#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت30
#علی
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
نزدیک یه هفته اس که هی احساس میکنم یه نفر سایه به سایه داره تعقیبم میکنه. دختر همسایه هم که باباش تو ژاندارمری کار میکرد وقتی منو میدید با تته پته حرف میزد .اول فکرکردم شاید با کسی مراوده نداره که اینطوری حرف میزنه ولی شصتم خبردار شد که یه چیزیش هست.
داشتم میرفتم اداره یهو برگشتم سمت دختره.
یه بسم اللهی زیر لب گفتم و روکردم به دختره:
+ببینید خانم محترم!
من از همه چیز خبر دارم . و اینم میدونم که شما سایه به سایه دارین تعقیبم میکنید.
علت این کار شما چیه؟
چرا هرجایی که میرم فقط پشت سرم راه میافتین و میاین؟
شما همسایه ی ما هستین و احترامتون واجب .ماهم حق همسایگی رو رعایت میکنیم. ببینید من نه نعوذبالله به شما علاقه ای دارم نه چیزی. توروخدا خجالت بکشین برای چی به خودتون اجازه میدین که عاشق یه مرد متأهل بشین؟
_من شما رو.......... دوست دارم.
+استغفرالله ،خانم محترم!
اینی که شما میگید یه هوسه !
در ضمن بیشتر از این اینجا بمونم خوب نیست برام دردسر میشه.
برید توبه کنید تا شاید خدا شمارو ببخشه.
من تا الام به غیر از مادرم و خواهرم و همسرم با هیچ زنی هم کلام نشدم مگر اینکه مشکی برام پیش بیاد یا مسئله ای که دارم مسئله ی کاری باشه.
شما به خیر و ما به سلامت
اونقدر عصبی بود که گفت:
_و لعنت اللهُ مَرَضاتُ
اینو گفت و راهش رو کشید و رفت.
یه استغفراللهی زیر لب گفتم.اعصابم به قدری داغون بود که............
فریده و افشین دنیای من هستن.من و فریده بدون هم نمیتونیم زندگی بکنیم.
اونقد به دختره بی محلی کردم که به خودش اومد.
سجده ی شکر رفتم و از خدا طلب مغفرت کردم ولی به پدرش چیزی نگفتم
بیشتر اوقات تا پاسی ازشب بیدار میموندم و کارهای اداری رو راست و ریست میکردم.
افشین به قدری بازی کرده بود که خوابش برد.
تسبیحمو دور گردنم انداختم و یه کتاب از کتابخونه برداشتم .
فریده اومد پشتم نشست و گفت:
_انار میوه ی بهشتی.
برگشتم سمتشو بعد چنددقیقه گفتم:
+شرمنده متوجه نشدم.
با اشاره به کتابخونه نگاه کرد و گفت:
_دنبال چی میگردی؟!
+دنبال همه چیز.
_سعی کن از مسیرت منحرف نشی.
خلبانی چقدر برات مهمه؟
ابروهامو انداختم بالا و گفتم:
+خیلی!
بیشتر از اونی که فکرشو بکنی.
_چرا؟
+چون احساس میکنم یه تکلیفه.کمک کردن و خدمت کردن به مردم غیور ایران رو وظیفه ی خودم میدونم درست مثل درس خوندن.
_احساس میکنم افشین عادی نیست.خیلی باهوشه.احساس میکنم همه چیز رو میدونه.
+اره منم این حسو دارم .
حافظه اش مثل خودم قویه.باهوشه.
وقتایی که من نیستم چیکار میکنی تو خونه.
_کتاب میخونم،مینویسم،برگه های امتحانی بچه هارو تأسیس میکنم.اشپزی میکنم.برای افشین قصه میگم.
+چه قصه ای؟
_قصه های امامان معصوم . از جنگاوری های امام علی میگم. دوست دارم قلبش حق طلب بار بیاد
لبخندی زدم و اماده شدم برای نماز.
صبح اول وقت رفتم اداره.
هوا مِه بود . تصمیم گرفتم که یه پروازی برم تا منطقه رو چک و گزارش کنم.درحال گزارش دادن بودم که یهو تماسم با برج مراقبت قطع میشه!
منطقه رو که خوب بررسی کردم تونستم بعدش تماس بگیرم با برج مراقبت:
+آقا میگه گفتم غم تو دارم ،گفتا غمت سر آید
بعد چند دقیقه مهدی گفت:
_مرد نصف عمرمون کردی کجایی؟
+حرص و جوش چرا میخوری اخوی؟
نزدیکتونم .تاسفره رو پهن کنید به زمین می شینم
_چشم . اطاعت .
هرچی شما بگید تیمسار.
یه استغفراللهی زیرلب گفتم.عادتم بود وقتی کسی ازم تعریف میکنه یه استغفاری کنم.
بالاخره به زمین نشستم.
کلاهمو دادم بالا که یهو مهدی دیدم که با حالت کلافه به سمتم میاد.
دست راستمو به نشونه ی احترام کردم.
پیاده که شدم گفت:
_این عراقیا ما رو دق ندن .
تو با این کارهات به ما سکته میدی.
خندیدم و بغلش کردم.
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد