشاره کردم که حرکت کنیم! امروز با کریم صالحی قرار ملاقات داشتیم.کریم پس از آزاد شدن از زندان بسیار گوشه گیر شده بود .طبق گفته ی حمید بعضی موقع ها کارهای مشکوکی از او سر میزد.هنوز باورم نمیشد کریم زیر شکنجه ی ساواک تسلیم شده و بسیاری از دوستانش رو لو داده.به پل کارون که رسیدیم وکریم رو دیدم و سمتش رفتیم.مشخص بود که کریم دیگه روحیه ی سابق رو نداره.تو همون نگاه اول متوجه افسردگی اش شدیم. +سلام خوبی؟ _ممنون +خیلی وقته ندیدمت! _اوهوم منم.توهیچ عوض نشدی حسین.چقدر سرحالی +مگه تو عوض شدی؟یادت نمیاد سر همین چهار راه با چه شور و حالی در روز عاشورا شعار میدادی! _چی؟ولی فکر کنم ما کلک خوردیم.یک سری سرمایه داری ما رو کشیدند جلو و خودشون عقب کشیدند.نه زندانی دیدند و نه شکنجه ای رو تحمل کردند.تو زندان متوجه خیلی مسائل شدم. +چه مسائلی؟ _آن ها ما رو لو داده اند. کریم که اینو گفت حمید پرید وسط و با عصبانیت گقت: *اگر ما رو لو داده اند پس چرا برای آزادی تو وکیل گرفتند؟تو این دوسالی که زندان بودی چه کسی هزینه ی خانواده ات را پرداخت کرد؟چرا پرت میگی کریم؟ +غیر از من،تو و جواد و محسن هیج کس از موضوع آتش زدن سیرک مصری اطلاعی نداشت.یک مسئله از دید تو پنهان ماند که فقط منو محسن ازش مطلع هستیم.ساواک حتی آن موضوع را نمی داند. _چه موضوعی؟ +هرچه کمتر بدانی بهتر است . تو راز دار خوبی نیستی. بهتراست جرم خودت را بیشتر نکنی. سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت. کریم سرشو انداخت پایین .انگار از درون رنج میبرد.حمید انگار حوصله حرف زدن کریم را نداشت."کاش مثل حسین زیر شکنجه مقاومت میکردم.فکر میکردم اگه حرف بزنم،دیگر کاری با من نخواهند داشت.هرچه داشتم،گفتم،اما باز از من میخواستند حرف بزنم.همه ی دوستانم را لو دادم.حتی گاهی مجبور شدم حرف هایی ببافم که آنها خوششان بیاید.بلکه رهایم کنند .اما بی فایده بود.به هر بهانه ای مرا از سلول میبردند بیرون تا از من حرف بکشند.با این که هم سلولی هایم متوجه شده بودند که من و جواد زرگران با آنها همکاری داریم.اما کسی به روی ما نمی آورد.از زندان که آزاد شدم گمان میکردم از آن کابوس رها خواهم شد.تا یک ماه بدون اجازه آنها جایی نمیرفتم . کریم زد زیر گریه و درحالی که اشکهایش را پاک میکرد.گفت: _ساواک از من میخواهد هفته ای یک بار در شهر محل فعالیت خلافکار هارو که میبینم به آنها گزارش کنم.انها شما رو خراب کار میدونند.دیگر با من تماس نداشته باشید.نمیخواهم بدانم شما چه کار میکنید.معبر از مقاومت شما کلافه شده و از من میپرسید که چطور میتوان شما رو به حرف آورد.دنبال مدرکی است بر علیه شما که دستگیرتان کند. +چرا خودت را از این بند خلاص نمیکنی؟ _چه طوری؟ +همان طور که ما آزاد شدیم.شاید اولش سخت باشد اما کمی که تحمل کنی عادت میکنی.مقاومت در زیر شکنجه خیلی لذت دارد _اما من هیچ طعمی از آن لذت نچشیدم +چرا قاطی چپی ها شدی؟ کریم از این حرفم یکه خورد و رنگش پرید. _شما از کجا میدانید؟ +حرف هایت به شعار های آن ها شباهت دارد. _ولی من با سازمان مجاهدین ارتباط دارم .نه چپی ها +شما بین آنها تفاوتی قائل هستی؟ _بله، ما شیعه هستیم. +پس چرا بچه مذهبی هارو لو دادی؟ _این مسئله ربطی به سازمان ندارد.آنها گذشته مرا به خودم بازگرداندند +آن ها میدانند تو با ساواک همکاری داری؟ _خیر، این مسئله را شما و حمید میدانید .من مطمئن هستم شما این را جایی مطرح نمیکنید. امیدوارم روزی از این کابوس خلاص شوم. ترجیح دادم بیشتر از این کریم را تحت فشار نزارم.گرچه بهش امیدی نداشتم اما حرفی نزدم و با یک خداحافظی سرد از او جدا شدم . قرار شد معزالدین برای خودش خانه ای در محله فقیر نشین کوت عبدﷲ بخرد که برای من خیلی دل چسب بود. ادامه دارد.....
