eitaa logo
<مجنون الحیدر>
237 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
42 فایل
میشودنیمه‌شبےگوشه‌ی‌بین‌الحرمین من‌فقط‌اشک‌بریزم‌توتماشابکنی(:؟️ یِه‌حرم‌داره‌ارباب‌ُیِه‌جهان‌ِگرفتارش.💚 https://daigo.ir/secret/3366134401 ناشناس🌹 https://virasty.com/Zenab1337 نشانیِ ویراستی❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــــــــــــ مهدی رفت و بعد نیم ساعت برگشت. +چیشد اماده کردی نیروهارو؟ _علی خسته ام کردن هرچقدربهشون میگم جمع شد فرمانده پایگاه میخواد صحبت کنه حرف گوش نمیکنند.خودت یه کاریشون کن. کلاهمو برداشتم رفتم تو حیاط. معمولا تو حیاز چندنفری جمع میشدن و حرف میزدن.. جمعشون کردم یهو یه نیرویی که فکرکنم تازه اومده بود اینجا از سر عصبانیت بهم توپید گفت: _چه خبرتونههههههههه هی میگید فرمانده پایگاه فرمانده پایگاه. +برادر بفرمایید وایستین فرمانده پادگان با شما صحبت میکنه. یهو یه سیلی بهم زد. بچها خواستن دعواش کنند که نزاشتم. +تازه اومدین بوشهر؟ _بعله یه هفته ای میشه. +پس چرا من شمارو امروز میبینم؟ _درگیر اساس و اثاثیه بودیم. +بسیارخب بفرمایید .خوش اومدین باهاشون که حرف میزدم اون نیرویی که تازه اومد بود با تعجب بهم نگاه میکرد. نگاهشو حس میکردم بعد که صحبتام تموم شد اومد جلو تا دستمو ببوسه ولی نزاشتم. با گریه گفت: _شرمنده که به شما سیلی زدم نمیدونستم فرمانده پایگاه هستین. ببخشین. +خواهش میکنم برادر کاری نکردی. سیلی ات هم خوب بود. _مسخره میکنید؟ +نه اتفاقا لازم بود. مرسی! بامهدی داشتیم درمورد مناطقی که از روی نقشه شناسایی میکردیم صحبت میکردم. +اجالتا میخوام الان با فرمانده خونه صحبت کنم! اگه لطف کنی مارو تنها بزاری خوشحال میشیم. کلافه سرشو تکون داد و کلاهشو برداشت.همونطور که بهش میخندیدم یهو احترام نظامی گذاشت.قند رو برداشتمو پرتش کردم طرفش.بعد باخنده رفت..منم خندیدم.تلفن که برداشته شد فریده گفت: +جانم بفرمایید +سلام علیکم فریده خانم ،کوچک شما علی اقا. _علی تویی؟ چه عجب از این طرفا با لبخند گفتم: +خوبی عشقِ علی؟ خوشت میاد خجالتمون میدیاااااااااا _میدونی چندروزه خونه نیومدی؟ کجایی؟ +صبح ساعت6برگشتم بوشهر. _میای خونه؟ بعدکمی مکث گفتم: +والا نه !نمیتونم پسفرداهم میرم اصفهان شرمنده تم به مولا چندلحظه ای سکوت بینمون حاکم شد. +افشین خوبه؟ چیکارمیکنه؟ _خوبه خداروشکر. تقریبا میشه گفت 3دندونش باهم دراومدن. +به این زودی؟ _علی! نزدیک 10روز خونه نیستی. هیچ خبری هم نداری افشینم یکساله و چندماهشه +جای من ماچ مالش کن.دلم براتون شده اس یک ذره. _کی میای خونه؟ +ان شاءالله تو این هفته میام بعدچنددقیقه گفت: _به هرحال خونه ی خودتونه! تشریف بیارین خوشحال میشیم! خندیدم و گفتم: +فقط توروخدا مفصل تدارک نبینین به زحمت میافتی مارو خجالت ندی _کم نیاری هاااااا لبخندی زدم و گفتم: +مراقب خودت باش. _توهم همینطور خداحافظ! +یاعلی. بعد گوشیو قطع کردم ........ فریده افشین رو به زینب سپرد و رفتیم تا قدمی بزنیم دوتایی. داشتیم باهم حرف میزدیم که یهو بیسیم بلند شد. ×فرمانده تیمسارمستجابیان تماس گرفتن +کی؟ ×ده دقیقه قبل +باشه خودمو میرسونم. بیسیم که قطع شد یه نگاهی به فریده کردم و گفتم: +معذرت میخوام! خداشاهده دلم با تو و افشینه! ولی خودت که میدونی ارتشه. بعد از خدا و مولایم دلم به شما دونفر گرمه! شرمنده تونم! گدای محبتتم:) _من و افشین بهت احتیاج داریم علی! درست مثل نیروهات ماروهم مثل مردم بدون حالا یکم نزدیک تر +چی بگم ... _بریم لباس خلبانی تو اتو کنیم. کاش میتونستیم بریم مکه! دلم پرمیکشه سمت کعبه. +ان شاءالله هم میطلبه با سر و جان میریم. _بلندشو بریم دیرمیشه +سیرنمیشم از محضرتون خانم معلم. ببخشید خانم نویسنده خندید و رفتیم افشین که دوسالش شد رفتیم تبریز! نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.