#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت104
#زینب
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
نفسی تازه کردم و گفتم:
+بعد دادگاه که منو تازه میدیدن گفتن من دوستای خودم، دوستانی که باعث شدن شکنجه های متوالی روی من اثر بزاره و بعدش از سران مجاهدین خلق شدن رو میبخشم..جواد زرگران و کریم صالحی. امیدوارم آنها با این ببخش به خودشون بیان و دست از کارهای خشونت آمیز و کشت و کشتار مردم بی گناه این شهر بردارن...
سرشو انداخت پایین. توی چهره اش شرمندگی رو دیدم.
+آقای زرگران، من شما رو خیلی کم میشناسم. اما آدم شناس خوبی هستم،ببینید این شهید بخاطر شما شکنجه شد. بخاطر عقایدش، خواهش میکنم دست از کشت و کشتار این مردم بردارین.
_کدوم کشت و کشتار؟از چی حرف میزنید ؟!
+کشت و کشتار مردم بیگناه رو میگم آقای زرگران.
_من بخاطر اون استادتون تمام دوستام رو ازدست دادم.بزارید حقیقتی رو بهتون بگم، حسین علم الهدی یک آدمِ...
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم
+لطفا حرف دهنتون رو بفهمید... پشت سر یک شهید، غیبت و قضاوت ممنوع.اینارو برای چی به من میگید ؟ برید به خانواده شون بگید، چرا میاید به من میگین؟ مگه من با ایشون نسبت نزديک دارم که میاید میگید؟ خیرم من فقط شاگرد ایشون بودم. الانم لطف کنید برید تا برای من شایعه درست نکردن
_خیلی خب باشه.
مزاری دارن یا گمنام هستن؟
+هویزه.
موقعی که رفت سر تأسفی تکون دادم و زیرلب گفتم «استاد شما برای چی این فرد رو بخشيدین؟!با نظرم هیچ کس لایق بخشش شما نیست !»
رفتم داخل بیمارستان....به بیماران رسیدگی کردم.
خستگی رو گذاشتم پشت در و وارد خونه شدم. عامر روی کاغذی نوشت که میره ارومیه برای یک ماموریت....
بچها هرکدومشون یه طرف خوابیده بودن به غیر از حامد...
تا منو دید گفت:
_سلام مامان. خسته نباشی
دویید بغلم و گفتم :
+سلام بر پسرگلم... آقا حامد شما چرا این وقت شب بیداری گلم؟! مگه قرار نبود ساعت نُه بخوابی. الان ساعت 9ونیم هست.
_خوابم نمیبرد. راستی یه خانومی زنگ زده بود باشما کار داشت.
نگاهم افتاد به تلفن خونه و گفتم:
+نگفت کیه؟
_چرا گفت، گفت زهره ام. یه همچین چیزی...
سری تکون دادم و شامی که عمار گرم کرده بود رو خوردم.
چون دیروقت بوددیگه زنگ نزدم ببینم کیه...
آنقدر خسته بودم که خوابم برد.
قبل از نماز صبح بلند شدم و نمازشبم رو هم خوندم.
نیت چهل روزه ترک گناه کرده بودم.
وقتی نیتم تموم شد احساس کردم خیلی احساس خرسندی و رضایت بخشی میکنم..کمتر سر بچها داد میزنم یا عصبانی میشم.
بچها به غیر از پنج قلوها رفته بودن مدرسه. عامر هم که مأموریت بود،داشتم غذا درست میکردم که تلفن زنگ خورد. سریع برداشتم و گفتم:
+جانم بفرمایید
_علیک السلام.
صدای زهره سادات بود.
با لبخند گفتم:
+به به سلام علیکم. احوال شما خوبی عزیزم؟چه خبر؟ چیکارمیکنی؟ بهتری؟ داداشات ابجیات چیکارمیکنن خوبن؟
_ممنونم گلم.همه ما خوبیم. توخوبی؟اقاعامر خوبن ؟بچهات چه خبر؟
با لبخند گفتم:
+سلامت باشی گلم. همه خوبن سلام میرسونن
حرف از استاد و اون روزها شد.
با خنده گفتم:
+این برادرت خیلی شوخ طبع بود نه؟!
اونم با خنده گفت:
_ چی میگی تو؟! به مامور شکنجه گر ساواک گفته بود کله خرابِ بیشعور 🤣🤣🤣🤣
+اوف بابا گنگش بالاست آقا سید🤣
خنده ای کرد و گفت:
_خیلی....بیشتر روی کتاباش حساس بود. اگه جا به جاش میکردیم اعتراض میکرد....اونم طوری که دلمون نشکنه
با لبخند ملیحی گفتم:
+خدا رحمتش کنه...
_ممنون! انقدر اهل مطالعه بود که خودتم میدونی کلاس برگزار میکرد. در دمای 50درجه ی اهواز و اینا...
+آره راست میگی، این سه شهید بزرگوار(شهیدعلم الهدی، شهیدمجدزاده،شهیدجمالپور) خیلی زحمت کشیدن، ان شاءالله با امیرالمومنین محشور بشن.
بزار یه خاطره ای بگم، یه روز استاد علم الهدی به اون پسرایی که میرفتن کلاسش گفته بود فیش هایی که داخل نکته برداری کرده بودین رو تحویل بدین، بعد هیچ کس هم نیاورد، یهو استاد داد زد و با عصبانیت گفت «متأسفم براتون، واقعا متأسفم.»بعد من چون توی راهرو بودم و داشتم میرفتم کلاس شهیدجمالپور،تقه ای به در کلاسش زدم که با همان عصبانیتی که داشت گفت «بیا تو دیگه چرا در میزنی؟» در رو که باز کردم تعجب کرد، سرشو انداخت پایین و گفت «امری داشتین؟» منم گفتم «استاد شرمنده، صداتون تا اون ور میره»
بعد اونم معذرت خواهی کرد.
بعد چند دقیقه گفت:
_سیدحسین همیشه به یارانش میگفت:قرآن و نهج البلاغه بخوانيد، که اگر نخوانید روحتان رشد نمیکند😊❤️
.....
بچها کم کم بزرگ شده بودن
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___________
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.