ساعت تقریبا ۱۲ بود که مهمونا رفع زحمت کردن...منم خونه رو که جمع کردم رفتم خوابیدم ولی حسین نخوابید و طبق معمول داشت کتاب میخوند....صبح بعد از اینکه صبحانه رو خوردیم حسین رفت بیرون... و تا عصر برنگشت .... نگران این بودم که آیا نهار خورده یا نه؟عصر که برگشت سریع وسایلشو جمع کرد و گذاشت تو ساک .... +حسین نهار خوردی؟ _نه نخوردم .... +باشه پس بزار برات یه ساندویچ درست کنم ببر تو راه بخور... _باشه رفتم براش ساندویچ شامی درست کردم ...و بهش دادم ...کفشاشو پوشید و رفت سمت در .... منم رفتم تا دم در بدرقه اش کنم... +حسین جان مواظب خودت باش... با لبخندی که دوست داشتم قاب کنم و بزارم دیوار اتاق گفت: _توهم همینطور مواظب خودت باش...راستی برو خونه مامان خونه تنها نمون ...من نگرانت میشم...شرمنده که نمیتونم توروببرم خونه مامان... +اشکالی نداره عزیزدلم ...چشم میرم ... بعد اومد گونه ام رو بوسه زد و گفت: _من باید برم...یاعلی +خداپشت و پناهت.... حسین که رفت ...منم وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه مامان... صبح که رسیدم تهران از ترمینال یک سره رفتم میدان پاستور. این سومین باری بود که وارد مجلس خبرگان میشدم.سالن اصلی مجلس شلوغ بود.اعضاء سالن را ترک کرده بودند.به در چشم دوخته بودم تا حاج اقا جزایری رو ببینم..تا حاج اقا از سالن خارج شد دویدم سمتش...حاج اقا با گشاده رویی منو در آغوشش گرفت... _این جا چه میکنی حسین آقا؟ +من نگرانم حاج اقا _نگران چی؟ +برای ولایت فقیه فکری کردید؟ _هنوز مجلس به اتفاق آراء به نتیجه ای نرسید..بعضی ها به شدت مخالف هستن.. +مخالف باشن..شما اصرار کنید..استدلال بیارید...خدمت امام بروید...نمیدانم هرکاری لازم است انجام دهید...سرنوشت آینده کشور در گروه قانون اساسی است..هنوز قبول نکردند که ولایت فقیه نقش کلیدی در قانون اساسی را دارد... لحن صحبتم که عوض شد ....حاج اقا دستم رو گرفت و برد اتاقش ...رو در روی حاج اقا نشستم...ساک مشکی رنگم رو جلو اوردم و پوشه ای بیرون اوردم ...دست نوشته ها رو به سرعت به حاج اقا نشون میدادم .. +ببینید،من حتی روی محورهایی که باید به قانون اساسی اضافه شود کار کردم...به شما گفته بودم که مرجع من چه کتاب هایی است....شکی نداشته باشید که مجلس به آن رای خواهد داد.... حاج اقا در برار شور و عطش حسین کسر آورده بود..دلش نمیخواست حرفش را قطع کند"این جوان چه عطشی دارد...او هیچ وقت آروم وقرار نداره ،حرف هایی که میزنه،بیشتر از شور جوانی اش سرچشمه میگیره...خبرنداره که اعضاء مجلس چه تحلیلی روی ولایت فقیه دارند...ما هنوز مباحثی حدود آزادی و حقوق زن و امثالهم به نتیجه ای نرسیدیم..." تند تند کاغذ هارو نشون حاج اقا میدادم...و استدلال میکردم که چرا آن هارا مطرح کند.... +حاج اقا.آیا هنوز هم تردید دارید؟؟ _چطور به شما بگویم...من شک دارم که.... +شک به چی؟به ولایت؟به امام ؟ تمام زحمات امام از ۱۵ خرداد۱۳۴۲ تا الان بر باد میره....شما متوجه هستید؟؟ ناگهان صدام بلند و بلندتر شد...حالا دیگه به التماس افتاده بودم...طوری که باصدای بلند گریه میکردم...حاج اقا تا الان منو تو این وضع آشفته ای ندیده بود...گریه و التماسم قطع نمیشد...دستی به سرم کشید و پوشه رو ازم گرفت....لبخند حاج اقا دلم رو گرم کرد... _بلندشو بریم... با تعجب گفتم: +کجا؟؟ _خودت میفهمی از مجلس که بیرون اومدیم حاج اقا به راننده اش اشاره کرد که مقصدش بیت امام در قم است...از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم...درکنار حاج اقا به فرزندی شبیه بودم که به خواستهٔ خود رسیده....محل اقامت امام خیلی شلوغ نبود...دوتایی رفتیم تو اتاقی که امام نشسته بود...