eitaa logo
<مجنون الحیدر>
238 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
42 فایل
میشودنیمه‌شبےگوشه‌ی‌بین‌الحرمین من‌فقط‌اشک‌بریزم‌توتماشابکنی(:؟️ یِه‌حرم‌داره‌ارباب‌ُیِه‌جهان‌ِگرفتارش.💚 https://daigo.ir/secret/3366134401 ناشناس🌹 https://virasty.com/Zenab1337 نشانیِ ویراستی❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ــــــــــــــ معمولا روزهایی که میرفتم باشگاه والیبال برگشتنی میرفتم پیش زینب تا استراحتی کنم و گپی بزنیم. یکشنبه که رفتم والیبال لباسای ورزشی مو پوشیدم و وارد سالن شدم.از وقتی میرفتم والیبال احساس میکردم قدم بلند شده. گاهی اوقات ساعد میزدم وقتی توپگیری یا همون Dig زدم یهو مچ دست راستم برگشت ...خیلی درد میکرد دستم فکرکنم شکست بنابراین زودتر از تعطیل شدن باشگاه رفتم خونه ی زینب . به سختی تونستم در بزنم. زینب که در رو باز کرد هردومون جا خوردیم. اون از زوداومدن من و من از اینکه چادر سرش نبود جا خوردم.وارد حیاط شدم و گفتم: +زینب خانم صد دفعه گفتم یکی در میزنه چادر سرت کنه هی چهره ام جمع میشد. زینب با تعجب پرسید: _یاحسین چیشده علی؟ +دستم درد میکنه. سریع دست راستمو گرفتو گفت: _کجاش؟ +مچش درد میکنه .فکرکنم شکسته. _همینجا بشین من برم و اماده بشم بریم دکتر. رفتیم دکتر و عکس گرفتیم .دکتر گفت که ضربه دید و شکسته .بنابراین پلاتین بستم گردنم و دست راستم به هم وصل بود.زینب هرچی اصرار کرد برم خونشون قبول نکردم. تا وارد خونه شدم فریده با تعجب گفت: _علیییییییی!یاحسین شهید چیشده دستت؟ +نگران نباش شکسته پلاتین بستم _چطوری رفتی دکتر؟ +زینب منو برد. سریع رختخوابمو انداخت گفت: _بیا اینجا دراز بکش. دستتو زیاد تکون نده. اول با کمک فریده لباس های بیرونمو دراوردم و لباس خونگی پوشیدم و توی رختخوابی که فریده برام پهن کرد دراز کشیدم.فریده که صبح ها میرفت مدرسه تاوقتی که بیاد خونه زینب میومد خونه مون تا مراقبم باشه .افشین معمولا ساعت 11صبح بیدار میشه.یه تسبیح داشتم که باهاش ذکر میگفتم ،یهو دیدم زینب مشغول نوشتن یه چیزیه. +چی مینویسی ابجی؟ _دلنوشته. تک آبرویی بالا انداختم و گفتم: +به به باریکلا......وقتی نوشتی شون چیکارشون میکنی؟ _میدم به فریده .برای خودم نگه نمیدارم. +اوه بعله بعله. اونقدر ذکر میگفتم که دیگه عادت کرده بودم .ناخوداگاه هی میگفتم«یازهرا.....یاحسین.....یاعلی»فضای و هوای خونه برام دلگیر بود .به پشنهاد زینب خواهر برادری رفتیم بیرون. +بسته هارو آماده کردی زینب؟ _اره پشت ماشینه گذاشتم صندوق عقب. +باشه شهر رو بگرد.شب که شد بسته هارو میبریم و بین مردم پخش میکنیم. شانسی بارون شروع کرد به باریدن.یهو زینب گفت: _داداش حالاکه بارون باریده میخوای امشب بست هارو پخش نکنیم. +این ماموریت نباید هیچ وقت و در هیچ شرایطی عقب بمونه. یه سالی سرم کردم و مدل عربا بستمش. از ماشین که پیاده شدیم آروم به زینب گفتم: +زینب جان خوب گوش کن ببین چی میگم ابجی جون .بایدخیلی احتیاط کنی .اول بسته هارو میزاری جلوی در ،بعد در رو میزنی و میری یه گوشه ای قایم میشی برای اینکه کسی تورو نبینه .من میرم سمت راست تو برو سمت چپ باشه؟ _باشه داداش فقط مراقب دستت باش خیلی تکونش نده. +خیالت راحت ! یاعلی _بسم الله. نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد