#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت94
#روای
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
حسین دربه در دنبال زینب سادات اقبالی میگشت.اول رفت سمت رود کارون بعد رفت منزل.
در رو که باز کرد مادرش پرسید:
_چرا زینب سادات نیست؟!
حسین:
_دستگیرشد.
مادر با تعجب گفت:
_چرامگه باتونبود؟!
حسین:
_جلوی من حرکت میکرد.یهو یه عده ای ریختن سرش.احتمالا ساواک باشه.
مادر:
_حسین میری دنبال زینب سادات میگردی...شده از زیر سنگ هم پیداش میکنی.این دختردست ما امانته.
حسین ناچار از خانه زد بیرون.حق با مادر بود،زینب دست خانوادهٔ علم الهدی امانت بود.برادرزینب،سیدعلی خانوادهٔ علم الهدی رو کامل میشناخت ،زینب رو هم به خانوادهٔ علم الهدی سپرده بود.حسین پیش یدالله گلاب پاش رفت.
یدالله:
_چیشده سید؟!چرا پَکری؟!
حسین:
_این دختره دستگیرشده.میای بریم ازادش کنیم؟!
یدالله:
_سیدحسین اینکارو نکن؛ممکنه ساواک تورو هم دستگیر کنه.
حسین:
_وجدان من این رو قبول نمیکنه.میرم ساواک و ازادش میکنم،حتی به قیمت جونم.
حسین از یدالله جدا شد و رفت زندان ساواک اهواز . تا با زندوکیلی رئیس زندان صحبت کنه،همین که پاشو گذاشت داخل حیاط زندان گرفتنش. اعتراضی نکرد. برای ناموس مردم جونشو هم میداد. بلافاصله بردنش اتاق شکنجه. معبر زینب رو کله معلق آویزون کرده بود. حسین با دیدن زینب که مقنعه ای سرش نبود، تعجب کرد و سرش رو انداخت پایین و استغفار کرد..زینب چشاش بسته بود، درواقع بیهوش شده بود.حسین زیرلب گفت «بعداز پیروزی همچی سخت و سختتر میشه»
ناگهان حسین و مامورانی که آنجا بودن هرچقدر به زینب نگاه میکردن در کمال تعجب نگاه میکردند، زیرا زینب پوشش خود را کامل داشت و حتی یه حالتی نمیگذاشت نامحرمان موی سر زینب را ببینند..
#زینب
وقتی که بیهوش بودم در عالم رؤیا خانمی که چادرش سوخته بود و لب هایش ترک برداشته بود به سمتم آمد و چادر خود را روی سرم انداخت و گفت:
_این چادر نمیگذارد نامحرمی به موی سر تو نگاه کند.
خیالم راحت شد..تمام دغدغه ام همین بود.
با شلاقی که به دستام زدن بهوش اومدم.
خون از دستام جاری میشد. منم آروم آروم و بیصدا گریه میکردم..تمام مدتی که شکنجه ام میکردن به سیدعلی فکرمیکردم..چقدر دلم براش تنگ شده بود..
یهو دیدم استاد جلوی چشم دارن شکنجه میکنند وقتی دست از کار کشیدن و رفتن استاد به خواب عمیقی فرو رفت... بعد نیم ساعت که برگشتن وادارم میکردن که استاد رو از خواب بلند کنم ولی دلم نمیومد..مجبور شدم بیدارشون کنم:
+حسین آقا، آقای علم الهدی....
یهو مثل فنر از جاش پرید....
شروع کردن به شکنجه کردن... یهوپاهام و باز کردن و من افتادم روی زمین.. مارو بردن حیاط و بقیهٔ زندانیان رو آورده بودن تو حیاط.
منو دوزانو نشوندن روی زمین و استاد هم یه ذره اونورتر اما نزدیک کنار من نشسته بود. معبر کلتشو از کمرش بیرون آورد و روی سر من قرار داد.. نفس تو سینه ام حبس شد.
استاد داد زد و گفت :
_بزار اون دختر برهههههههههه
معبر رو کرد به استاد و گفت:
_این دختر واقعا عاشقته؟ نه؟ من این دختر رو نمیکشم، اما داغ تورو روی سینه اش میزارم.. بزار بفهمه اگه قرار باشه باتو زندگی کنه. با چه فتنه گری زندگی میکنه..
استاد با صدای بلند گفت:
_اما من قصد ازدواج ندارم.
معبر:
_تا ابد که مجرد نمیمونی..
+منو بکش معبر!
تا اینو گفتم استاد داد زد و گفت:
_نه! نکشش! این دختر دیوونه اس... یه چیزی میگه.. باشه.. باشه، قبول! سیرک مصری رو من آتش زدم..حق با کریم صالحی و جواد زرگران بود. سیرک مصری رو من آتش زد...
تعجب کردم... ولی این آقا هیچ نقشی تو سوزاندن سیرک مصری نداشت و فقط نفت تهیه کرده بود.. پس چرا بخاطر دو منافق اینطوری خودشو میکشه؟
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___________
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.