با مشاهده امام منقلب شدم...ارامش وصف نشدنی در سیمای جذاب امام بود...اولین باری بود که داشتم امام رو از نزدیک میدیدم...دو زانو مقابل امام نشستم و به حرف های حاج اقا و امام گوش میدادم...حاج اقا جزایری بلافاصله شروع به صحبت کرد: _بعضی از اعضاء در مجلس پیشنهاد دادند که موضوع ولایت فقیه در قانون اساسی گنجانده شود،ولی در پیش نویس نیامده است... امام خیلی آرام گفت: *پیش نویس که سند نیست،شما آزاد هستید نظرتان را بدهید،بهتر است این موضوع توسط شخصی پیشنهاد داده شود،بگذارید تصمیم نهایی را مجلس خبرگان بگیرد.... _من هم عضو مجلس هستم... *پس بهتر است خودتان مطرح کنید... _بله چشم با دقت حرف های امام رو دنبال کردم...طوری که تونستم نظر امام رو جویا بشم...دلم قرص شد...تو اون لحظه نکات کتاب ولایت فقیه در ذهنم مرور شد...انگار در چهره امام اون نکات رو میدیدم...خواستم حرف بزنم ولی زبونم بند اومده بود...امام که بهم نگاه کرد...خستگی این دوماه تلاش از تنم خارج شد...وقت ملاقات خیلی زود تموم شد...از بیت امام که خارج شدیم...دست نوشته هارو به حاج اقا دادم و ازش جدا شدم.
يك عراقی پشت مسلسل روی تانك نشسته بود. چشم تيز كرده بود تا هر جنبده اي را به رگبار ببندد. چشمش كه بهم افتاد، تعجب كرد. لحظه اي تأمل برام كافی بود. نفس در سينه حبس كردم. اين بارهم كلاهك تانك را نشانه رفت. لحظه اي بعد تير بارچي پرت شد،هوا.فرمانده عراقي فريادميزد. تانكي كه جلو كشيده بود، آماده شليك شد. لوله تانك را پايين آورد. شليك كه كرد، سنگرم متلاشی شد. با موج انفجار پرت شدم هوا و افتادم كنار سنگر. دراز به دراز افتادم.یک باريكه خون از پيشاني ام سر خورد رو صورتم. چشمم رو به آسمان بازبود. وقتي به هوا پرت ميشدم، چفيه ازدورگردنم باز شد و افتادرو صورتم.چشم انتظار زينب و مامان از جلو چشام كنار نميرفت..خطاب به زينب گفتم: +دوستت دارم ....دلم برات تنگ ميشه ..🥲 شهادتين رو خوندم..و چشامو براي هميشه بستم😭😭 اين بار كه خنده در لبش باز شد، براي هميشه ماندگار شد. نور آتشي كه با موشك حسين از تانك عراقي زبانه ميكشيد، تا سنگر حسين قد كشيده بود. اكنون حسين و يارانش كاملا نوراني شده بودند.تانكهاي عراقي توقف كرده بودند. ديگر تمايلي به پيش روي نداشتند.بادي ملايم ميوزيد. گاه چفيه حسين را پس ميزد تا چهره اش نمايان شود.حسين زيبا رو شده بود.سكوت دشت هويزه را فراگرفت. شب صحنه نبردرادر سياهي خود جاي داد، جز سنگر حسين و يارانش.😭😭😭زماني كه چشماي حسين ميخنديد تانك عراقي از پيكرش عبور كرد...و استخواناي حسين درهم شكسته شدند😭😭😭😭 .. نميدونم چرا از ظهر هي تو دلم دارن رخت ميشورن...رقيه خيلي بي تابي ميكنه...نميدونم چرا هي گريه ميكنه..جاشو عوض كردم.شيرشو دادم. خوابوندمش ولي باز گريه ميكنه...انگار منتظر يه خبر بدي بودم..سه روزه كه همه يه جور ديگه نگام ميكردن...شب رفتم خونه ي مامان ...اعضاي خانواده حتي سيدحسن و صديقه هم يه جور نگام ميكردن...سيدكاظم كه از هويزه برگشت گفتم: +برادركاظم از حسين خبری داری؟ سرشو انداخت پايين... يه بار ديگه سوالم رو پرسيدم...جوابي نداد...از سيدعلي پرسيدم چشماي قرمز سيدعلي نشون ميداد كه گريه كرده... +برادر علي از حسين خبري داري؟ سرشو انداخت پايين نميدونم چرا يهو افتادم روي زمين...به هوش كه اومدم ديدم رو تخت بيمارستانم...صديقه بالا سرم بود... +ميشه به حسين بگي بياد؟ _عزيزم...ميريم هويزه پيش حسين .... بعد روشو كرد اونور ...رفت در رو باز كرد...سيدحسن با سر تكون داد كه چيشده اونم گفت: _فهميد...😭😭😭 سيدحسن كه با صداي بلند گريه كرد..فهميدم تموم زندگيم پركشيد😭😭💔بي جون و بي حركت به در خيره شده بودم....آروم اشك ميريختم...
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ برای یه عملیاتی هواپیمای شکاری رو بال هاشو چک کردم و سوار شدم تا وضعیت یک منطقه رو ببینم و گزارش کنم. وسط پرواز به مشکل خوردم . به برج مراقبت گفتم: +یاحسیــــــن ، مصطفی به مشکل خوردم. مصطفی: _چیشده ؟ خودت خوبی؟ +یکی از موتورها خاموش شد.... یهو باصدای بلند گفت: _سید همین الان چتر نجات رو باز کن و بپر پایین.. +چرا؟ _هواپیما میخواد منفجر بشههههه. سریع چترنجات رو باز کردم ..موقعی رسیدم زمین گلوم خورد با شاخه های درخت.. +اااااخ بعد تونستم با هزار زحمت برم طرف جاده ای که اونجا بود.. یهو بیهوش شدم و دیگه چیزی نفهمیدم تیمسارمحمدیان دربه در دنبال علی اقبالی میگشت اما خبری از علی نبود. روحیه ی بچهای پایگاه چهارم شکاری دزفول بهم ریخته بود و داغوووون ستوان اردستانی تا میتونست دنبال علی میگشت اما.... کسی از علی خبری نداشت حتی خانواده اش. فریده نمیتونست نبودِ علی اش را تحمل کنه. بدون او زندگی را نمیخواست . هم بچهای نیروهوایی هم ستوان بابایی و ستوان اردستانی و کسانی که علی رو میشناختن به همه جا سر زدن حتی اعلامیه هم پخش کرده بودن اما پیدا نشد که نشد. نزدیک سه روز خبری از علی نبود، نمیدونم چ بلایی سرش اومده هرجا سرمیزدن ،ولی نمیزاشتن خودم برم دنبال علی .حتی بهم گفته بودن که به پلیس خبری ندم. بالاخره تصمیم گرفتم خودم برم پایگاه چهارم شکاری ،محل کار علی تا وارد شدم همه ی نگاه ها برگشت سمتم ، فکرکنم چون محیط کاری شون مردونه اس بخاطر همین با دیدن یک زن جا خوردن .. شانسی استوارمهدوی رو تو حیاط پایگاه دیدم.. +سلام اقای مهدوی من همسرستوان اقبالی هستم،علی اقبالی _سلام خانم احوال شما خوب هستین؟ +شکر ،اقای مهدوی اومدم ببینم خبری از آقاسید ندارین؟ _خانم من چیزی نمیدونم بهتره برین از بقیه بپرسین احتمالا بهتون بگن. کلافه سرمو تکون دادم ...با دیدن اشنا دلم گرم شد.. +سلام اقای اردستانی خوب هستین؟ ببخشین میشه بگین چ اتفاقی برای اقاسید افتاده؟ از ژاندارمری بهتون خبر دادن یا نه؟ هیچی نگفت و رفت... بی حال برگشتم خونه، یه استخاره گرفتم خداروشکر خوب اومد. نذر کرده بودم اگه علی پیدابشه آش دندونک درست کنم. حالم زیاد خوب نبود ،تصمیم گرفتم برم پیش صدیقه.. یه چایی بهم داد خوردم.. اخر شب برقا رفت ،لباسامو پوشیدم . دیگه داشتم میمردم از نگرانی .. صدیقه: _کجا میری با این حالت؟! نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___________ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.